خاطرهای از یک خلبان هوانیروز
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
26 مرداد 1404
در حال چرت زدن توی اتاق کارم بودم که در باز شد و سربازی پا به اتاق گذاشت. از روی صندلی بلند شدم و بعد از مرتب کردن لباسم آماده شنیدن خبر آن سرباز شدم. او، بعد از ادای احترام گفت: «جناب سروان، فرماندهی با شما کار دارند.» و با گفتن این سخن، احترام نظامی را به جا آورد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن سرباز، دستی به موهایم کشیدم و سر و وضعم را مرتب کردم؛ آنگاه پروندهای را زیر بغل زدم و از اتاق بیرون رفتم.
وارد اتاق فرماندهی که شدم، چشمم افتاد به جناب سرگرد. او در حالی که لبخندی بر لب داشت، پشت میز نشسته بود. با ورود من، تلفن زنگ زد و سرگرد همانطور که با اشاره دست مرا دعوت به نشستن میکرد، مشغول صحبت شد.
از این که جناب سرگرد احضارم کرده بود، تعجب میکردم. حتماً باید اتفاق مهمی افتاده باشد، وگرنه...
در فکر بودم که صدای جناب سرگرد مرا به خود آورد:
ـ خب، مثل این که خوب خوابیدی!
صاف و مؤدب نشستم و گفتم: «خواب که نه، اما یک چرت کوتاه زدم.»
جناب سرگرد با لحنی مهربان گفت: «ساعت چنده؟»
به ساعتم نگاه کردم. سه بعدازظهر بود و ظاهراً همه پرسنل پایگاه رفته بودند. از این که تا این ساعت در خواب بودم، تعجب کردم. نگاهی از روی شرمندگی به جناب سرگرد انداختم و میخواستم عذری بیاورم که او با لحنی دلسوزانه گفت: «میدانم که از صبح تا به حال، مشغول فعالیت بودی. یک چرت خواب برایت لازم بود. حالا سرحال و قبراق یک فروند هلیکوپتر برمیداری و به منطقه میروی. بچهها احتیاج به وسیله دارند.»
با ناباوری پرسیدم: «جناب سرگرد، مگر جنگ تمام نشده؟!»
جناب سرگرد سرش را با تأسف تکان داد و گفت: «نه آقا رضا! علیرغم قبول قطعنامه از طرف ما، عراق حملة سنگینی را از چند جبهه شروع کرده و حتی در بعضی از نقاط هم وارد خاک ما شده است.»
جناب سرگرد بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: «به همین خاطر احتیاج به کمک بیشتری در منطقه است. شما باید به ایلام بروید و در منطقه صالحآباد با بچهها وارد عمل شوید.»
حرفی برای گفتن نداشتم. بعد از ادای احترام، در حالی که هنوز از شنیدن این خبر بهتزده بودم، از دفتر فرماندهی بیرون آمده و به دفتر کارم برگشتم.
وقتی وارد اتاق شدم، قبل از هر چیز به «علی» که یکی از خلبانهای پایگاه بود تلفن زدم و گفتم که به پایگاه بیاید.
علی خیلی زودتر از آن که فکرش را میکردم، به پایگاه رسید. او هم که از این احضار نابهنگام متعجب شده بود، از من توضیح میخواست. ناگزیر همانطور که به سمت یکی از هلیکوپترها میرفتیم، ماجرا را در یکی دو جمله برای او توضیح دادم.
پس از زدن استارت، موتور هلیکوپتر روشن شد و چند دقیقه بعد بر فراز آسمان به پرواز در آمدیم. در حین پرواز تمام فکر و ذکرم به نامردی بعثیها بود. هر چه بیشتر به این موضوع فکر میکردم، خشم و تنفرم زیادتر میشد. در یک لحظه، همانطور که دندانهایم را بر هم میفشردم، نگاهی به مقر راکتهای هلیکوپتر کردم و زیر لب گفتم: «امروز باید کار این نامردها را یکسره کنم. خدا کند که اینها درست عمل کنند.»
علی که جلو نشسته و مشغول ور رفتن با رادیو بود گفت: «رضا با کی حرف میزنی؟ دیوانه شدهای؟»
گفتم: «به این لعنتیها فکر میکردم. با این که ما قطعنامه را قبول کردهایم، باز این بعثیهای کثیف دستبردار نیستند. میخواهم این دفعه دمار از روزگارشان در آورم.»
