تجربه کوبا دست اول به ایران نرسید

پیمان وهاب‌زاده


پاسخ به پرسش‌های مهرنامه درباره تجربه سیاهکل و تأثیرپذیری گروه جنگل از رژی دبره و انقلابیون کوبایی

اشاره:
پیمان وهاب‌زاده، استاد جامعه‌شناسی در دانشگاه ویکتوریا کاناداست. او پژوهش‌هایی انحصاری درباره جنگ چریکی و تجربه چریکی جریان‌های چپ ایران و به خصوص گروه سیاهکل انجام داده و به تازگی کتابی تحت عنوان «اودیسه جنگ چریکی» درباره تجربه جنگ چریکی در ایران به زبان انگلیسی منتشر کرده است. پیمان وهاب‌زاده در پاسخ‌هایی که به پرسش‌های مهرنامه داده تأثیرپذیری گروه سیاهکل از تجربه جنگ چریکی در کوبا را نمی‌پذیرد و آن را تجربه‌ای خاص برای آن گروه از جوانان مبارز ایرانی می‌داند، تجربه‌ای که البته در مقطع وقوع به شکست منجر شد، اگرچه تأثیراتی برای آینده مبارزات مردم ایران برجای گذاشت.


 
1 رژی دبره در کتاب «انقلاب در انقلاب» خود با اشاره به انقلاب کوبا می‌نویسد: «مبارزه انقلابی مسلحانه در هر قاره و در هر کشور با شرایط خاصی مواجه می‌شود ولی این شرایط نه طبیعی است و نه آشکار... می‌شود این مسأله را یک نوع خوش‌شانسی دانست که فیدل قبل از اینکه در ساحل اورینت پیاده شود نوشته‌های نظامی مائوتسه تونگ را نخوانده بود و بدین‌ترتیب توانست که در محل و به تجربه شخصی، اصول یک دکترین نظامی را به تناسب اوضاع و شرایط منطقه ابداع کند.» حال با وجود این توصیه صریح چرا گروه‌های مارکسیستی ایرانی، چه سازمان انقلابی حزب توده و چه گروه پویان ـ احمدزاده و نیز گروه جنگل که البته به نظریات و کتاب‌ها و جزوات منتشر شده توسط انقلابیون کشورهای مختلف و از جمله چه‌گوارا و دبره عنایت داشتند، در عمل به جنگ پارتیزانی و پیاده کردن مشی «چریک کوه» در مناطق شمالی ایران مطابق الگوی کوبا کشیده شدند؟
اجازه بدهید به این پرسش پاسخی گسترده‌تر و به زغم خودم بنیانی‌تر بدهم. از دید من، گزاره نقل شده از رژی دبره در کتاب «انقلاب در انقلاب» گزارش مشاهده دقیقی بود که دقت و نهفتگی‌های آن تا امروز نیز از دید بیشتر تحلیلگران ایرانی پنهان مانده است. در همان سال‌های 1350 نیز مصطفی شعاعیان با همین گزاره برخوردی پلمیک کرده بود به این تعبیر (نقل به معنی) که اگر فیدل تجربه مائو را خوانده بود، حتماً می‌توانست بسیاری از دشواری‌های آینده را از سر راه بردارد. در همان حال، اما شعاعیان به درستی در مقاله‌ای به نام «حزب و پارتیزان» در سال 1348، کتاب دبره را تلاشی برای بازتعریف ناگزیر جایگاه حزب لنینی در انقلاب‌های دوران پسااستعماری می‌داند. نکته‌ای که دبره به درستی بدان اشاره کرد آن بود که انقلاب‌های کارگری و سوسیالیستی سده بیستم هر بار می‌بایست از نو اختراع می‌شدند، هر چند دیدگاه غالب تمامی انقلابیون این سده، در هر کجای دنیا، آن بود که کلید طلایی رسیدن به سوسیالیسم منحصراً یا در مدل لنینی حزب پیشتاز یا در مدل مائویی ارتش خلق و بعدها در مدل چریکی کوبا، بوده و هست و البته بسیاری از انقلابیون این مدل‌ها را با ذهنیتی آیینی و از راه نسخه‌برداری و پیروی بی‌چون و چرا می‌فهمیدند. اما اگر جنبش‌های آزادیبخش و جنگ‌های آزادیبخش کشورهای پسااستعماری در آفریقا و آسیا را مقوله‌ای جدا از انقلاب سوسیالیستی بررسی کنیم ـ که از دید من رویکرد درست و مناسبی است)، آنگاه مشاهده می‌کنیم که در سده بیستم تنها سه انقلاب موفق زیر نام سوسیالیسم به وقوع پیوستند: انقلاب روسیه (1917)، انقلاب چین (1949) و انقلاب کوبا (1959). هر یک از این انقلاب‌ها با شیوه‌ها و روش‌ها و حتی باورهایی متفاوت از