سیصد و شصت و پنجمین شب خاطره - 1

تنظیم: لیلا رستمی

08 بهمن 1403


سیصد و شصت و پنجمین برنامه شب خاطره، با روایت تعدادی از رزمندگان گردان شهادت «لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص)» با عنوان «انتظار» با حضور همسران و مادران شهدا، 4 بهمن 1403 در تالار اندیشه حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه آقایان احمد کریمی، مریم رحیمی (همسر شهید علی‌اصغر عبدالحسین‌زاده) دکتر محمد بلوکات و سعید لواسانی به بیان خاطرات خود پرداختند. همچنین از مادر شهید محمدجواد حاج‌ابوالقاسم صراف (جواد صراف) از فرماندهان گردان شهادت نیز تجلیل شد. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

راوی اول برنامه شب خاطره، احمد کریمی متولد 20 تیر 1346 است. 5 سال در جبهه‌های دفاع مقدس حضور داشته است. وی ابتدا در مخابرات گردان شهادت و بعدها پیک گردان شهادت بوده است.

راوی در ابتدای سخنان خود خاطره‌ای از شهید حیدر دستگیر بیان کرد و گفت: می‌خواهم دو پیام از این شهید به دوستان بدهم. عملیات کربلای5 بود. کادر واحد آرپی‌جی و گردان شهادت تقریباً یکی بود؛ مثلاً شهید صفرخانی هم واحد آرپی‌جی بود، هم گردان شهادت. مجید صبری، حبیب قنبری و شهید حیدر هم همینطور. فکر کنم هفته دوم بود که برای اجرای عملیات می‌رفتیم. از عقبه که راه افتادیم، جاده‌ای بود که به سه‌راه «شهادت» معروف بود. یک خاکریز‌هایی بود به نام «خاکریزهای مقطعی» که به پیشانی عراق می‌خورد، ما باید آنجا عملیات می‌کردیم. مجید صدری به من گفت: «من باید نیروها را سریع به سمت خط ببرم، حواست به حیدر باشه.» شب بود و آتش مستقیم دشمن هم مرتب در منطقه دیده می‌شد. این سفارش را شهید صفرخانی هم به من کرده بود که حیدر جا و عقب نماند.

سال‌های پیش به سر حیدر یک ترکش خورده و نصف بدنش فلج شده بود؛ یعنی یک پا و یک دستش را همچنان می‌کشید و تنها سلاحی که می‌توانست حمل کند یک کلاش بود. بیشتر از آن دستش نمی‌رسید که چیزی بیاورد و بدود. در صحبت‌کردن هم بعضاً‌ کند بود. مجید صبری واحد آرپی‌جی را برد. من هم با حیدر از جاده‌ای که روی کانال ماهی بود سلانه سلانه می‌رفتیم تا به سه‌راه شهادت برسیم. حیدر مدام در مسیر، بازخوانی صحبت‌های قبلش را انجام می‌داد. یک پیام خاص و نکته قشنگی داشت؛‌ می‌گفت: «از هیچی در این دنیا نترسید، از هیچی نترسید! اگر خدا بخواهد هیچ اتفاقی برای تو نمی‌افتد. این خمپاره‌ها، توپ‌ها و انفجارهایی که می‌بینید الکیه. دولا نشو،‌ الکی خیز نرو، سرت را دولا نکن. من رفتم آن دنیا و برگشتم و آمدم. من توی کما بودم. الان اینجا هستم. چون خدا نخواسته. اگر خدا نخواهد هیچ اتفاقی برای تو نمی‌افتد. اگر خدا خواست تسلیم باش. نمی‌توانی هیچ مقاومتی کنی.» تا به سه‌راه شهادت رسیدیم.

برادر صبری واحد آرپی‌جی را پشت خط نشانده بود. سه‌راه شهادت چیزی عجیبی بود. ‌24 ساعته در آن منطقه آتش می‌آمد. من و حیدر نشستیم. رو به کانال ماهی و پشت‌ به عراق به خاکریز تکیه دادیم. آقا مجید هم واحد را برای عملیات و حرکت آماده می‌‌کرد. من دیدم در یک ربعی که آنجا نشسته بودیم، حیدر زانوهایش را بغل گرفته و‌ سرش هم رو به آسمان ستاره‌ها را می‌دید و چیزهایی زیر لب می‌گفت. بعد سرش را پایین می‌آورد و هق‌هق گریه می‌کرد. در همین حین آقا مجید رد می‌شد که من به آقا مجید گفتم: «من و حیدر به عملیات می‌رویم. اینجا کربلای5 و آن مقطعی‌هاست. رفتنمان که داریم می‌رویم، برگشتنمان با خدا. اگر نتوانستیم، خوردیم به عقب‌نشینی یا خلاصه پیروز نشدیم، حیدر جا می‌ماند. اگر می‌توانی به حیدر بگو نیاید.» این مطلب را به حیدر گفت. حیدر خیلی برافروخته، ناراحت و تند شد. آقا مجید جو را آرام کرد.