چند تا پرنده با سرعت از جلوی هلیکوپتر گذشتند و من بیخیال از آنها، در فکر حمله به مواضع عراقیها بودم. نگاهی به پایین انداختم، مردم روستاها، مشغول کار و فعالیت بودند و کودکان، دست از بازیهای بچهگانهشان کشیده و برایمان دست تکان میدادند همة این مناظر مرا مصممتر میکرد که شدت عملم را علیه بعثیها بیشتر کنم.
در آن آسمان صاف و شفاف فقط صدای یکنواخت پرههای هلیکوپتر بود که ارامش را به هم میزد. علی در سکوت، غرق تفکرات خودش بود.
کمکم به منطقه عملیاتی نزدیک میشدیم. با هماهنگیهایی که از قبل به عمل آمده بود، چند فروند از هلیکوپترهای هوانیروز هم میبایست در این عملیات شرکت میکردند.
فضای منطقه غرق در آتش و دود بود. همزمان با ما، بچههای بسیج و ارتش و سپاه هم وارد عمل شده بودند و آتش خشم و غضب خود را بر سر بعثیها میریختند.
در اولین شیرجهای که بر روی مواضع عراقیها زدیم، چند دستگاه تانک و نفربر آنها منهدم شد و در دفعههای بعد، منطقه را برایشان مثل جهنم شعلهور کردیم.
گلولههای پدافند بعثیها، از گوشه و کنار هلیکوپتر میگذشتند. با این حال، من پرواز میکردم و بر روی نیروهای عراقی آتش میریختم.
نیروهای عراقی که از حمله غافلگیرانه و بیباکانه هلیکوپترها دست و پایشان را گم کرده بودند، و در همان دقایق اولیه زمینگیر شدند و این فرصتی بود تا بچهها، گروه گروه آنان را به اسارت در آورند.
عملیات در منطقه، همانطور که دلم میخواست از آب در آمد و ما با پایان یافتن عملیات سالم به پایگاه برگشتیم.
شب، در کنار بچهها از فتوحات و عملیات انجام شده صحبت میکردیم. همه از نتیجه عملیات راضی بودیم.
فردای آن روز، مأموریت جدیدی از طرف فرماندهی ابلاغ گردید و قرار شد یک فروند هلیکوپتر را که به علت نقص فنی قادر به انجام مأموریتهای جنگی نبود به باختران بازگردانم. روی این حساب بار دیگر به اتفاق علی، هلیکوپتر معیوب را سوار شدیم و به سوی باختران پرواز کردیم. در مسیر پرواز مجدداً چشمم به روستاییان در حال کار افتاد و کودکانی که گرم بازی بودند. دلم میخواست سرم را از هلیکوپتر بیرون بیاورم و فریاد بکشم: «آسوده باشید که عقابهای هوانیروز جلوی مزدوران بعثی را گرفتند و چنان درسی به آنان دادند که تا ابد فراموششان نشود.»
با رسیدن به پایگاه به دفتر فرماندهی رفتم و او که از نتیجه کار راضی بود اجازه داد تا به خانه برویم و استراحت کنیم. از علی خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم.[1]
[1]. شاهمحمدی، حجت، درخت بلوط (خاطرهای از یک خلبان هوانیروز)، انتشارات حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، 1370، ص 5.
تعداد بازدید: 25








آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 11
اخلاص و ایمان بود که بچهها را نگه میداشت. تمام بدن من جوش زده بود و میسوخت. در طی این مدت مانور بزرگی گذاشتند. هر شب دو گردان عمل میکرد. تمرینها منظم و مرتب و با فشار انجام میشد. قرار بود عملیاتی صورت گیرد ولی بعداً متوجه شدند که دشمن پی برده، عملیات انجام نگرفت. همه گردانها را به مرخصی فرستادند. ما هم مجدداً آمدیم تهران! بعد از یک هفته مرخصی دوباره به طرف دوکوهه حرکت کردم. فرماندهمان عوض شده بود، «جعفر محتشم» به جای اکبری. این بار تمام گردانهای لشکر با هم بودند. از زمین ورزشی راهآهن حرکت کردیم.