دیگری به موفقیت رسیده بودند و شرایط موجود در هر کشور با کشورهای دیگر تفاوتی اساسی داشت. پس بر می‌گردیم به مشاهده دبره: گاهی برای موفقیت بهتر است از مدل‌های موجود آگاه نباشیم تا بتوانیم در مورد شرایط مشخص خود دقیق‌تر و به گونه‌ای خلاقانه بیندیشیم، به چای آنکه بخواهیم شرایط موجود را به زور در قالب‌های تنگ از پیش تعیین شده جا دهیم. این امر که انقلاب در یک کشور بنا بر یک شیوه خاص موفق بوده ابداً موفقیت اجرای آن روش را در کشورهای دیگر تضمین نمی‌کند. به دیگر سخن، به باور من انقلاب سوسیالیستی، برخلاف اندیشه نظریه‌پردازانش از جمله مارکس، بازده «شرایط عینی» (که این مفهوم خود اسطورهای است!) نیست، بل ایده‌ای برای دگرگونی اجتماعی با انگیزه دستیابی به عدالت اجتماعی بوده و هست. هر گاه گروهی خواستند این ایده را به ساحت واقعیت بیاورند، می‌بایست راه عملی کردن آن ایده را نیز از نو ابداع کنند. این مقدمه مفصل از این رو آورده شد که چیزی به گفته دبره بیافزایم و آن هم مفهوم «اسطوره انقلاب» است. انقلاب در تاریخ و نیز در هر جامعه‌ای، استثناست و نه قاعده. از این رو، یک انقلاب موفق، که در واقع رویدادی اگر نه بی‌همتا که کم همتا در تاریخ یک ملت است، الهام‌بخش کسانی می‌شود که آن را کلید رمز آینده می‌دانند و با شور بسیار به نسخه‌برداری از آن رویداد اسطوره شده می‌پردازند. حال آنکه انقلاب کپی کردنی نیست و صادرات و واردات هم شامل حال انقلاب نمی‌شود. اما به سبب جنبه اسطوره‌ای آن، همان سه انقلاب توانسته‌اند انگیزه شرکت ملیون‌ها ملیون جان شیفته در جنبش‌های انقلابی و جنگ‌های رهایی‌بخش سده بیستم شوند. برای بهتر فهمیدن این، به قول هگل، «روح زمانه» یا (Zeitgeist) باید دهه پرشور 1960 را بهتر بفهمیم، دهه‌ای که به گفته فردریک جیمیسون «دست کم برای اندک مدتی، هر چیزی ممکن می‌نمود.» از این گشودگی کم همتای امکان تحول اجتماعی، راه‌های تازه‌ای برای کنشگری اجتماعی باز شد، آن هم در دنیایی که جنگ سرد آن را دو قطبی کرده و استثمار و نواستعمار به گونه‌ای کم سابقه کشورهای جهان سوم را به دایره گسترنده اقمار کشورهای متروپل می‌افزودند، در حالی که شوروی نیز با پنهان کردن واقعیت‌های کشور خود، می‌خواست دایره نفوذ خود را در کشورهای در حال توسعه گسترش دهد و در واقع با ارائه آلترناتیو برای توسعه، کشورهای جهان سوم را به خود وابسته کند. در ایران، پروژه دموکراسی خواهی و اقتدار مردم بر حکومتگران خویش که با انقلاب مشروطیت آغاز شده بود، با کودتای رضاشاه و توسعه شتابناک اقتصادی و سرکوب همزمان سیاسی و سپس جنبش ملی شدن صنعت نفت به رهبری زنده یاد دکتر مصدق و بعد کودتای مرداد 1332 و بازگشت دیکتاتوری و سرانجام فرصت کوتاه فضای نسبتاً باز سیاسی در سال‌های 1339 تا 1342 که در نهایت به بازگشت دیکتاتوری خشن شاه به همراه اصلاحات و توسعه و موفقیت اقتصادی ایران انجامید، با افت و خیز همراه بود. هر دو گروه بنیانگذار نسل نوین جنبش مسلحانه در ایران ـ یکی گروه جزنی و ضیا ظریفی که سابقه‌شان به سازمان جوانان حزب توده می‌رسید، دیگری گروه احمدزاده و پویان و مفتاحی که گرایش به جبهه ملی دوم و سوم داشتند ـ تحت‌تأثیر «روح زمانه»ی خود و با تجربه سرکوب خشن سیاسی پس از سال 1342 به این نتیجه رسیدند که مبارزه مسلحانه، در پس‌زمینه دیکتاتوری فلج‌کننده آن سال‌ها، یگانه راه برون رفت از رکود سیاسی است. در اینکه این کنشگران به خواندن آثار انقلابیون زمانه خود از ارنستو چه‌گوارا تا کارلوس ماریگلا، از تجربه انقلابی ویتنام تا جزوه‌های