شهید بروجردی در گفت و گو با سعید عابدینی
محمود عابدینزاده معروف به "سعید عابدینی"، سالهای زیادی قبل و بعد از انقلاب با شهید بروجردی همراه و همرزم بود. این گفتوگو در زمستان سال گذشته انجام شده است.
اولین بار شهید بروجردی را کجا دیدید؟
اولین بار در زمستان 1355 یکی از دوستان به نام سعید کاظمی قراری بین من و آقای بروجردی گذاشت؛ نزدیک میدان خراسان که آنجا او را دیدم.
وقتی با هم آشنا شدیم قرار بعدی را گذاشتیم و با هم به قم رفتیم. قرار بعدی نیز دو سه ماه بعد بود که شد اوایل سال 1356 درست خاطرم نیست ولی احتمالاً ما دو بار در آن زمستان همدیگر را دیدیم.
در آن دیدارها بین شما چه پیش آمد؟
شروع آشنایی بود و ما کمی راجع به نوع نگاهمان صحبت کردیم: اولاً درباره نظام شاهنشاهی و بعد هم نوع نگاهمان به اسلام و اینکه اسلام را چگونه میبینیم و مرجع تقلیدمان کیست و این جور چیزها صحبت کردیم. آن موقع این موضوعات بیشتر مطرح بود که متعاقب اینها جلسه سوم را با هم به قم رفتیم؛ برای دیدن آقای مشکینی(ره). آقای بروجردی سؤالاتی داشت که آنجا مطرح کرد. جلسه چهارم هم خورد به ماه رجب آن سال. به خاطر این میگویم ماه رجب که عدهای سیزدهم چهاردهم و پانزدهم ماه رجب همزمان با تولد حضرت علی(ع) مراسم اعتکاف میگیرند و آن موقع در مسجد امام حسن عسکری(ع) قم اعتکاف برقرار بود. با محمد رفتیم آنجا و عدهای از طلاب را دیدیم که با آنها کار داشت. خیلی از آنها مبارز بودند و با محمد همکاری میکردند. مثلاً آقای نوروزی از مدیران بعد از انقلاب قم، در زمان مبارزه از بچههای گروه صف بود. به علاوه آن روز ما کاری هم با آقای مشکینی داشتیم...
در چه زمینهای؟ جزئیاتش را یادتان هست؟
سؤالی از امام خمینی(ره) داشتیم و قرار شده بود این سؤال را از طریق آقای مشکینی با معظمٌ له مطرح کنیم. در تهران نمایندهای که گروه صف همیشه با او ارتباط داشت مرحوم آیت الله شهید حاج شیخ مهدی شاه آبادی بود. ایشان کارهای ما را هماهنگ میکرد. اگر هم لازم بود سؤال دیگری مطرح شود یا کسی دیگر هم باشد آقای شاه آبادی خودشان تعیین میکردند که مثلاً با چه کسی صحبت کنید یا با چه کسی بروید. مثلاً موردی پیش آمد که یک کار به مرحله عملیات رسید و ما گفتیم این کار را انجام دادهایم. شهید شاه آبادی گفت بروید از آقای دکتر بهشتی چند و چون و حکم کار را بپرسید و تأکیداً بپرسید که این کار را بکنیم یا نکنیم. اینگونه بود که در جلسات سوم و چهارم با شهید بروجردی رفتیم قم و برگشتیم. آن موقع من تولیدی لباس داشتم و و ضمن آن برای مبارزه با جمع دیگری از دوستان اعلامیه چاپ میکردیم یا نوار تکثیر میکردیم. ما دو دستگاه تکثیر نوار در محل تولیدی داشتیم؛ تعداد زیادی هم دستگاه پلی کپی و این جور چیزها خریده بودیم.
از گروه صف برای ما بگویید.
