شانههای زخمی خاکریز - 24
صباح پیری
24 آبان 1404
از خاکریز سرازیر شدیم. پیشقراول یک تخریبچی بود و بعد از او اطلاعات ـ عملیات و پشت سر آنها گردان ما حرکت میکرد. از یک میدان مین در حال رد شدن بودیم که ناگهان عراقیها منور زدند. بلافاصله دراز کشیدیم. منور که خاموش شد، برخاستیم ولی منور دیگری به سقف آسمان چسبید. باز فکر کردیم عملیات لو رفته است. تیراندازی شروع شد. از هر طرف گلوله شروع به باریدن کرد. همانطور درازکش بودیم. اینقدر تیر میزدند که نمیشد سر را تکان داد. حتی نمیتوانستم دستم را حرکت بدهم تا چند سنگ را از زیر سرم بردارم، نشد که نشد. سرم را به زمین فشار میدادم تا کمی در خاکها فرو رود. صدای ذکر «یا فاطمه زهرا»ی چند زخمی به گوش میرسید. امکان بلند شدن نبود. گلولههای خمپاره بیدریغ اطراف را شخم میزدند و گلولههای آر.پی.جی زوزهکشان میگذشتند و میترکیدند.
خودم را زدم به بیخیالی و همانجا خوابیدم راستراستی خوابم برد! شاید به اندازه نیم ساعت خوابم برد. حال عجیبی بود! در آن طوفان وحشتناک گلولهها و ترکشها آرامش زیبایی داشتم. ترکشها را میدیدم که زوزهکشان از چند سانتیمتری صورتم میگذرند. گاهی ترکش سرد شدهای روی تنم میافتاد. آتش، کمتر شد و بچهها شروع کردند سینهخیز به جلو رفتن! لحظات بسیار سنگینی بود و اگر کسی ایمان نداشت، دیوانه میشد. حدود یک ساعت و نیم درازکش بودیم و تنمان را روی زمین فشار میدادیم تا کمی در خاک فرو رویم. باز آتش سنگین شد و امکان حرکت را از ما گرفت. دیدیم این طور نمیشود. با عقب تماس گرفتیم که کسب تکلیف کنیم. پیام آمد: «با یا حسین بلند شوید و جلو بروید». با همین یک جمله عملیات قطعی شد. هیچ گاه در عمرم چنین صحنهای ندیدم. بیانش سخت است. بچهها با یا حسین و یا زهرا در میان طوفان گلوله بلند شدند. اولین نفر همان بچه اطلاعات ـ عملیات بود؛ ما هم به دنبالش.
در راه از روی جنازه شهدا رد میشدیم. چارهای نبود. از مقابل تیر مستقیم، پیدرپی میآمد. به چشم خود میدیدم تیر مستقیم میآید و همان لحظه که آماده میشدم تا تنم تکهپاره شود، تیر به سمت دیگری میرفت. نمیدانم! شاید کار آیتالکرسی بود که در حال درازکش روی زمین زمزمه کرده بودم. بچه اطلاعات ـ عملیات همانطور که یاحسین گویان پیش میرفت یکدفعه صدای دردناکش بلند شد. تیر پایش را شکافته بود. ولی سریع فهمید اگر بچهها زخمی شدنش را بفهمند، دیگر نمیتوانند جلو بروند. درد را خورد و یا امام زمان گویان برخاست و لنگلنگان به جلو رفت.
تمام توان خود را برای دویدن به کار میبردم. دوباره به میدان مین دشمن برخورد کردیم. سراغ تخریبچی را گرفتیم. معلوم نبود شهید شده یا زخمی! فرمانده گروهان گفت که پناه بگیریم. بچهها پناه گرفته و با تیراندازی جواب دشمن را میدادند. مانده بودیم معطل چگونه جلو برویم که یکدفعه چشمم به یک سیاهی افتاد که تکان میخورد. رفتم جلوتر و یک نارنجک را آماده در دست نگهداشتم. نزدیکش که رسیدم، بدون معطلی خودم را رویش انداختم. بچههای دیگر هم آمدند. وقتی رویش را گرداندیم، دیدم نارنجکی در دست دارد. نارنجک را از دستش گرفتم. حرف که زد متوجه شدم عرب است. بچهها میخواستند همانجا راحتش کنند که گفت: «ثارالله!» فهمیدیم از بچههای لشکر ثارالله، جزو مجاهدین عراقی و تخریبچی است؛ یعنی نعمتی در این بیابانِ پر مخاطره! میدان مین را چنان به سرعت پاکسازی میکرد که باورکردنی نبود؛ شبیه درو کردن یک مزرعه. بچهها از میدان مین رد شدند. نیروهای دیگر از ما جلوتر بوند. به سیم خاردار رسیدیم. فرمانده گفت: «اژدر بنگال!»
ادامه دارد
تعداد بازدید: 38
آخرین مطالب
پربازدیدها
100 سؤال/5
تاریخ شفاهی در پژوهشهای تاریخی منبعی دستاول است، زیرا از گفتوگو با افرادی به دست میآید که در رخدادها حضور داشته یا شاهد مستقیم آن بودهاند. این روش اطلاعاتی زنده، انسانی و بخشی از متن واقعی رویدادها ارائه میدهد که معمولاً در اسناد رسمی یافت نمیشود. بااینحال، چون روایتها بر حافظه و برداشت شخصی تکیه دارند، احتمال خطا، فراموشی یا سوگیری ذهنی وجود دارد.