آموزشی توپاماروهای اوروگوئه، پرداخته بودند و از آنها به گونه‌ای ژرف الهام گرفته بودند، تردیدی نیست. اما به خوانش من، تصمیم به مبارزه مسلحانه برای اینان از تجربه شخصی و اجتماعی آنها برخاسته بود و نه از شیفتگی آنها نسبت به ادبیات انقلابی، هر چند همواره برای کنشگری توجیهات تئوریک به کار گرفته می‌شود. به همین دلیل هم بود که تجربه‌های مسلحانه پیش از فداییان در ایران موفق نبودند. برای مثال، سازمان انقلابی حزب توده ایران برای اجرای جزمی نسخه چینی، گروه‌هایی از اعضای خود را به ایران فرستاد که چند تن از آنها در شورش قشقایی شرکت کردند و تنی چند به گروهی که بعدها به گروه نیکخواه معروف شد، پیوستند، اما این تجربه‌ها (و نیز تجربه اسماعیل شریف‌زاده در کردستان که بحث جداگانه‌ای را می‌خواهد) نتوانستند موفق باشند. دلیل روشن آن اجرای جزمی نسخه چینی بود (به زغم هشدار چینی‌ها به آنها!)، اما دلیل مهم دیگر برای ناموفق بودن این تلاش‌های اولیه آن بود که گروه‌های پیش از فداییان ریشه در جنبش دانشجویی نداشتند. تنها آنگاه که نسل جدیدی که دغدغه‌اش ایجاد تحول و جان دادن به زندگی سیاسی در ایران بود و علاقه‌ای به پیروی کورکورانه از نسخه‌های دیگران نداشت، از جنبش دانشجویی برخاست، در ایجاد جنبش چریکی شهری موفق شد. البته رابطه میان جنبش دانشجویی و جنبش چریکی ویژه ایران نبود و در تمام کشورهای دنیا همین رابطه وجود داشت. از این رو، به باور من، این تلقی که با حمله مسلحانه به یک پاسگاه کوچک ژاندارمری، کنشگران این نسل از جوانان شورشی و آزادیخواه ایران در پی اجرای مدل کوبایی بودند، سوءتفاهم است. گروه جنگل به زعم حضور شش ماهه در جنگل‌های گیلان (از شهریور 1348 تا بهمن 1349) کوشش مشخص و روشنی برای ارتباط‌گیری با روستاییان انجام نداد، که این برخلاف تجربه کوبا بود. انگیزه این نسل شورشی، که در نوشته‌های بیژن جزنی به خوبی مطرح شده، نه براندازی حکومت (که انگیزه شورشیان کوبا بود) بل ایجاد جنبش رهایی‌بخش ملی در ایران بود به گونه‌ای که آن جنبش مردمی (و نه چریک‌ها) به دیکتاتوری خاتمه دهد و برای آینده اقتصادی و اجتماعی ایران در جهان دوقطبی تصمیم بگیرد. شاید اگر جنبش چریکی در ایران موفق شده بود به جنبشی مردمی بدل شود، نتیجه آن شباهتی تام به کوبای انقلابی می‌داشت، اما به گواه آثار برجای مانده از نظریه‌پردازان این نسل، هدف جنبش چریکی ایجاد جنبش دموکراتیک و آزادیخواهانه بود و نه لزوماً ارتش خلق.

2 دلیل اقبال و گرایش به جنگ چریکی در مقطعی از تاریخ ایران و در میان گروه‌های مارکسیست چه بود؟ پیروزی‌های انقلابیون آمریکای لاتین و جنبش‌های آزادیبخش جنوب شرق یا زمینه‌های دیگر در این اقبال دخیل بودند؟ گروه‌های ایرانی و به خصوص اعضای سازمان انقلابی حزب توده که متأثر از مائوییسم به «جنگ توده‌ای درازمدت در روستاها و به شورش کشانیدن دهقانان و نهایتاً محاصره شهرها به وسیله روستاها» معتقد بودند چرا به یکباره به مبارزات پارتیزانی و چریکی الگوبرداری شده از آمریکای لاتین و انقلاب کوبا متمایل شدند و برای آموختن زیروبم آن به کوبا نیرو اعزام کردند؟
