شانههای زخمی خاکریز - 29
صباح پیری
29 آذر 1404
چهار روز از لو رفتن عملیات گردان انصارالرسول میگذشت که یک روز دیدیم از بالای دژ دو نفر از سمت عراقیها به طرف ما پایین میآیند. ابتدا فکر کردیم نیروی دشمن است که آمده اسیر شود. ولی بعد متوجه شدیم دو نوجوان 16 ـ 17 ساله هستند. خسته و گرسنه بودند. وقتی غذا و نوشابه خوردند، تعریف کردند:
ـ وقتی عملیات شروع شد، عراقیها شبانه ما را محاصره کردند. بچهها عقب کشیدند و ما مشغول بستن زخمیها شدیم. آخر ما جزء نیروهای امدادگر بودیم. ما جا ماندیم و عراقیها خود را به ما رساندند. ما خود را به مردن زدیم. آنها به هر زخمیای که میرسیدند یک تیر خلاص میزدند. فقط ما دو نفر از چشمشان پنهان ماندیم. دو شب میشود که ما شبها سینهخیز به این طرف میآییم و روزها خود را به مردن میزنیم. تا اینکه خود را به اینجا رساندیم.
روزها میگذشت و هر روز خبر شهادت سرداری از عزیزان رزمنده را میشنیدیم: «حاج رمضان» مسئول ستاد لشکر، «عبادیان» مسئول مهندسی ـ رزمی لشکر.
ما در همان دژ مستقر شده بودیم. دشمن آنقدر پاتک کرد که خودش خسته شد و عقب نشست. آنجا دیگر حالت پدافندی داشت. بهداری لشکر تصمیم گرفت برای کارهای امدادی، محلی را احداث کند که قدرت حرکت وسیعتری داشته باشد. برای همین دست به کار احداث سنگر وسیعی شد که چندین تخت در آن جا میگرفت. علاوه بر آن چند سنگر هم برای حفاظت آمبولانسها درست کرد تا در مواقع سنگینی آتش دشمن در امان باشند. وقتی لودر آمد و جای سنگرها را درآورد، با جعبههای خالی مهمات دیواره سنگر را پر کردیم. همه این کارها تا عصر تمام شد. بعدازظهر هم غیاثی آمد و با آهن والوار به محکمکاری سنگرها پرداختیم. شب هم به کار چیدن گونیهای پر از خاک در اطراف سنگر گذشت. تانکهای عراقی آنقدر نزدیک بودند که نورافکنهای آنها محوطه بیرون را روشن میکرد. آن شب تیربارهای دوشکای دشمن مرتب کار کردند یک زخمی هم دادیم، اما جراحتش عمیق نبود. از فردای آن روز قرار شد به صورت کشیک کار کنیم. به صورت گروهی در آمدیم و هر گروه سه روز را در خط میماند و سه روز به عقب میرفت. در روز بعد هم لشکر تصمیم گرفت یک خاکریز بلند بین محل استقرار ما تا سهراهی شهادت بزند. شبانه چند بلدوزر از طرف قرارگاه آمدند و زیر گلولههای مستیم تانکهای دشمن سه کیلومتر خاکریز زدند.
دو ـ سه روز بعد عراق از سمت چپ دژ در قسمت دریاچه ماهی حمله شدیدی را آغاز کرد و حتی تا سهراهی شهادت هم جلو آمد، ولی بچهها با مقاومت جانانه خود باعث شدند به عقب برگردد. زخمی، تکوتوک داشتیم تا اینکه عملیات شدیدتری انجام شد. گردان حمزه و مقداد از سمت چپ و لشکر 25 کربلا از سمت راست حمله را به طرف کانال «زوجی» آغاز کردند. شدت آتش عراق به حدی بود که نفس را میبرید، ولی بچهها با ایمان محکم پایداری میکردند. طوری شده بود که بچهها با آر.پی.جی میرفتند وسط منطقه دشمن و تانکها را شکار میکردند. تعداد مجروحین بالا رفته بود و ما سخت کار میکردیم، به طوری که وقتی اذان صبح را میگفتند، دیگر نمیفهمیدیم کی ظهر شد، و یکدفعه میدیدیم تاریکی از راه میرسد. اکثر زخمیها که میتوانستند روی پا بایستند، شتاب داشتند تا هر چه زودتر پانسمان شوند و به خط برگردند. خودم یکی از مجروحان را وقتی بستم، به آمبولانس گفتم او را عقب ببرد، ولی غیبش زد. تا اینکه دو ساعت بعد او را در حالی که اینبار پایش ترکش خورده بود برگرداندند. این بار هم که پایش را بستم ناگهان ناپدید شد و دیگر نفهمیدم چطور شد تا اینکه صبح جنازهاش را آوردند. گلوله این بار به گردنش خورده و او را به آرزویش رسانده بود.