گروه صف به دو جریان وصل بود که این دو جریان کار تکثیر و نشر و پخش اعلامیه و این جور چیزها را انجام میدادند. یکی از بچههای صف شهید جعفر نیازی بود که اهل شهریار بود. بعد از آشنایی من و محمد او نیز آمد و با کار ما آشنا شد. البته خود محمد هم در کار دوزندگی بود منتها آنها لحاف و این چیزها میدوختند و ما لباس میدوختیم. کارشان شبیه کار ما بود. آنها هم با چرخ خیاطی کار داشتند ولی کار ما کمی وسیعتر بود مضاف بر اینکه کارگاه من مال خودم بود. ما ارتباط شغلی نداشتیم و فقط با هم کار تشکیلاتی میکردیم. گاهی پیش میآمد که هر دو هفته یک بار به هم سر میزدیم و صحبت میکردیم. گاهی مطالعات و سفرها و کارهایمان را با هم هماهنگ میکردیم. به این ترتیب رفتهرفته با محمد وارد یک تیم مبارزاتی شدیم.
همان گروه صف؟
نه. گروه صف چند تیم داشت که ما یکی از آنها بودیم. رهبر تیم ما اکبر براتی بود. من و علی کیا و حبیب که ما چهار نفر شدیم یک تیم.
فرمانده گروه صف شهید بروجردی بود؟
بله.
مشی مبارزاتی شهید بروجردی چه بود؟ در مبارزه بیشتر چه راهبردی داشت؟ چه نگاه و چه برنامههای خرد و کلانی داشت؟
ما هیچگاه با این دقت ننشستیم کار خودمان را بررسی کنیم که ببینیم چه داریم و چه میخواهیم. ایده کلی ما مبارزه با ستم و بعد هم استقرار حکومت عدل اسلامی بود.
به تدریج آن سیل بنیان کن و "ریشة پهلوی کن" در همان سالها راه افتاد. آن موقع کلاسهای مرحوم دکتر شریعتی و استاد مطهری در مسجد خیابان فرشته برقرار بود. آشنایی ما با محمد مقارن با زمانی بود که کمی بعدش مرحوم دکتر شریعتی فوت کرد و یک دعوای وسیع آغاز شد. درست بعد از درگذشت مرحوم آقا مصطفی خمینی این دیگ جوشانتر هم شد. در ادامه نیز مقاله احمد رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات آن ماجراها را پدید آورد. آنچه به عنوان جو غالب مبارزاتی در کشور تلقی میشد قبل از اینها در دانشگاهها به جریان لائیک و چپ اسلامی همراه سازمان مجاهدین خلق فعال بودند که البته بچههای مذهبی خیلی به آن راغب نبودند.
درباره این مسائل با شهید بروجردی چه صحبتهایی میکردید؟
خیلی بحث میکردیم. بروجردی خیلی اهل مطالعه بود، اما کلاً این طور نبود که مثلاً بگوییم ما این آقا را قبول داریم و آن آقا را قبول نداریم. به نظر خودمان حرفهای همه را به چالش میکشیدیم. آن چیزهایی که خیلی برای ما مرجع بود تفاسیری بود که رایج بود و بچهها میخواندند خصوصاً آثار آقای علامه طباطبایی روی ذهن ما و نحوه استنباط ما از مطالب روز تأثیر زیادی داشت.
شهید بروجردی خدمت مرحوم علامه طباطبایی(ره) هم میرفت؟
گهگاه به ایشان سر میزد. اما همه ما کتابهای معظمٌ له را همه میخواندیم ودربارهشان بحث میکردیم.
غیر از ایشان شهید بروجردی آثار چه کسانی را میخواند؟ مثلاً آثار شهید مطهری را میخواند؟
بله. آنهایی که قبل از انقلاب مبارز بودند اهل این آثار بودند غیر از دکتر شریعتی افرادی مثل مرحوم فخرالدین حجازی و آقای هادی غفاری نیز خوانده میشد.
خلقیات شهید بروجردی چگونه بود؟
محمد ضمن حساس بودن بسیار صبور بود. گاهی سر چیزهایی زود جوش میآورد. از این دست، واکنشهای او بعد از انقلاب خیلی میتوانم برای شما بگویم؛ مثلاً از نحوه برخوردش دیگران. همان اول انقلاب که امام به ایران تشریف آوردند درست یک ماه بعد - نهم یا دهم اسفند - بود که امام به قم رفتند. ما مسؤولیت حراست از امام در تهران را بر عهده داشتیم و امام که رفتند پادگان ولی عصر(عج) را در اختیار بگیریم.در پادگان ولی عصر مشغول جمع و جور کردن بودیم که چهاردهم اسفند حکم دادند زندان اوین را در دست بگیریم.