در درک سبب گرایش به مبارزه مسلحانه به جستجو در عوامل بیرونی باور ندارم، هرچند بی‌تردید عوامل بیرونی را تأثیرگذار می‌دانم. پاسخ همین جا درون ماست: درون دل پر خون جامعه. اما پیشتر لازم است باز هم به پروبلمتیک انقلاب سوسیالیستی اشاره کنم. نخستین انقلاب سوسیالیستی بر محور «حزب پیشرو» لنین وتروتسکی به موفقیت رسید. در برابر تئوری انقلابی مارکس، انقلاب روسیه، «انقلاب کارگری» به معنای مارکسی آن نبود، بل تسخیر حکومت توسط افراد حزبی و هواداران حزب بود. 30 سال بعد که مدل لنینی به چین رسید، از دل آن جنگ و ارتش دهقانی مائوتسه تونگ زاده شد. پس در مقایسه با انقلاب اکتبر، انقلاب چین به راستی انقلاب نبود، بلکه براساس سازماندهی جنگ داخلی رهایی‌بخش شکل گرفته بود. مائو، با وجود بیعت صوری با لنینیسم، در مدل انقلاب لنینی انقلاب کرده بود! براساس همین تجربه هم بود که چینی‌ها به مبارزان سازمان انقلابی گفتند: «آنچه را که در اینجا آموختید فراموش کنید.» 10 سال بعد انقلاب کوبا رخ داد و آن هم براساس مدلی متفاوت از لنینیسم و مائوییسم. ارتش چریکی فیدل و ارنستو عمدتاً از روشنفکران و جوانان شورشی تشکیل می‌شد و حتی پس از آنکه بسیاری از روستاییان به چریک‌ها پیوستند ویژگی روشنفکری چریکش‌ها تقریباً دست نخورده باقی ماند و لذا ارتش انقلابی کاسترو هرگز به ارتش دهقانی مائو مانند نشد. این سه مدل انقلابی سبب اختلاف‌های نظری و عملی در تمام جنبش‌های انقلابی سده بیستم شدند. از آنجا که این هر سه مورد موفق بودند، ‌گزینش راه انقلابی در یک کشور بیشتر نشانگر روش و منش فکری و اجتماعی انقلابیون و روشنفکران آن کشور بود. پس بحث‌هایی درباره درستی و نادرستی این یا آن راه و روش به زودی به بحث‌های ایدئولوژیک و آیینی بدل شدند. کنشگران به جای آنکه به تجربه و گرایش فرهنگی و ریشه‌های اجتماعی خود برای گزینش این یا ّآن روش تکیه کنند، چنان که گویی به انگیزه‌های خویش اعتماد ندارند، دست به دامان لنین و مائو و چه‌گوارا شدند. حال آنکه انگیزه آنان در دل پر شور خودشان بود. کتاب‌های رهبران انقلابی تنها تأیید و توجیهی برای روح شورشی این نسل بود. آنها هم که به چین یا کوبا رفتند، در جستجوی معجونی معجزه‌گر بودند که موفقیت آنها را در مبارزه آینده تضمین کند. البته روشن است که «دوره آموزشی» چین و کوبا چیزی جز دوره آموزشی سربازی و بدنسازی نبود، چرا که انقلابیون سازمان انقلابی نیازی به یادگیری دوباره مائو یا چه‌گوارا نداشتند. آنها راه خود را از پیش انتخاب کرده بودند و این انتخاب را مدیون شور انقلابی سال‌های 1960 بودند، شوری که در هوا موج می‌زد ـ در ویتنام، الجزیره و آمریکای لاتین. مبارزات آزادیخواهانه و دادخواهانه مردم دنیا و فروبستگی سیاسی کشور بر وجدان این نسل جوان سنگینی می‌کرد. از آنجا که جوانان سازمان انقلابی مانند بزرگترهایشان در حزب توده ایران هنوز در روابط مافیای حزبی جا نگرفته و به منش پیروی کورکورانه نسبت به حزب کمونیست اتحاد شوروی آلوده نشده بودند، به خود آمدند و از نسل پیش از خود بُریدند و به راه تازه پا گذاشتند. تجربه کوبا و چین همین راه تازه بود. با این حال، شیفتگی کنشگران سازمان انقلابی آنها را نیز به دنباله‌روی و نسخه‌برداری کشاند. از این‌رو، مشاهده دقیق‌تر نشان می‌دهد آنها که در پی الگوبرداری از چین بودند ـ مانند سازمان انقلابی (گروه نیکخواه) یا گروه دامغانی و راد ـ به زودی و پیش از اعلام حضور مشخص در جامعه به دست نیروهای امنیتی کشور از میان برداشته شدند. چون نه تنها از برقراری رابطه با مردم ناتوان بودند، بل حتی پایگاهی اجتماعی هم نداشتند. بنابراین نمی‌توان با اشاره به اینکه سازمان انقلابی گروهی از افراد خود را به کوبا فرستاد، به این نتیجه رسید که آنها ناگهان از مدل چین به مدل کوبا روی آورده بودند. شاید رفتن مائوییست‌های سازمان انقلابی به کوبا که پس از ماجرای خلیج خوک‌ها متحد اتحاد جماهیر شوروی شده بود تا از خطر ایالات متحده در امان باشد، می‌بایست