گرمِ کار بودیم که مهدی گیوهچی ـ بیسیمچی پست امداد ـ خبر داد غیاثی از عقبه تماس گرفته و با من کار دارد. وقتی گوشی بیسیم را گرفتم، غیاثی خبر شهادت «یزدان شریف» را با صدایی گریان به من داد. یزدان شریف را سردار امدادگران میدانستم که وجودش روحیه بود، برای پزشکیاران و حتی مسئولین بهداری. هیچوقت او را نمیتوانستید در خط مقدم ببینید مگر اینکه گل لبخند بر لبانش شکفته باشد.
سرگرم کار زخمیها بودیم که برادر عسکری ـ یکی از رانندههای موتوری ـ خواست عقب برود. آمبولانس جا نداشت و عسکری مجبور شد به ماشین آویزان شود. حتی یکی از خبرنگارهای زخمی را نتوانستیم درون این آمبولانس جا دهیم. اسمش «محمدحسین قدمی» بود. منطقه را دود پوشانده بود و ثانیه به ثانیه از نقطهای دود و خاک به هوا بلند میشد. همین طور داشتم دور شدن آمبولانس را میدیدم که ناگهان هلیکوپتری پیدا شد و سرش را به طرف آمبولانس کج کرد. موشکی شلیک کرد. قلبم ریخت و پاهایم سست شد. موشک درست به آمبولانس خورد و آن را به هوا فرستاد. مبهوت و گیج مانده بودم. بچهها آب برداشتند و سریع به طرف آمبولانس شعلهور دویدند. وقتی آنجا رسیدیم، بوی گوشت کباب شده میآمد. عسکری که به ماشین آویزان بود، به یک طرف پرتاب شده و یک پایش به پوست آویزان بود. هنوز نفس میکشید. بقیه تکهپاره شده بودند. در آمبولانس باز نمیشد. مجبور شدیم یکی از بچههایی را که زنده مانده بود از پنجره بیرون بیاوریم. صدایش در نمیآمد. فقط ذکر میگفت. وقتی او را داخل آمبولانس میگذاشتیم یک پا نداشت. حالا هر دو پای او از ناحیه ران قطع شده بود. عجب دلی داشت! احتمال داشت هلیکوپتر دوباره برگردد. به پست امداد که برگشتیم، دو پایش را با باند بستم و به عقب فرستادم. قبل از اینکه این زخمی را عقب بفرستیم، ناگهان دیدیم تعدادی از بچههای لشکر 25 کربلا عقبنشینی کرده و وارد سنگر پست امداد شدند، چهرههایشان ترسیده بود. میخواستند به عقب برگردند، ولی آنها با دیدن این زخمی و اینکه دو پا ندارد و با اراده ذکر میگوید حالشان منقلب شد و با چهرههایی برافروخته به خط برگشتند.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 35
آخرین مطالب
پربازدیدها
100 سؤال/9
در پانویسهای توضیحی شایسته است که طیفی (حداقل تا حداکثر) را برای کلمات نیازمند گویاسازی مشخص کرد تا متن نوشتهشده جامع، مانع و اقتصادی باشد. همچنین باید توضیحات نوشتهشده دربارة اشخاص، اصطلاحات و رخدادها، متناسب باشند(همتانویسی). مثلاً فردی را در سی کلمه معرفی نکرد و فرد دیگر را در سیصد کلمه. در این صورت باید گویاسازی حد مشخصی را رعایت کرد...





