سیصد و شصت و نهمین شب خاطره - 2

تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران

30 تیر 1404


سیصد و شصت و نهمین برنامه شب خاطره، 5 تیر 1404 با یاد شهدای حمله اسرائیل، به صورت برخط در فضای مجازی حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه سیدعباس حیدری رابوکی، سیدامیر عبداللهی و حاج‌جواد علی‌گلی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

راوی نخست مراسم سیدعباس حیدری بود که در ادامه سخنانش گفت: وقتی به مسجدسلیمان رسیدیم، برخلاف آنچه انتظار داشتیم، نه خبری از یک پایگاه نظامی رسمی بود و نه تجهیزات خاصی. آنجا بیشتر شبیه یک باغ بزرگ بود. در دو طرف آن، چند چادر زده بودند. در طرف دیگر، یک ساختمان قرار داشت. بعداً متوجه شدیم که همه مسئولان و نیروهای سازمان‌یافته را به داخل همان ساختمان منتقل کرده‌اند و از ما خواستند که در ساختمان‌های خالی اطراف مستقر شویم. چند روزی در آنجا آموزش دیدیم. تمرین تیراندازی و کار با سلاح‌های سبک را به ما یاد دادند. گاهی برای تمرین، از دیوارهایی که تقریباً صاف و بلند بودند بالا می‌رفتیم؛ حرکاتی که برای ما موتورسوارها عادی بود اما برای دیگران تماشایی.

شب چهارم، چند قبضه سلاح ام1 آوردند. هرکدام از آن‌ها از ما هم بزرگ‌تر و بسیار سنگین بودند. به ما گفتند که این سلاح‌ها را بردارید و برای نگهبانی استفاده کنید. ما هم موتورسوار بودیم و بچه پررو؛ اما واقعیت این بود که ما نگهبانی بلد نبودیم. هیچ‌کدام‌مان تجربه‌ای در این زمینه نداشتیم. گفتیم: «ما نمی‌تونیم نگهبانی بدیم.» گفتند: «اشکالی نداره، فقط وایستید، مثلاً گشتی بزنید».

به من یک قبضه اسلحه ام1 دادند، اما اصلاً بلد نبودم چطور با آن شلیک کنم. یکی از بچه‌محل‌هایمان که به او «حسن سبزی‌فروش» می‌گفتیم، به کمکم آمد. برادرش هم که در محل «اسمال چراغ‌ساز» همراه ما بود. آمد پیش من و گفت: «داش عباس، تو هم که اینجایی، کار خاصی نداره، بده من یادت بدم.» تفنگ را مسلح کرد و یک بار به من نشان داد. وقتی انجامش دادم، دستم ناخواسته رفت روی ماشه و تیر شلیک شد. گلوله به سنگی برخورد کرد و کمونه کرد. خوش‌شانس بودیم که فقط از کنار قوزک پایش رد شد و آسیب جدی نزد. فرمانده گفت: «راست می‌گید شما نگهبانی بلد نیستید. برید بخوابید تو چادرا». بچه‌ها هم گفتند: «دمت گرم داش عباس! یه کاری کردی نگهبانی هم دیگه نمی‌دیم»! همه ما بچه‌های موتورسوار الاف الکی خوش بودیم که اگر همه‌مان را داخل چرخ‌گوشت می‌ریختند یک آدم حسابی ازش بیرون نمی‌آمد!

فردا صبحش به ما گفتند در کوه روبه‌رویی یک هواپیمای عراقی سقوط کرده؛ تا آنجا بروید و برگردید. گفتیم این که سه دقیقه راهه. گفتند با موتور نه، پیاده بروید و برگردید. سه روز ما را توی آن کوه‌ها چرخاندند بعد فهمیدیم چوپان‌های آن منطقه در طی یک نصف روز کل این منطقه را می‌چرخیدند. هرآنچه یک رزمنده برای بقا در منطقه جنگی لازم داشت، مثل نقشه‌خوانی و پناه‌گیری تا مقابله با حملات خمپاره‌ای در همان چند روز به ما آموزش داده شد.

