شانه‌های زخمی خاکریز - 17

صباح پیری

05 مهر 1404


چند تن از دوستانم شهید شده بودند ـ مثل «سعید رشیدی» که پزشکیار گردانمان بود و «مال‌میر» مسئول  دسته گروهان هجرت ـ یک گروهان از گردان حمزه در جلو محاصره شده بود و بسیاری از دوستان دیگرم در آن گروهان بودند. سطح دژ کوتاه بود، طوری که تیر مستقیم تیربار هم می‌توانست بچه‌ها را هدف قرار دهد. سنگین‌ترین اسلحۀ ما خمپاره و آر.پی.جی بود. بچه‌ها با تمام توان می‌جنگیدند، ولی تعداد تانک‌ها زیاد بود و هواپیماها هم پشت سر هم بمباران می‌کردند. سروکله بچه‌های ادوات ذوالفقار و گردان کمیل پیدا شد. یک «مالیوتکا» آوردند. یکی از بچه‌ها که «ریش قرمز» صدایش می‌کردند با مهارت تمام با «مالیوتکا» کار می‌کرد. توانست حدود 35 تانک را بزند، ولی با همه اینها تانک‌ها آنقدر زیاد بودند که هر چه بچه‌ها می‌زدند به جایش چند تانک دیگر سبز می‌شد. تانک‌ها خیلی نزدیک شده بودند، به طوری که بچه‌ها هر کدام یک نارنجک گرفته و منتظر شدند تانک‌ها در تیررس نارنجک‌ها قرار گیرد. صدای بلندگوی رادیو عراق به گوش می‌رسید که بچه‌ها را به تسلیم می‌خواند. محاصره شده بودیم.

عباس کریمی ـ فرمانده لشکر ـ گفت:

ـ نه! تسلیم نه!

این جواب همه بچه‌ها بود. زخمی‌ها ناله و درد را می‌جویدند. تعدادی شهید روی زمین افتاده بودند. آنها که مانده بودند، به مقاومت می‌اندیشیدند ـ این میدان، شاهد آخرین جنگاورانی بود که از اسارت می‌گریختند و تن به تانک می‌سپردند تا روزی روزگاری مادربزرگی برای نوه‌هایش اسطوره از حماسه‌ها بسازد ـ بچه‌ها نارنجک به  دست منتظر بودند تا تانک‌ها به تیررس برسند. مشت‌ها و نارنجک‌ها یکی شده و نگاه جنگجویان به افق بود. تعداد تانک‌ها به نظرشان نمی‌آمد. انتظار مرگبار بر جهان حاکم بود. می‌رفتند تا باب مرگ هماغوشی کنند که آسمان بیتاب شد. چیزی در آن بالا ترکید. ابر آمد و باران، تا زمین پر خاک را گل کند و تانک‌ها را به بند کشد. روز هم دیگر داشت بساط خود را جمع می‌کرد. شب، جهان را می‌خورد. در آن سو غول‌های آهنی، دیگر مشغول نبرد با گل و باران بودند. اما این سو، مردان، زیر نوازش باران نماز می‌خواندند ـ دست نوازشگر خدا بر سر مردان بزرگ و دست ابلیس بر سر مردان کوچک.

شب، گردان میثم به راحتی عقب آمد. گردان عمار هم آمد. فرمانده گردان عمار هم آمد. فرمانده گردان عمار زخمی شده بود، اما هنوز فعالیت می‌کرد. نیمه‌های شب گردان میثم از سمت چپ و گردان عمار از سمت راست به دشمن حمله کردند. پس از زدن ضربه، مجدداً به عقب آمدند. زخمی‌ها را پانسمان می‌کردیم. حدود صد نفر را زخم‌بندی کردم و رفتم تا کمی استراحت کنم. صبح دوباره کار رسیدگی به مجروحین آغاز شد. اسکله زیر تیر مستقیم گرینوف بود. قایق‌ها می‌آمدند، با تدارکات و زخمی‌ها کمتر به عقب می‌رفتند، چون تعدادشان در آن محدودۀ محاصره شده خیلی زیاد شده بود. به یاد دارم که نماز صبح را در حال پانسمان یکی از زخمی‌ها خواندم. تا صبح کنار مجروحین شب را سر کرده بودم.

فردا نزدیکی‌های ظهر بود که از روی اسلکه صدای مهیب انفجار گرد و خاک عجیبی برخاست. خمپاره، درست وسط انبوه مهماتی خورده بود که بچه‌های گردان عمار صبح آنجا چیده بودند. یکی از بچه‌ها تکه‌تکه شد. دوباره آتش عراقی‌ها شدید شد. زخمی‌ها را که می‌آوردند، لبه اسکله می‌گذاشتند و ما مجبور بودیم همان‌جا آنها را پانسمان کنیم. اینجا زیر تیررس دشمن بود. بعضی از بچه‌های امدادگر اعتراض می‌کردند چرا باید آنجا برویم؛ آنها مجروح هستند. ما هم می‌رویم آنجا مجروح می‌شویم، پس فایده‌ای ندارد. ولی ما می‌رفتیم و باید می‌رفتیم؛ زیرا برای همین امدادگر شده بودیم. مجروحی را دیدم که گوشه دژ نشسته بود. حالش را پرسیدم. جوابی نداد. اصرار که کردم، با شرم و حیا گفت که ترکش به قسمت میانی دو پایش خورده و نمی‌تواند حرکت کند. دست به کار شدم. با باندپیچی زیاد بین ترکش و رانش فاصله انداختم و بعد هم با یک برانکارد رفت عقب.

گاهی زوزه و سوزش تیر را که از کنار صورتمان می‌گذشت، حس می‌کردیم. تا شب ـ البته از فرط روشنایی منورها شب هم از بین رفته بود ـ به مداوای مجروحین پرداختیم.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 56


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 17

چند تن از دوستانم شهید شده بودند ـ مثل «سعید رشیدی» که پزشکیار گردانمان بود و «مال‌میر» مسئول دسته گروهان هجرت ـ یک گروهان از گردان حمزه در جلو محاصره شده بود و بسیاری از دوستان دیگرم در آن گروهان بودند. سطح دژ کوتاه بود، طوری که تیر مستقیم تیربار هم می‌توانست بچه‌ها را هدف قرار دهد. سنگین‌ترین اسلحۀ ما خمپاره و آر.پی.جی بود. بچه‌ها با تمام توان می‌جنگیدند، ولی تعداد تانک‌ها زیاد بود و هواپیماها هم پشت سر هم بمباران می‌کردند.