از نظر ایدئولوژیک نکوهیده محسوب شده باشد. اما در خاطرات کادرهای این سازمان، می‌بینیم که هم مائوییست‌های سازمان انقلابی و هم چند تنی که طرفدار مشی کوبا بودند به کوبا می‌روند. تنها پس از رفتن به کوباست که رفتن به کوبا، تا حدی، مسأله می‌شود! به هر رو، شرح ماجراهای رفته در این مسافرت‌ها و نیز فعالیت‌های سازمان انقلابی در ایران را می‌توان در چند کتاب گفتگوهای حمید شوکت با کوششگران سازمان انقلابی یافت و من در این کتاب‌ها نکته‌ای ندیده‌ام که چرخش از یک مدل به مدل دیگر را تأیید کند. انگیزه چنان که گفتم این بود: باید کاری کرد. باید هرچه زودتر دست به عمل زد. برای این کار نیز باید از هر فرصتی استفاده کرد. اما تجربه دیگری نیز در این میان هویدا شد: آنها که از انقلاب کوبا و از جنگ چریکی شهری الهام گرفته بودند و به جنبش دانشجویی پشتگرم بودند، دوام آوردند و بر بافت سیاسی راکد جامعه تأثیر گذاشتند. به نظر من عنصر الهام‌بخش بودن مبارزات کشورهای دیگر بسیار مهم‌تر از گرایش و توجیهات تئوریک است. اما برگردیم به عنصر درونی: اجازه دهید از دیدگاه پدیدارشناسانه خودم به انگیزه وجودی یا اگزیستانسیالیستی آن نسل ویژه اشاره کنم. ایران پهلوی کشوری بود که در آن توسعه اقتصادی بالاترین ارزش حکومت بود. از این‌رو چون ایران نیاز به متخصصانی داشت که بتوانند چرخ‌های پروژه‌های بلندپروازانه توسعه و مدرنیزاسیون اقتصادی کشور را به گردش درآورند، در فاصله کمی دانشگاه‌ها توسعه یافتند و مؤسسه‌های آموزش عالی نو در ایران پدیدار شدند. در مدت کوتاهی، جمعیت دانشجویان کشور افزایش کمّی قابل ملاحظه ای یافت. دانشجویان یا از بطن سنتی (و حتی روستایی) جامعه می‌آمدند، یا از دل طبقه‌های مدرن و شهری. در دانشگاه‌ها این دو فرهنگ، که با یکدیگر نسبتاً غریبه بودند، به ارزیابی یکدیگر پرداختند و آنچه این دو گروه فرهنگی را به یکدیگر نزدیک کرد، افق آینده‌ای مشترک بود که در آن می‌توانست با استفاده از تخصص خود در سمتگیری سیاست‌های توسعه محورانه ایران به گونه‌ای مؤثر و پرمعنی نقش بازی کند. اما این امر ممکن نبود، زیرا تحمیل فروبستگی سیاسی از سوی حکومت به معنای آن بود که شهروند نمی‌توانست در ترسیم آینده کشور و نقش خود در آن، شرکت کند. توسعه کشور از بالا و توسط شخص شاه دیکته می‌شد. پس عدم مشارکت در آینده کشور به آن معنی بود که از دانشجو انتظار می‌رفت پس از فارغ‌التحصیل شدن به بوروکراتی بله قربان‌گو بدل شود. چون هر دو فرهنگ سنتی و مدرن با تفاوت‌های خشن طبقاتی، دست کم از راه مشاهده مستقیم، آشنا بودند، دانشگاه محیطی شد که در آن نسل آینده‌نگر و دادخواه، حول محور مبارزه دادخواهانه و آزادیخواهانه متحد شد.
هنگامی که دانشجویان برخاسته از نسل ویژه دهه چهل از فروبستگی فزاینده سیاسی و اجتماعی حکومتی که به خواسته‌های آنها اهمیت نمی‌داد و مدام با زبان زور با آنها رفتار می‌کرد، سرخورده شده بودند، جنبش‌های انقلابی دنیا راه تازه‌ای به این جوانان دادخواه لبریز از شور زندگی نشان دادند؛ مبارزه مسلحانه به عنوان یگانه راه اعلام حضور یک نسل در برابر نسل خودشیفته والدینی که در برابر فریاد دادخواهانه و آزادیخواهانه فرزندان خود ناشنوا بودند. به نظر من، دلیل گرایش به مشی چریکی همانا دغدغه وجودی ناشی از فروبستگی سیاسی کشور در میان نسلی از کنشگران و دانشجویان ایران بود. علت ظهور گرایش مسلحانه در ایران دهه‌های چهل و پنجاه بسی ژرف‌تر از شکستن سکوت بود؛ این به راستی «شکست سکوت» بود. افسوس که بهای انسانی شکست دادن سکوت بس سنگین بود.

