سیصد و شصت و نهمین شب خاطره - 3
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران
05 مرداد 1404
سیصد و شصت و نهمین برنامه شب خاطره، 5 تیر 1404 با یاد شهدای حمله اسرائیل، به صورت برخط در فضای مجازی حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه سیدعباس حیدری رابوکی، سیدامیر عبداللهی و حاججواد علیگلی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی دوم برنامه شب خاطره، سیدامیر عبداللهی، متولد 31 فروردین 1335 از محله چهارصددستگاه نازیآباد بود. او از 16 سالگی به جبهه رفت. سال 1361 با عملیات مسلمبن عقیل، پایش به عملیاتها باز شد و در جبهه ماند تا عملیات کربلای 5 که هر دو پای خود را در جبهه جا گذاشت. برادرش نیز در جبهه شهید شد و به همین علت، راوی دو مدال از دستان حضرت ابوالفضل(ع) دارد؛ یک مدال برادر شهید بودن و دیگری مدال جانبازی.
راوی گفت: من زمان جنگ، یک بسیجی بودم. سال 1362 در عملیات والفجر 4 در گردان میثم که به گردان لاتها معروف بود. 500 نفر بسیجی بودیم که زیر پای عراقیها با فاصله کم از آنها قرار داشتیم. من شاید نفر هفتم یا هشتم بودم. شهید ابراهیم کسائیان فرمانده گردان میثم بود. پشت سر هم میخوابیدیم. من به عینه دیدم عراقیها نمیبینند ما را. البته این را هم بگویم دعاهایی که بچهها میکردند و وجعلناهایی که میخواندند باعث شده بود عراقیها کور و کر شوند.
خاطرات جبهه و جنگ زیاد است. این خاطره را برای رهبر انقلاب تعریف کردم. من در خیلی از عملیاتها شرکت داشتم مثل والفجر 8، خیبر، بدر و ... اما عملیات کربلای 5 یکی از سختترین عملیاتها بود. در این عملیات در شلمچه هر دو پایم را از دست دادم. شاید میتوان گفت کربلای 5 برای جنگ تعیین تکلیف کرد و سرانجام به پذیرش قطعنامه 598 منجر شد. در این عملیات بچهها زهرایی میجنگیدند.
با گردان سلمان فارسی لشکر حضرت رسول(ص) بچههای تهران یک مرحله جلو رفتیم و برگشتیم. مرحله اول که رفتیم، بعضی از بچهها شهید و مجروح شدند. گردان بازسازی و سازماندهی شد. دوباره به جلو حرکت کردیم. من که در هیچ عملیاتی این کار را نمیکردم، برای خودم هم عجیب بود. یک مُهر برداشتم. رفتم یک چادر خالی پیدا کردم. کسی در چادر نبود. قبل از اذان ظهر بود. سرم را گذاشتم رو به قبله و سجده رفتم. من اصلاً اهل این حرفها نبودم. یک دقیقه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. به سجده رفتم با خدا مناجات کردم. یک حرفهایی هم زدم.
راوی ادامه داد: در همین حالِ خوش، خوابم برد. دیدم یک دریا مقابلم است. من دارم چهاردستوپا به سمت این دریا حرکت میکنم. این دریایی که من و شما میبینیم نبود. شاید سفید مثل شیر. یک جور خاص بود. دیدم سمت چپ و راستم عدهای پشت سرم عدهای نزدیک و یک عده دورتر هستند و همه به سمت دریا میآمدند. در همین عملیات، سیدمهدی، برادرم با من بود. هم مرحله اول هم مرحله دوم با هم بودیم. دیدم سیدمهدی روی شانههای من ایستاده و قدش خیلی بلند شده بود. طوری که من میخواستم چهرهاش را ببینم باید خیلی سرم را بالا میبردم. سیدمهدی روی شانهام داشتم چهاردستوپا به سمت دریا میرفتم. نزدیک دریا شدم. دیدم دوستان در آب شیرجه میزنند و در آب دریا محو میشوند. سیدمهدی هم از شانه من جدا شد. در دریا شیرجه زد و محو شد. هر کاری کردم به دریا برسم نشد. دستم راستم را دراز کردم. با هر زحمتی شده بود یکی از موجها به دستم خوردند. حال عجیبی داشتم. یکدفعه سیدمهدی من را صدا کرد و گفت :«پاشو. وقت نمازه». بیدار شدم.
دیدم لباس نوی بسیجیاش را پوشیده است. معمولاً آن لباس را نمیپوشید. به او گفتم: «بالاخره پوشیدی»؟ گفت: «یادته میگفتم گذاشتمش برای یک روز خاص؟ خب امروز همان روز خاصه». من تعبیر خواب را متوجه نشدم. حتی صحبتهای سیدمهدی را هم متوجه نشدم. بلندشدم و گفتم انشاءالله خیر است.
راوی در ادامه گفت: وقتی من جریان این خواب را برای رهبر گفتم ایشان فرمودند: «این خواب نیست، رویا هم نیست. این وحی است به تو». من ماندم. گفتند: «تعجب کردی گفتم وحی»؟ گفتم: «آقا وحی برای انبیاست». فرمودند: «نه آن جا که تو بودی، آن جایی که بچهها بودند، منطقهای پاک و مقدس بود. وحی بوده، خواب نبوده». وقتی من جریان این خواب را به شهید حاجقاسم هم گفتم، ایشان هم همین کلمۀ وحی را به کار بردند.