یادگرفته یادنگرفته ما را برگرداندند و به ستاد جنگ‌های نامنظم منتقل کردند. وقتی رسیدیم، متوجه شدیم که سوسنگرد درگیر حمله دشمن بوده و آنجا را گرفته‌اند. دکتر چمران را دیدیم که تیر خورده و مجروش شده بود و روی تختی در حال استراحت بود. رفتیم و با ایشان احوالپرسی کردیم. دکتر گفت: «بچه‌ها حسابی سپاه رو به‌هم ریختین»! آن زمان، آقای خامنه‌ای نماینده حضرت امام بود و دکتر چمران گزارش‌ها را برای ایشان می‌نوشت. گفتند که آقای خامنه‌ای به تهران رفته است. بچه‌ها یواشکی در اتاق ایشان را باز کردند و شروع کردند به تماشای تلویزیون در اتاق ایشان!

تلویزیون عراق را گرفته بودیم و تصاویر رقص و شادی‌های آن‌ها را می‌دیدیم. ناگهان شنیدیم که آقای خامنه‌ای برگشته است. گفتیم ای داد! یواشکی تلویزیون را بردیم گذاشتیم ته راهرو. اصلاً هم به روی خودمان نیاوردیم که ما برداشتیم. دیدند ما خیلی شر هستیم، گفتند این‌ها را بندازینشون بیرون. به ما گفتند: «شماها رو می‌فرستیم یک اردوگاه دیگه؛ هرچی اونا گفتن باید انجام بدید». ما هم گفتیم: «باشه».

سوار موتورها شدیم و رفتیم به اردوگاهی به نام «رودابه». آنجا در واقع یک مدرسه خیلی بزرگ بود؛ یک دبیرستان دخترانه در یک طرف، یک دبیرستان پسرانه در طرف دیگر. میان این دو ساختمان هم یک دیوار در وسط حیاط کشیده بودند تا فضاها از هم جدا شود.

تا رسیدیم، نگاهی انداختیم و دیدیم گوشه‌ای از حیاط مدرسه میز و نیمکت‌ها را جمع کرده‌اند و اتاق‌ها خالی شده‌اند. من دست به کار شدم، میزها را کنار دیوار چیدم. تخته‌سیاه‌ها را هم آوردیم و با آن‌ها یک محل پرش درست کردیم. از این حیاط به حیاط دیگر می‌پریدیم و با موتور دور می‌زدیم. کم‌کم همه تخته‌سیاه‌ها شکست، پایه‌های میزها جدا شد. حتی از آن ورقه‌های فلزی هم که ریخته بودند استفاده کردیم تا یک مسیر پرش بسازیم.

صد متر بیرون مدرسه یک زمین صاف و هموار قرار داشت و تصمیم گرفتیم یک پیست موتورسواری آن‌جا درست کنیم. سرگرم موتورسواری بودیم که ناگهان سه چهار گلوله خمپاره به اطراف اصابت کرد. همه ترسیدند. واقعیت این است که هیچ‌کدام از ما تا آن روز صدای خمپاره نشنیده بودیم. بچه‌ها موتور را رها کردند و پیاده به اطراف فرار کردند. چند خمپاره دیگر هم زدند، تا اینکه آتش‌بس موقتی برقرار شد.

در این هنگام رئیس اردوگاه آمد. بعد متوجه شدم سرپرست اردوگاه هم احمدآقا علم‌دوش است. او هم بچه‌محل خودمان و از میان‌دارهای گود بود. ظاهر خاصی شبیه جاهل‌های قدیم داشت. من قبلاً او را در زورخانه دیده بودم. چندبار هم در محل، هنگام موتورسواری او را دیده بودم.

تا ما را دید، ناراحت شد و گفت: «داش عباس یعنی چی این کارها»؟ ما را جمع کرد و به داخل برد. یک کلاس به ما داد و گفت: «این کلاس شماست». فردای آن روز اعلام آماده‌باش کردند. گفتند: «دو نفر موتورسوار قبراق می‌خواهیم». من و پسر دیگری به نام محمدرضا داوطلب شدیم. لباس‌مان را پوشیدیم و ایستادیم به انتظار.

ماشین‌های زیادی به اردوگاه آمدند تا نیروها را به خط مقدم ببرند. دکتر چمران هم برای منطقه‌ای مأموریت تعریف کرده بود. آنجا عراقی‌ها خاکریز داشتند. قرار شد گروهی اعزام شود تا در مقابل آن‌ها خاکریز بزنند. قرار بود ما هم به‌عنوان موتورسوار همراهشان برویم.