3 تئوری «کانون شورش» به عنوان تئوری جنگ چریکی انقلابیون کوبایی از روشنفکرانی سخن می‌گوید که جدا زا توده‌های مردم دست به نبرد مسلحانه می‌زنند. مطابق باور رژی دبره، یک گروه محدود چریکی مانند موتور کوچکی است که موتور بزرگ (مردم) را به حرکت درمی‌آورد. این ایده فی‌نفسه برای عملی شدن نیازمند چه پیش‌زمینه‌هایی بود؟ آمادگی عمومی جامعه برای پذیرش انقلاب در کجای این نمودار قرار می‌گرفت؟
کانون شورشی جدا از مردم نیست، بل هسته جنبش مردمی آینده است. اگر از چند انقلاب کلاسیک مانند انقلاب فرانسه و انقلاب مکزیک بگذریم، روند شکل‌گیری و شکل دادن انقلاب هماره ناظر بر حرکت از اندک به انبوه بوده است. ماجرای موتور کوچک روشنفکران انقلابی و موتور بزرگ توده‌های انقلابی در کتاب مسعود احمدزاده (که گویای تأثیر رژی دبره بر این نسل است) نیز از این حرکت مستثنی نیست. اگر به فرض، جامعه اوایل دهه پنجاه در ایران به انتظار احمدزاده پاسخ داده بود و در همان یکی، دو سال اول مبارزه مسلحانه به جنبش انقلابی مردمی بدل شده بود، دیگر امروز نیازی به گفتگوی من و شما نبود، همان گونه که تجربه کوبا «درستی» این راه را نشان داده بود. اما نکته جالب آن است که تجربه کوبایی به گونه‌ای دست اول و ملموس به ایران نیامد، بل از راه انتزاعی شدن آن توسط دبره به احمدزاده رسید. نتیجه آنکه پیش‌زمینه‌های اجتماعی آن نادیده گرفته شدند. در ایران، صورت مسأله به این گونه بازنوشته شد که اگر تجربه کوبا موفق بود، دلیلی ندارد که تجربه ما هم موفق نشود. در حالی که پرسش درست باید این می‌بود که تحت چه شرایط اجتماعی تجربه کوبا موفق شده بود؟ اما پاسخ من به پرسش پیچیده شما در مورد آمادگی عمومی جامعه این است: به باور من، رابطه میان موتور کوچک و موتور بزرگ پارادوکسی است. بنابر تعریف (نیکلاس لوماس آلمانی که پارادایم «جامعه‌شناسی سیستم» از آن اوست)، پارادوکس به موقعیتی گفته می‌شود که در آن شرط ممکن بودن یک پدیده در همان حال شرط ناممکن بودن آن باشد. مبارزه روشنفکران انقلابی نمی‌تواند به مبارزه مردمی مبدل شود، مگر آنکه جامعه پیش از این چنان دوقطبی شده باشد که مردم برای گرفتن خواسته‌های خود راهی جز خراب کردن پل‌های پشت سر خود نداشته باشند. اما در اوایل دهه پنجاه، آنگاه که جنگ چریکی در ایران آغاز شد، جامعه ابداً دوقطبی نبود. دوقطبی شدن جامعه‌، که چند سال بعد در سال‌های 1356 و 1357 ذهنیت جمعی ایرانیان را برای انقلاب آماده کرد، نتیجه و برآیند جنبش چریکی بود، نه پیش‌زمینه آن. در حالی که برای گذار از موتور کوچک به موتور بزرگ، دوقطبی بودن جامعه پیش شرط است. به همین سبب است که من این تئوری را پارادوکسی نامیدم. پارادوکس‌های دیگری هم در ذات مفهوم جنبش آزادیبخش ملی وجود دارند که براساس مطالعه آنها در کتاب اخیرم، از مجموع آنها با مفهوم «بنیان پارادوکسی» جنبش آزادیبخش یاد کرده‌ام، که پرداختن به آن فرصت دیگر می‌خواهد.

4 چقدر گروه سیاهکل از تجربه اعضای سازمان انقلابی حزب توده در سفر به کوبای انقلابی و توصیه‌های انقلابیون آمریکای لاتین به آنها مبنی بر عدم تقلید از الگوی جنگ چریکی کوبا برای کشور دیگر آگاهی داشتند؟
دقیقاً مشخص نیست که کوششگران اولیه دو گروهی که بعداً چریک‌های فدایی خلق را پایه‌ریزی کردند، از جزئیات سفرهای آموزشی کادرهای سازمان انقلابی اطلاع داشته باشند. روشن است که نظر به وقفه زمانی میان دستگیری گروه نیکخواه و عملیات سیاهکل، اعضای گروه جزنی که از سال 1346 در زندان بودند می‌بایست از این سفرها اطلاع داشته باشند و چه‌بسا که این آگاهی را به رفقای خود در بیرون از زندان نیز رسانده باشند. ولی به نظر من، آگاهی یا عدم آگاهی از توصیه چینی‌ها و کوبایی‌ها در اصل ماجرا تغییری نمی‌دهد، چرا که فداییان در همان حال که در پی ایجاد جنبش آزادیبخش ملی از راه مبارزه چریکی بودند، در پی تقلید کورکورانه از منابع الهام خود نبودند. آموزش نظامی و چریکی که علی‌اکبر صایی فراهانی و رفیقش محمد صفاری آشتیانی در فلسطین دیده بودند، خود نشانگر آن است که موضوع حیاتی برای این نسل نه لزوماً رفتن به مدینه فاضله چین یا کوبا که آموختن تکنیک‌های جنگ چریکی بود و برای این مقصود همان جنبش فلسطین و گروه جرج حبش بسنده بود. بر این نکته تأکید می‌کنم که گروه سیاهکل و سپس چریک‌های فدایی خلق در پی تقلید از کوبا یا چین نبودند، بلکه با استفاده از تجربه‌های کوبا و سپس جنبش چریکی شهری، الهام گرفته از نوشته‌های کارلوس ماریگلای برزیکی و توپاماروهای اوروگوئه، در پی ساختن جنبش خود بودند. از همین روست که به نظر من در تاریخ صد و چند ساله چپ ایران نوشته‌های تئوریک نظریه‌پردازان این نسل ـ بیژن جزنی، مسعود احمدزاده و مصطفی شعاعیان ـ از نظر اصالت و دقت در تطبیق آموزه‌های چپ با شرایط ویژه ایران کم همتا هستند. شاید تنها بتوان دو تن دیگر را از نظر اصالت نظری در این فهرست وارد کرد: آوتیس سلطان‌زاده (میکاییلیان) و خلیل ملکی. سخن کوتاه اینکه تقلید از تئوری‌های رایج در آن زمان مسأله گروه سیاهکل نبود.

