زیتون سرخ (15)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۱۵)

خاطرات‌ناهید‌یوسفیان

گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی

انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)

دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت

نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


پس از آنكه ديپلم گرفتم در تعطيلات نوروز همراه مادرم به اهواز سفر كرديم. اولين باري بود كه شهر اهواز و رودخانه كارون را مي‌ديدم. از اين شهر خيلي خوشم آمد. مردمان خوب و باصفايي داشت. شهر را كاملاً گشتم و روي رودخانه قايق‌سواري كردم. در بازگشت از اهواز، در كنكور شركت كردم. به پدرم گفته بودم كه از اهواز خيلي خوشم آمده است. پدرم گفت: «حق انتخاب رشته در شهر اهواز را نداري. بهتر است دانشگاه تهران را انتخاب كني. پوران هم تهران است و مي‌توانيد با هم باشيد.»
به ظاهر با پدرم موافقت كردم، اما به‌رغم قولي كه به او دادم اولين انتخابم، رشتة فيزيك دانشگاه جندي‌شاپور اهواز بود. رشته فيزيك را به اين خاطر انتخاب كردم كه در دوران دبيرستان از دبير فيزيكمان آقاي آقشاهي، كه كارشناس ارشد و خيلي هم باسواد بود، خوشم مي‌آمد. همين تنها انگيزه‌ام بود.
روزي كه نتايج كنكور را اعلام كردند من در تهران بودم. به پدرم در اراك زنگ زدم و گفتم: «برو به مدرسه و نتيجه امتحان‌هاي مرا بگير.» پدرم اهل رفتن به مدرسه و پيگيري اين كارها نبود. به همين خاطر، گفت: «من مدرسه‌برو نيستم. خودت بيا!»
ـ خواهش مي‌كنم برو.
ـ بروم كه سنگ روي يخ بشوم!
ـ نه. خيالت راحت باشد كه شاگرد اول هستم!
ـ جدي؟
ـ بله.
ـ ببينم چه مي‌شود!
به مدرسه رفت و كارنامه‌ام را گرفت. معلم‌ها خيلي از او استقبال كردند. جالب آنكه در مدرسه به او گفته بودند كه من در دانشگاه جندي‌شاپور اهواز در رشته فيزيك قبول شده‌ام! اما پدرم گفته بود: «نه. ناهيد من شهر اهواز را انتخاب نكرده. حتماً كس ديگري است.»
به خانه كه آمد به من تلفن كرد و گفت كه شاگرد اول شده‌ام. بعد هم دربارة اشتباه معلم‌ها صحبت كرد. گفتم: «آقا جون من اهواز را انتخاب كردم.»
ـ چي؟
ـ بله.
ـ مگر نگفتم اين كار را نكن.
از من به خاطر دروغي كه به او گفته بودم ناراحت شد؛ اما ديگر ماجرا را دنبال نكرد. اهواز را همين‌طوري انتخاب كردم و نمي‌دانستم كه در شطرنج سرنوشت، مهره‌اي بيش نيستم. شايد اگر اهواز را انتخاب نمي‌كردم و به آنجا نمي‌رفتم، مسير زندگي‌ام طور ديگري رقم مي‌خورد؛ اما به قول مولوي بزرگ «ما همه شيريم، شيران ع‍َلَم»! به ظاهر از خود اختيار داريم، اما اختياردار ما كس ديگري است.


پایان فصل ششم



 
تعداد بازدید: 4828


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 98

آن روز صبح که از سنگر بیرون آمدم جنازه آن افسر و گروهبان راکه به خاطر نماز خواندن گزارش کرده بودند دیدم: ستوان یکم عبدالرضا و گروهبان حسن. این گروهبان خبرچین بود که خبرها را به ستوان عبدالرضا می‌داد. من واقعه آن شب را نتوانستم برای کسی بیان کنم. خیلی دلم می‌خواست به آن پاسدار موتورسوار بگویم ولی فارسی نمی‌دانستم. متأسفانه نام آن پاسدار را نمی‌دانم اما می‌توانم هر دو پاسدار را از صورتشان بشناسم. آنها واقعاً انسان بودند. برای همین رفتار آنها خیلی به دلم نشست.