خاطره ای از سفر شمس آل احمد به کوبا

شمس آل احمد را برای اولین بار در نیکاراگوئه می دیدم. آرام، متین، تا حدودی لاغر و تکیده و صدایش آهسته و کم طنین بود. شنیدن حرف هایش تا حدودی دشوار بود. آثار پیری در چهره اش به خوبی دیده می شد.

خواهم گفت چرا

اولین باری که داستانی در یک جمع حرفه ای خواندم، پانزده سالم بود. اولین داستانم که در جایی (روزنامه های محلی) چاپ شد هجده سالم بود. اولین مجموعه داستانم در بیست وشش سالگی چاپ شد.

خاطراتی از دکتر شریعتی از زبان یک کشاورز مزینانی

حاج حسین مزینانی از اقوام دکتر و هم صحبت ایشان در ایام حضور وی در روستای مزینان، خاطراتی به ویژه از آخرین روز های حضور وی در این روستا بیان می کند که شنیدن آن خالی از فایده نیست. ویژگی های بارز دکتر که می توان به آن اشاره کرد و در جای جای این گفتگو به آن اشاره شده است، سادگی، بی تکلفی و آرامش دکتر است.

خاطره در خاطره

در سال 60 وقتی که از کردستان برگشتم کازرون شنیدم که جلال نوبهار در جبهه دهلاویه مجروح شده است یک شب به منزل ایشان رفتم و او از نحوه مجروح شدنش برایم چنین گفت: من مسئولیت محور را به عهده داشتم یک روز صبح یک استوار ارتشی از لشکر 16 قزوین با موتور آمد و گفت: مسئول اینجا چه کسی است؟

افطار خونین

شهید حاج شیخ عبدالرحیم دانشجو در سال ۱۳۱۲ هجری شمسی در یک خانواده مستضعف چشم به جهان گشود و در محیطی سرشار از روح مذهب و زیبایی آن دوران کوددکی را گذراند و به تحصیلات ابتدایی پرداخت.

زندگی نامه و خاطرات دکتر محمد باقر دانشپوی

تحصیلاتم را که ناتمام مانده بود طی سه سال اول ورودم به ارتش تمام کرده دیپلم خود را گرفتم. سپس در کنکور شرکت کردم و در رشته ی پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شدم اما دو سال بعد که توسط ساواک دستگیر شدم ناچار درسم نیمه تمام ماند.

خاطرات سرهنگ پاسدار غلامرضا خبیری

سوم آذرماه سال ۱۳۸۹ درپی گفت و گویی تلفنی با سرهنگ پاسدار غلامرضا خبیری برای اولین بار در محل حوزه هنری آذربایجان غربی ملاقات کردم. از لابه لای صحبت هایش خاطراتی که در پیش رو دارید استخراج شد. خاطراتی که سعی در به تصویر کشیدن یک روز نبرد چریکی، اهمیت این روش جنگی و مشکلاتی که رزمندگان این عرصه با آن روبه رو بودند را دارد.

زندگینامه و خاطرات سید صادق صادقی

سروان بازنشسته ی نیروی هوایی، سید صادق صادقی فرزند سید ضیا الدین هستم. در سال 1350 به استخدام نیروی هوایی ارتش در آمدم و پس از دوره ی آموزشی در فرماندهی پدآفند نیروی هوایی مشغول به کار شدم.

از نینوا تا نینوا

بعد از اتمام نماز با برادری که عقب دار بود جایم را عوض کردم و او مشغول نماز شد. نماز قبل از عملیات سوار بر قایق، صفای دیگری داشت. شاید برای بسیاری از برادران آخرین گفت‌وگو و راز و نیاز با خدا در این دنیا بود.

کازرونی‌ها در عملیات والفجر 8

با اتمام چهل و هشت ساعت مرخصی که صالح زارع فرمانده گردان الفتح به من داده بود تا بعد از حدود سه ماه به کازرون بروم می‌خواستم به اهواز برگردم که در کازرون تعدادی از بچه‌های گردان فجر را دیدم که از فرماندهان یا نیروهای قدیمی گردان بودند و برای یکی دو روز به کازرون آمده بودند.
...
55
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 96

آفتاب داشت غروب می‌کرد که پیرمرد و پسربچه در مقابل چشمان حیرت‌زده ما اسلحه‌ها را زمین گذاشتند، تیمم کردند و رو به قبله ایستاده نماز خواندند، انگار که در خانه‌اند. با طمأنینه و به آرامی نماز خواندند، در مقابل 550 نفر از نظامیان دشمن. نمی‌دانم خداوند چه قدرتی به نیروهای شما داده است که ذره‌ای ترس در دلشان نیست. بعد از تمام شدن نماز، پیرمرد سفارشات دیگری به ما کرد و گفت:‌ «به هیچ عنوان به کسی ساعت، پول، یا انگشتر ندهید. هر کس از شما خواست، بدانید که از رزمندگان اسلام نیست و بگویید که آن پیرمرد بسیجی به ما سفارش کرده است که به هیچ کس چیزی ندهیم. زیرا اینها لوازم شخصی است.»