5 چریک‌های ایرانی متأثر از دو کتاب «جنگ کربلایی» چه‌گوارا و نیز کتاب «انقلاب در انقلاب» رژی دبره، شیوه عمل خود را با نگاهی به تجارب کوبا پایه‌ریزی کردند و عمده نیروی خود را روی مبارزه چریکی در کوه و جنگل متمرکز ساختند. دلیل شکست گروه جنگل و تجربه سیاهکل به عنوان اصلی‌ترین تجربه فعالیت چریکی و پارتیزانی در ایران به رغم توصیه رژی دبره آیا منوط به فراهم نبودن «شرایط عینی و ذهنی» و عدم حمایت و بی‌خبری توده‌ها نبود؟ چه چیزی در این تجربه مورد غفلت قرار گرفت؟ چقدر گروه جنگل برای همراه کردن افکار عمومی با خود تلاش کردند؟
اگر اصل را بر موفقیت در نسخه‌برداری چریک‌ها از این یا ّآن مدل بگذاریم، یعنی اگر بگوییم که کوبا در این تجربه موفق شد حال آّنکه گروه جنگل دستگیر شد و از بین رفت، پس طبیعی است که عملیات سیاهکل را باید شکست خورده به حساب آورد. ای کاش موضوع به همین سادگی‌ها بود! چنان که گفتم روح حاکم بر گروه آن بود که با توجه به تجربه‌ها و آموزه‌های انقلابی‌های آمریکای لاتین می‌توان در ایران نیز جنبش مسلحانه راه‌اندازی کرد. به یاد بیاوریم که گروه جنگل که از بازماندگان گروه جزنی تشکیل شده بود دارای تیم‌های شهری و پشتیبانی هم بود و این گروه را نباید به گروه عملیات سیاهکل کاهش داد. حمله مسلحانه گروه جنگل به پاسگاه محقر سیاهکل برای آزادی عضو دستگیر شده گروه، هادی بنده خدا لنگرودی، آنهم پس از دستگیری ایرج نیری عضو پشتیبانی گروه بود. در واقع هنگامی که صفایی فراهانی توسط حمید اشرف از یورش ساواک به تیم‌های شهری آگاه می‌شود، برای جلوگیری از متلاشی شدن گروه تصمیم به عمل می‌گیرد. اینها را می‌گویم تا نشان دهم که به راستی رویداد سیاهکل آن چیزی نبود که بعدها از آن ساخته شد. اگر ساواک گروه را شناسایی نکرده بود، احتمالاً گروه جنگل همچنان در کوه‌های گیلان می‌ماند، اما چنان که گفتم، در همان شش ماه نخست تلاش مشخصی برای رابطه گرفتن با روستاییان انجام نشد و اگر هم می‌شد، احتمالاً از سوی روستاییانی که زیر اقتدار ژاندارم‌ها راه نفس کشیدن نداشتند، چنین رابطه‌هایی ره به جایی نمی‌بردند. از یاد نبریم که همین روستاییان وحشت‌زده بودند که صفایی فراهانی و رحیم انفرادی و هوشنگ نیری زخمی را نه تنها دستگیر کردند، که پیش از تحویل به ژاندارمری مورد شکنجه هم قرار دادند. این هم بخشی از همان پارادوکسی است که بدان اشاره کردم. اما درباره قسمت آخر پرسش شما هیچ گزارش دقیق و قابل اعتمادی در دسترس نیست که نشان دهد گروه جنگل به آگاهی‌دهی و تبلیغ در میان روستاییان پرداخته باشند. ادبیات خود گروه بارها از انبارزنی و منطقه‌شناسی و آمادگی رزمی یاد می‌کند ولی نامی از ارتباط گرفتن با روستاییان برده نمی‌شود. خواننده این گزارش‌ها حتی حس می‌کند که گروه تا حد زیادی نیز از روستاییان فاصله گرفته است. مثلاً گاهی اعضای گروه خود را کوهنورد معرفی می‌کردند. تا زمانی که اسناد بازجویی‌های گروه جنگل در دسترس عموم قرار نگیرند، بدین‌ پرسش نمی‌توان به یقین پاسخ گفت.