در آن شرایط زندان مثل یک نمایشگاه شده بود. یادم است آقای هادوی دادستان کل کشور آمد به ما گفت من رؤسای ساواک را گرفتهام. ما گفتیم میخواهیم دیگر زندان نداشته باشیم؛ اساساً با زندان داشتن مخالفیم. بیایید همان نصف زندان قصر را هم به نمایشگاه تبدیل بکنید و اینها را هم تحویل همان زندان قصر بدهید. آقای هادوی گفت: "رؤسای ساواک دستگیر شدهاند و ما نمیتوانیم به آنهایی که آنجا هستند اعتماد کنیم. ما رؤسای ساواک را فقط به شما میتوانیم تحویل بدهیم." ما نیز رؤسای ساواک را تحویل گرفتیم و آوردیم اوین. هر کس را هم که میگرفتند از قصر میآوردند آنجا. اتفاقاً یکی از آنها را داده بودند دست شهید اصغر وصالی که او را آورد بالا و در وسط محوطه زندان یک سیلی به صورت آن مرد ساواکی زد. محمد آن قدر عصبانی شده بود که گفت: "چرا آدمی که اسیر و زندانی است زدهای؟ مگر اسیر حکمش این است که کتکش هم بزنند؟ حکمش فقط این است که او را دستگیر و زندانی کنند." اینقدر به این اصغر پیله کرد و بر او خرده گرفت که او گفت: "من نمیدانستم؛ ببخشید." محمد گفت: "نمیخواهم دیگر تو پایت را اینجور جاها بگذاری. ما از اساس با این روال موافق نیستیم. ما انقلاب کردهایم که این اتفاق نیفتد و کسی توی گوش کسی نزند. ما انقلاب کردیم چون حرفهای حسابی داریم."
محمد خیلی پیرو این کلام شریف حضرت رسول(ص) بود که: "انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق" و خودش به این توصیه متصف بود. سعی میکرد با همه با بهترین اخلاق رفتار کند؛ حتی با دشمن. ما در کردستان بچههای کومله و دموکرات را نه دشمن، بلکه آدمهای فریب خوردهای میدانستیم که حرف ما را نشنیدهاند و معتقد بودیم که اگر حرف ما را بشنوند راهشان عوض میشود. کما اینکه خیلی از آنها که آمدند و با ما صحبت کردند یا به هر طریقی توانستیم با آنها صحبت کنیم به ما پیوستند. سازمان پیشمرگان مسلمان کرد هفت هزار نفر نیرو جذب کرد. از این هفت هزار نفر حداقل پنج هزار نفرشان از کسانی بودند که روزی طرفدار گروههای کومله و دموکرات و رزگاری بودند.
"رَزگاری" یعنی چه؟
یعنی همان "رستگاری". گروهی بود که شیخ عثمان نقشبندی فرماندهشان بود. آنها هم آمدند جذب پیشمرگان شدند. شیخ عثمان نقشبندی رهبر فرقه نقشبندیه دراویش بود. این چیز کمی نبود. ما فکر میکردیم اگر اینها بیایند بنشینند و ما با آنها بحث کنیم اتفاقات خوبی میافتد و افتاد. انقلاب ایران یک انقلاب شیعی و عقیدتی به رهبری امام خمینی بود و طبیعی بود که اهل سنت در این انقلاب چون ما فرصت کار کردن نیابند.
سرعت فروپاشی نظام شاه اینقدر سریع بود که فرصت گفتمان بین جریان اسلامی و انقلابی آن موقع با بقیه نهادهای اجتماعی فراهم نشده بود. از ابتدا ما سعی میکردیم این فرصت در منطقه با مردم کردستان پیش بیاید؛ با کسانی که به نوعی خود بانی انقلاب نبودند. شاید باور نکنید اما روز بیست و سوم بهمن 1357 مجسمه شاه را از وسط شهر سنندج ارتشیها پایین آوردند، نه اینکه مردم کرد مبارز نبودند بلکه آن اتفاقی که داشت در جاهای دیگر میافتاد برای آنها تعریف شده نبود.