سیدمهدی صدا کرد وقت نماز است. همان لحظه گفتند گردان سلمان آماده حرکت شود. سوار اتوبوسها شدیم و رفتیم سهراه شهادت. آن جا اتوبوس اشتباه پیچید سمت راست. دیدیم بچهها شمالی صحبت میکنند. فهمیدیم بچههای 25کربلا و بچههای شمال هستند. رفتیم پیش بچههای لشکر حضرت رسول(ص)، درگیری شروع شد. من تا آن روز چنین حجم آتشی ندیده بودم، ولی بچهها جانانه میجنگیدند. بچهها میرفتند آن طرف خاکریز تانک شکار میکردند. آرپیجی به آنها اثر نمیکرد. قلق و راه داشت و هر کسی نمیتوانست آن تانکها را بزند، اما عراقیها میترسیدند جلو بیایند. شاید به خاطر آن خوفی که خدا به هیبت این بچهها داده بود.
درگیری شدید بود. سمت چپ من، 2 آرپیجیزن شهید شدند. یکی مجروح شد. عراقیها ازسمت چپِ ما پهلو گرفته بودند و ما را میزدند. من قبلاً آرپیجی زده بودم اما آرپیجیزن نبودم. گفتم من ادامه میدهم. آرپیجی را گرفتم و به بچهها گفتم من این طرف را نگه میدارم. در حین شلیک به یک تانک، تا من زدم او هم شلیک کرد. گلوله من خورد به زیر تانک اما به آن اصابت نکرد. تیر مستقیم او هم خورد جلوی من افتاد اما عمل نکرد. داشتم با چشم گلوله را دنبال میکردم. خورد روی زمین و کمانه کرد و افتاد پشت سرم؛ اما باز هم عمل نکرد. آمدم داخل سنگر نشستم و به خودم گفتم: «بابا تو حالا حالاها هستی»!
از شدت صدا گوشهایم صدای خمپاره را نمیشنید. نشستم داخل سنگر و دیدم سیدمهدی زد روی شانهام و اشاره کرد وقت نمازه. گفتم: «پس تا تانکها نیامدند من نمازم را میخوانم. بعد شما بخوان». نماز ظهر و عصر را در سنگر خواندم. در همان سنگر نشسته بودم. آرپیجی دستم بود. بچههای دیدهبان گفتند: «آرپیجیزنها آماده باشید». سیدمهدی گفت: «پس من هم نماز میخوانم». همینطور که آماده با آرپیجی نشسته بودم، رو به ایران و پشتم به عراق بود. زاویهای نشسته بودم که متوجه میشدم سیدمهدی رفت سجده. نماز ظهر را خواند. هواپیمای عراقی آمد خط را بمباران کرد. بمب خوشهای میریخت. چیزی نشد. سیدمهدی قامت بست و نماز عصر را شروع کرد. من هم نشسته بودم. قشنگ یادم است. وقتی برای عزیزان تعریف میکنم، از نظر روحی به هم میریزم. فکر کنم رکعت سوم یا چهارم بود. سیدمهدی رفت رکوع و بعد رفت سجده. همان لحظه سجده رفتنِ سیدمهدی، صدای هواپیما و انفجار همه با هم قاطی شد. یک لحظه، زیر پایم خالی شد. با اینکه نشسته بودم، انگار باز نشستم کفِ سنگر. اول فکر کردم شهید شدم. چون فقط تاریکی میدیدم. البته دوست داشتم شهید شوم.
زمان کوتاهی گذشت. گرد و خاک بود. سنگر خراب شده بود. از فشار خاکی که ریخته بود داشتم خفه میشدم. گونیهای خاک ریخته بود. حواسم به سیدمهدی نبود. دوستانم آمدند بالای سرم. گفتم گونیها را بردارید تا بتوانم خودم را جمع کنم. دیدم وحشت کردند و دارند به پشت سرم نگاه میکنند. گونی دوم را برداشتند تا کمی حالم بهتر شود. نفسم هم بهتر شد. دیدم دوستم آقای علی کشوری گونی بعدی را برداشت؛ ولی دیگر فقط نگاه کرد. من هم به چشمهای علی نگاه میکردم. داد میزدم: «چرا گونیها را بر نمیداری من خلاص شم؟ من را بیار بیرون از سنگر». این خوشه زیرپای من منفجر شده بود. پاهایم متلاشی شده بود. به چشمانش که نگاه کردم، منقلب شدم. بعد یکدفعه یادم افتاد سیدمهدی هم پشت سرم بود. برگشتم ببینم مهدی چه حالی دارد. دیدم در سجده یکی از خوشهها روی او خورده؛ سر نداشت و تنش از سینه متلاشی شده بود.
او یک سال از من کوچکتر بود. در آن لحظه هیچی نفهمیدم. ولی خدا شاهد است یاد کربلا افتادم. یاد حضرت اباعبدالله که برادرش را صدا میزد. بچهها من را از سنگر بیرون آوردند و به امدادگران رساندند. میدانستم منطقه شلمچه منطقهای است که حتماً عقبنشینی میشود. برای همین به بچهها گفتم روی پای سیدمهدی و جایی که سالم مانده، بنویسند سیدمهدی عبدالهی، اعزامی گردان ابوذر، بچه چهارصددستگاه تا مشخص شود و بدنش را بیاورید. خدا خیرشان بدهد. نوشتند و بدنش را آوردند.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 45








آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 8
ساعت ده صبح با ماشین حرکت کردیم برای شناسایی مناطق به تصرف در آمده. رسیدیم به شیاری که جاده زده بودند. سمت چپ جاده، چهار دستگاه کامیون بودکه قبلاً برای عراقیها کار تدارکاتی میکرد. حالا برای بچههای خودی کار تدارکاتی میکرد! جلوتر، جاده مقداری سربالایی داشت که به پنجوین میخورد. بچههای مهندسی با تلاشی پیگیر و طاقتفرسا در دل کوه جاده میزدند. سمت چپ کوه بچههای موتوری مشغول احداث سنگر و محل استقرار آمبولانس بودند.