6 گروه مسلحانه احمدزاده ـ پویان که بر تجربه و تئوری انقلاب برزیل و ایده کارلوس ماریگلا برزیلی به عنوان تئوریسین «جنگ چریکی شهری» متکی بود، برای آغاز یک عملیات پارتیزانی در ایران، بر سازماندهی جنگ چریکی شهری تأکید می‌کرد و بنابر تحلیل این گروه «مبارزه چریکی در کوه آن گاه می‌بایست شروع شود که شهر فعالیت خود را شروع کرده و بقای نسبی خود را تضمین کرده باشد.» ولی گروه جنگل و حمید اشرف طبق تجربه انقلاب کوبا، آغاز مبارزه همزمان در شهر و روستا را نتیجه‌بخش می‌دانست. با توجه به اهمیت روش و استراتژی برای آغاز و ادامه جنگ چریکی، اهتمام گروه جنگل برای عملیات چریکی در کوه و همراهی گروه احمدزاده با آنها به رغم تفاوت دیدگاه را آیا نباید نشانگر عدم درک صحیح و درست از اقدامی که در آستانه وقوع بود، دانست؟
اختلاف میان مسعود احمدزاده و حمید اشرف در کتاب «جمع‌بندی سه ساله» اشرف آمده است. به رغم من این اختلاف نشانگر عدم درک درست نیست. هم جنبش چریکی روستایی و هم جنبش چریکی شهری در درازمدت در ایران شکت خوردند. به نظر من ایران اصولاً جامعه‌ای است که جنبش‌های مقاومت بی‌خشونت در آن همیشه از اقبال بیشتری برای موفقیت برخوردار بوده است. به همین سبب هم هست که من رویکرد به جنبش مسلحانه در ایران را از «واقعیت جامعه» نمی‌گیرم بلکه در رابطه با دغدغه وجودی یک نسل در یک فضای انقلابی ویژه تفسیر می‌کنم. اما برگردیم به بحث، اختلاف میان دو نظر بالا نشانگر دو نکته است: نخست، چریک‌های فدایی خلق گروهی یک دست و به لحاظ نظری ایدئولوژیک نبود. دوم، در گروه به رغم انضباط خشن چریکی و نظامی ناگزیر گونه‌ای پلورالبیسم وجود داشت و این دو از ویژگی‌های منحصر به فرد فداییان محسوب می‌شوند. جالب آنکه بحثی که شما بدان اشاره می‌کنید یکی، دو ماه پس از رویداد سیاهکل درمی‌گیرد، انگار نه انگار که گروه جنگل شکست خورده است و انگار نه انگار که شکست باید حاوی درسی برای اشرف و احمدزاده باشد. اشرف هنوز به شیوه اولیه گروه جزنی وفادار است که جنبش چریکی باید در شهر و کوه باشد. این بینش از این روست که به رعم جزنی (پیش از زندان)، باید از تجربه جنبش‌های چریکی روستایی و شهری، هر دو، استفاده کرد. زیرا این رویکرد دوگانه شانس موفقیت جاافتادن جنبش چریکی را افزایش می‌دهد. اما موضع احمدزاده چه‌بسا جالب‌تر هم هست. اصرار احمدزاده بر جنبش شهری براساس تجربه شکست سیاهکل نیست، بل بر اساس ترکیب آموزه‌های دبره (برخاسته از تجربه کوبا) با آموزه‌های کارلوس ماریگلای برزیلی و تجربه توپاماروها (جنبش آزادیبخش ملیق اوروگوئه) بود. اما پاسخ من این پرسش را برمی انگیزد که چرا شکست عملیات سیاهکل تأثیری بر نتیجه‌گیری‌های بعدی استراتژیک گروه نگذاشت. به سبب آنکه سیاهکل در ذهن جمعی جوانان شورشی آن نسل و روشنفکران و هنرمندان مخالف حکومت سمبل مقاومت و پیروزی شد و اعدام شتابزده 13 چریک سیاهکل پیش از هر چیز به ترس رژیم تعبیر شد. به دیگر سخن، شکست سیاهکل پیروزی یک نسل بود و باز این هم نشانگر روح آن زمانه است: موفقیت در یک عملیات مسلحانه نسبت به نفس «شکست سکوت» ثانوی بود. روح شورشی یک نسل در پی یک اسطوره نامیرا بود: پس «حماسه سیاهکل» زاده شد.

پیمان وهاب‌زاده
استاد جامعه‌شناسی دانشگاه ویکتوریای کانادا


مهرنامه، ش 6، آبان 1389، ص119


 
تعداد بازدید: 5680


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123

عده زیادی سرباز بودیم که تازه ما را به جبهه آورده بودند. در ساعات اول، ستوان‌یکم؛ جعفر، ما را در گوشه‌ای جمع کرد تا موقعیت و وظایفمان را توضیح دهد و به اصطلاح توجیه شویم. بعد از تشریح حدود منطقه جنگی و بازگو کردن بعضی مسائل گفت: «ما به جنگ کسانی آمده‌ایم که همه آتش‌پرست و مجوسند. باید نسل این آتش‌پرستها را از روی زمین بکنیم. باید کوچکترین فرصتی را برای خودنمایی به نیروهای ایرانی ندهیم. اینها دشمن دین و مردم عراقند.»