چه شد که به کردستان رفتید؟
سر قضایای کردستان به کردستان رفتیم. ما اردیبهشت 1358 زندان اوین را تحویل شهید کچویی و حاج اصغر رخ صفت و آقای رحمانی دادیم. در زندان اوین یک دوره آموزشی فرماندهی برای نیروهای سپاه گذاشتیم. همزمان رؤسای ساواک را هم در اختیار داشتیم. اولین سری دستگیریهای فرقان هم توسط همین عده انجام شد.
یعنی نیروهای شهید بروجردی؟
بله. نیروهای شهید بروجردی که فعالان سازمانهای مسلح مذهبی قبل از انقلاب را هم در بر میگرفت.
فرمانده پادگان ولی عصر(عج) شهید بروجردی بود. فرمانده آموزش و عملیات و مدیر نظم سپاه هم آقای جعفر شاپورزاده بود که اولین گردانهای سپاه را درست کرد.
اگر مایلید موضوع کردستان را با چگونگی تشکیل پیشمرگان آغاز کنیم.
من ابتدا باید یک توضیح درباره پیشمرگان بدهم. سازمان پیشمرگان تشکیلاتی بود که یک شورای مرکزی داشت و اعضای این شورای مرکزی آن شهید بروجردی رابط سپاه - آقای سید محمود یاسینی مسؤول سیاسی سازمان - آقای علی ناصری مسؤول تبلیغات سازمان- آقای سید عباس حاج معینی مسؤول عملیات و در واقع فرمانده عملیات سازمان - آقای علی نخلی مسؤول اطلاعات سازمان بودند. من هم مسؤول هماهنگی شورای مرکزی بودم و هم مسؤول اجرایی سازمان. یعنی سازمان یکسری آدم داشت که در این شورا تصمیم گیری میکردند و کسان دیگری هم بودند که با شورا همکاری میکردند مثل آقای اکبر مداحی که عضو شورا نبود ولی در همه جلسات شورا شرکت میکرد.
آقای سردار حسین زیبایی معروف به نجات هم رابط بین سازمان سازمان پیشمرگان و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی اولیه بود.
فکر تشکیل سازمان پیشمرگان از خود شهید بروجردی بود؟
سازمان پیشمرگان الزامی بود که پیش آمد. در واقع قبول و ایجاب حضرت امام خمینی(ره) بود که سازمان تشکیل شد و مسؤولیتش را هم خود ایشان بر عهده گرفتند و بودجهاش را هم خودشان دادند تا اینکه آرام آرام وزارت کشور و آقای مهدوی کنی به میدان آمدند. پیشنهاد اولیه تشکیل سازمان به خاطر اتفاقاتی بود که در منطقه افتاده بود.
آیا می شود گفت قبل از اینکه بسیج شکل بگیرد این تشکیلات نوعی بسیج محلی و بومی بود؟
با عنوان بسیج نبود؛ بلکه همان "سازمان پیشمرگان" بود. یک سازمان بود؛ بسیج بومی نبود و از حالت بسیج کمی فراتر بود.
چطور؟
بسیج یک نهاد خودجوش ملی بود اما آن یک ضرورت منطقهای بود در منطقه درگیری بود و احزاب و گروههایی معرفی شدند و به کردستان آمدند و طرف مذاکره دولت شدند. آن چیزی که روی زمین باقی ماند مردم مسلمان منطقه بودند. دولت برای اینکه برود و مطالبات آنها را پی بگیرد و حرف اکثریت جامعه را بشنود غافل مانده بود. دولت غافل بود که مردم جزو کومله و دموکرات نیستند؛ مردم مردمند. شاید عده قابل توجهی بیش از سی تا سی و پنج درصد از مردم کردستان نسبت به کومله و دموکرات سمپاتی هم داشتند ولی از همینعده نیز بیست درصدشان سمپات یک جریان دیگر بودند. شصت درصد مردم نیز طرفدار هیچ کس نبودند؛ خاکستری بودند؛ مردم بودند. یکسری آدم مسلمان بودند که هیچ نسبتی با جریانات مارکسیستی نداشتند. در کامیاران مسجد یک روستایی را گچکاری کرده بودند، بالای محرابش هم یک داس و چکش کشیده بودند. موضوع را که از کدخدا پرسیدیم گفت یک عده جوان اینجا آمدند که خیلی بچههای خوبی بودند. به ما گفتند میشود شب در مسجد بخوابیم؟ خودمان هم تمیزش میکنیم رنگش میکنیم. رنگش کردند. گفتند یک گُلی هم بیندازیم بالای محرابش؟ گفتیم بیندازید. این گل را هم انداختهاند بالای محرابش!