ما را سوار کردند و به منطقه منتقل کردند. وقتی رسیدیم، ما را در یک خاکیِ کانال‌مانند، پیاده کردند. ماشین‌ها رفتند. احمدآقا صدایم زد و گفت: «پسر، بیا ببینم». هیکل بزرگی داشت، حدود صد کیلو وزنش بود. نشست ترک موتور. آرام‌آرام راه افتادیم. دو سه کیلومتر جلوتر، تپه‌ای بود. گفت: «بریم بالای تپه، ببینیم چه خبره». من موتور را متوقف کردم، بالای تپه رفتیم. دوربین را برداشت و نگاه کرد. آن‌طرف خاکریزهای عراقی مشخص بود، ولی این طرف خبری نبود. در همین حین من صدای کامیونی را شنیدم. روی زمین نشستم و دیدم حدود 500 متری ما یک نفربر دارد به سمت‌مان می‌آید.

ما این نوع نفربرها را قبلاً فقط در میدان خراسان یا میدان شهدا دیده بودیم، نه از این فاصله و نه در میدان جنگ. به احمدآقا گفتم: «اون نفربره»! گفت: «مال خودمونه»؟ گفتم: «نه». نگاهی کرد، رنگش پرید. گفت: «این نفربر عراقیه»! آرپی‌جی را برداشت و پایین رفت. آنجا یک کانال آب بود که برای کشاورزی استفاده می‌شد. رفت داخل آن و پنهان شد. من موتور را روشن کردم، برگشتم که او را سوار کنم. گفتم: «ما آرپی‌جی داریم، چرا ازش استفاده نکنیم»؟ گفت: «مطمئنی بلدی»؟ گفتم: «بله، بلدم». (البته بعدش پشیمان شدم که چرا این حرف را زدم!)

موتور را روی تپه گذاشتم. آرپی‌جی را گرفتم. نفربر در فاصله حدود صد متری بود. شلیک کردم. گلوله آرپی‌جی از نیم‌متری بالای نفربر رد شد. گفتم ای وای، نخورد. سریع یکی دیگر آماده کردم. شلیک کردم. این‌بار از حدود 20 متری کنار نفربر رد شد. گفتم: «دیگه اگه بخوام سومی رو شلیک کنم و باز هم نزنم، کارمون ساخته‌ست»!

تصمیم گرفتم آرپی‌جی را کنار بگذارم و موتور را روشن کنم تا برگردیم. تپه را دور زدم. ناگهان دیدم نفربر به ما خیلی نزدیک شده، شاید 50 تا 60 متر فاصله داشت. دیدم خیلی نزدیکه و زدنش کاری ندارد. به یادم آمد که در اردوگاه گفته بودند این نوع نفربرها فقط روبه‌رو را می‌بینند، نه اطراف یا پشت سر را، مگر اینکه سرنشین بیرون را نگاه کند. گفتم خب، اگر راننده ما را نبیند، می‌توانیم فرار کنیم. این نفربرها ۸ چرخ دارند. زدم بین دو تا از چرخ‌های نفربر. از کنار نفربر رد شدم. حتی نگاه نکردم که کسی داخلش هست یا نه. آرپی‌جی را همان‌جا انداختم. موتور را روشن کردم و رفتم پیش احمدآقا. گفتم: «احمدآقا زدمش»! گفت: «زدیش؟ ای‌ول! دمت گرم»! گفتم: «بشین، وقت توضیح نیست».

رسیدیم به بچه‌های خودمون. دیگر من خیلی پیش این احمدآقا عزیز شده بودم و به همه می‌گفت: «این پسره جون منو نجات داد»!

ادامه دارد

 



 
تعداد بازدید: 133


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 8

ساعت ده صبح با ماشین حرکت کردیم برای شناسایی مناطق به تصرف در آمده. رسیدیم به شیاری که جاده زده بودند. سمت چپ جاده، چهار دستگاه کامیون بودکه قبلاً برای عراقیها کار تدارکاتی می‌کرد. حالا برای بچه‌های خودی کار تدارکاتی می‌کرد! جلوتر، جاده مقداری سربالایی داشت که به پنجوین می‌خورد. بچه‌های مهندسی با تلاشی پیگیر و طاقت‌فرسا در دل کوه جاده می‌زدند. سمت چپ کوه بچه‌های موتوری مشغول احداث سنگر و محل استقرار آمبولانس بودند.