چه مدت با شهید بروجردی در کردستان بودید؟
تا آخر سال 1359 یعنی از اواسط 1358 تا آخر 1359؛ در حدود یک سال و نیم.
بعد از آن آمدیم تهران شهید رجایی که نخست وزیر شد آمد کردستان و از آنجایی که من را از قبل انقلاب میشناخت گفت: "بنی صدر یک دفتر در کردستان راه انداخته و من هم میخواهم یک دفتر آنجا راه بیندازم شما بیا تهران." که شهید بروجردی من را فرستادند تهران. در تهران دفتر کردستان نخست وزیری را راه انداختیم. بعد از آن هم دائماً در تهران با شهید بروجردی ارتباط داشتم.
شخصیت شهید بروجردی در مدتی که با ایشان ارتباط داشتید چگونه بود؟
گفتن بعضی چیزها خیلی سخت است. زمانی در شرایطی شما اصل را بر این قرار میدهی که در زمینهای رشد کنی. یک موقع هم هست که اصل را بر این میگذاری که نکتهای را به خودت ثابت کنی.
شهید بروجردی از کدام دسته بود؟
شهید بروجردی دوست داشت به خودش ثابت کند که آدم میتواند خیلی بردبار و خوش اخلاق باشد.
همیشه لبخند بر لب داشت. خیلی با گذشت بود؛ با آن که در یتیمی و فقر بزرگ شده بود. از کودکی به جای تفریح و بازی درس میخواندن کار کرده بود. خدا هم کمکش میکرد.
از کردستان میگفتید!
در تهران خبر رسید یکی از اعضای شورای مرکزی حزب دموکرات کردستان ایران به نام سعید افشار تقاضا کرده که به شهر بیاید و دیگر نمیخواهد دموکرات باقی بماند. تقاضا کرده بود که بیاید - به قول شما - توبه کند. دیگر نمیخواست با گروه همکاری کند. وقتی خبرش رسید و بروجردی با من تلفنی صحبت کرد، آن را به جلسه شورای امنیت بردم و در جلسه بعدی شورای امنیت تصویب شد که به او امان نامه بدهند. تشخیص ما این بود وقتی او از آن موضع پایین بیاید و یک نفرشان کم بشود به شورای مرکزی دموکرات ضربه میخورد؛ چه رسد به اینکه بیاید در بین خیل طرفداران جمهوری اسلامی. وقتی به بروجردی میگویند فلانی آمده؛ میگوید او را به هتل بفرستید. افشار را به هتل ارومیه میبرند آنها در هتل ارومیه بودند که محمد آمد تهران و ما به او گفتیم که این امان نامه را شورای امنیت داده و شما هم اطلاع داشته باش چون مصوبات شورای امنیت هیچ جا چاپ نمیشد و محرمانه در بین اسناد شورای امنیت میماند. در آن موقع اگر کسی نامه میخواست اطلاعات و تحقیقات نخست وزیری نامه میزد. معمولاً کسی نمیخواست یا لازم نبود که این نامهها نوشته شود و الا ما به عنوان دفتر اطلاعات و تحقیقات نخست وزیری نامه میزدیم که این آقا از نظر شورای امنیت "امان نامه" گرفته. تا جایی که شورای امنیت دست نخست وزیر بود و به وزارت کشور نرفته بود تقریباً در نود درصد جلسات شورای امنیت یک موضوع از کردستان بود که میباید در آن جلسات مطرح میشد. من به دلیل روابط خاصی که با منطقه جنگی داشتم و خودم هم از منطقه آمده بودم، این هماهنگیها را برقرار میکردم. مصوباتی از شورا گرفته میشد انجام امور در کردستان را برای نیروهل به لحاظ قانونی تسهیل میکرد. تا زمانی که من آنجا بودم نزدیک به هجده هزار نفر امان نامه گرفتند. خیلی از امان نامهها کلی بود و در یک قالب کلی مجموعه قوه قضاییه و شورای امنیت کشور آنها را صادر میکرد. چنین تسهیلاتی کمک میکرد مشکلات کردستان بهتر حل شود و فرماندهان بتوانند راحتتر تصمیم بگیرند. بار ی مثال کسانی را جا به جا کنند. مثلاً در مبادله زندانیهایی که گرفتار کومله و دموکرات میشدند دستمان باز بود.
عاقبت سعید افشار چه شد؟
وقتی افشار را میآورند شهید بروجردی میگوید او را به هتل ببریدو سپس عازم تهران میشود. آقای سنجقی، فرمانده منطقه، سراغ افشار را می گیرد و میگوید او را به زندان ببرید. نیروهای اطلاعات نیز او را به زندان سپاه میبرند. وقتی شهید بروجردی باز میگردد، میگوید برویم هتل میخواهم با سعید صحبت کنم. میگویند او در هتل نیست؛ زندان است. او هم میگوید او با پای خودش آمده و آزاد است؛ هر وقت رفتیم و با اسلحه او را گرفتیم میفرستیمش زندان. حالا که او با پای خودش آمده باید او را آزاد کنید. خلاصه شهید بروجردی را بردند هتل و سعید افشار از آنجا به سنندج رفت. حتی وقتی او میخواست برود سنندج محمد گفت کلتش را هم به او بدهند. سعید را تا سنندج همراهی کرده بودند. بچههایی که با او رفته بودند میگفتند خانوادهاش در یک زیرزمین زندگی میکردند و شرایط خیلی بدی داشتند. بعداً سعید افشار آمد تهران و سپس رفت استرالیا و حالا آنجا زندگی میکند. از استرالیا نیز با نیروهای ارومیه تماس گرفته بود و از آنها خیلی تشکر کرده بود چون خیلی با او مدارا کرده بودند. سعید خطش را جدا کرده بود و ما نیاز داشتیم که چنین ضربههایی به دشمن بخورد. بعد از این قضیه پیروان کنگره چهارم شاخه رحمان کریمی از تنه دموکرات جدا شدند و این کنگره که به پیک چهار معروف است صدمه اساسی دید و ما توانستیم در منطقه به پاکسازی اساسی برسیم.
از شهادت شهید بروجردی بگویید.
من مریض بودم. برای درمان به اردبیل رفته بودم. از رادیو که خبردار شدم آمدم تهران. ما بعد از تشییع جنازه رسیدیم. رفتیم بهشت زهرا که پیکر پاک شهید دفن شده بود.
اگر آخرش را بخواهم در یک کلام بگویم: راحت شد. از یک طرف مشکلات کردستان بود و از یک طرف هم فشارهایی که بر او وارد میشد. آن اواخر در واقع محمد هیچ کاره بود اما به او میگفتند قائم مقام قرارگاه حمزه سیدالشهداء(ع). محمد کارهای نبود و از همه پستهایش کناره گرفته بود...
تا آنجا که من اطلاع داشتم سمتی نداشت ولی همه بچههای منطقه قبولش داشتند.
قدرت جاذبه شهید بروجردی در چه بود؟
تا حالا دیدهاید که به یک نظامی بگویند مسیح؟!
به لحاظ اخلاقی باید به لشکری ثابت کند و همه بپذیرند که این گره به دست او باز میشود؛ حالا فرمانده باشد یا نباشد. سری اولی که محمد کنار رفت آقای قاسمی را به عنوان فرمانده سپاه غرب کشور جایش گذاشتند - سردار قاسمی و درویش با هم بودند - او همه احکام را میآورد و هر چه محمد میگفت امضاء میکرد.
میخواهم بگویم که "فرمانده معنوی منطقه" بود برای افراد روحانی و غیر روحانی. همین آقای حجت الاسلام سید موسی موسوی دربست قبولش داشت. میگفت من یک شب حضرت رسول(ص) را در خواب دیدم که آمد و فرمود من یک امانت در کردستان دارم که میخواهم ببرم و محمد را برد. گفت همان روز تلفن کردم به مهاباد و گفتم که با فلانی کار دارم به او بگویید جایی نرود تا من بیایم. گفتند محمد رفته...
علی عبد
تعداد بازدید: 6735