بعد از رفتن آقا مجید، حیدر چشمش به من افتاد. گفت: «این کار تو بود؟!» گفتم: «تو خودت استاد کاری، تو خودت کادر گردان و گروهان بودی، بمون صبح بیا.» این‌قدر این بشر از دست من ناراحت شد که با من قهر کرد. آقا مجید گفت: «حرکت کنیم.» من هی می‌رفتم سمت حیدر، حیدر پسم می‌زد و می‌گفت:‌ «برو، فکر کردی تو من را آوردی؟‌ فکر کردی من به‌خاطر تو آمدم؟ فکر کردی تو نگهدار من بودی؟» هر چه التماس کردم، این بنده‌خدا من را پس زد. خواست از خاکریز بالا برود، نمی‌توانست؛ هی پایش لیز می‌خورد. خاک‌ها از زیر پایش پایین می‌ریخت. از فرصت استفاده کردم. دویدم و به او کمک کردم که بالا برود. آن‌طرف خاکریز یک مقدار نرم بود. سعی کردم دستش را بگیرم. واحد هم رفت و به مقطعی‌ها رسید. مقطعی‌ها یک تکه خاکریز بود. یک تکه فاصله‌اش باز بود، دوباره خاکریز و همین‌طور ادامه داشت.

ما به آخر واحد رسیدیم. داشتیم به سمت پیشانی عراق حرکت می‌کردیم که درگیری شروع شد. آقا مجید یک تقسیم‌کار کرده بود. از دور نگاه می‌کردم، خودش سرستون بود.‌ بچه‌های دیگر وسط ستون و ... منور که می‌زدند، دیدم یک نفر بالای خاکریز راه می‌رود!‌ پیش خودم گفتم اگر ایرانی و خودی است چرا یک ذره فاصله دارد؟‌ ما الان در خط اول هستیم! اگر عراقی است چرا این‌قدر خونسرده! همین‌طور که در آتش شدید دشمن به سمت مقطعی‌ها حرکت می‌کردیم، تیری به سمت صورتم آمد و پوست صورتم را سوزاند. دستم را روی صورتم گرفتم و نشستم. یک نگاه به عقب کردم، دیدم همه تیر خورده‌اند. جلو هم که همه ریخته‌اند. از آن واحد آرپی‌جی حدود 200 نفره فقط‌ 15 نفر مانده بودیم. من نشسته بودم که حیدر پیدایش شد. تنها کسی که نه خیز می‌رفت، نه می‌خوابید، نه دولا می‌شد و‌ نه سر خم می‌کرد، حیدر بود. یک آرپی‌جی دستش بود و از جلوی بچه‌ها رد می‌شد و می‌‌گفت:‌ «بچه‌ها بلند شید. امام منتظره،‌ باید خبر پیروزی بدهیم.» من هم همینطور نظاره‌گر بودم؛ حیدر رفت‌... و رفت‌... و رفت... و دیگر هیچ خبری از حیدر نبود. آنجا محلی بود که حیدر به شهادت رسید. من شهادت حیدر را ندیدم. نه می‌دانستم اسیر شده! نه می‌دانستم سالمه!‌ نه می‌دانستم شهید شده! این در ذهن من ماند که حیدر چه شد؟

راوی در ادامه، پیام دوم شهید حیدر را چنین بیان کرد: یک شب حیدر به خوابم آمد و این خواب برایم حجت است. در خواب دیدم روز بود و عملیات کربلای 5. من پایین خاکریز بودم. حیدر روی خاکریز به چپ و راست راه می‌ر‌فت و سرش را به حالت افسوس تکان می‌داد. با این حرکت حیدر فهمیدم که شهدا افسوس خواهند خورد. هی می‌‌گفتم: «حیدر بیا پایین،‌ تیر می‌خوری! آن بالا چه‌کار می‌کنی؟!»‌ یک لحظه برگشت نگاه کرد و سرش را تکان داد. اسمم را صدا کرد و گفت:‌ «احمد!‌ کاش آن موقعی که شهید می‌شدم با یک تیر شهید نمی‌شدم! کاش بدنم تکه تکه می‌شد. نمی‌دانی اینجا آنهایی که بدنشان تکه‌تکه شده چه ارج و قربی دارند! چه جایگاهی دارند! من حسرت می‌خورم!

 

 ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 106


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 134

باید اعتراف کنم که ما جنایات زیادی را در سرزمین شما مرتکب شدیم که نمی‌توان حدی برای آن قائل شد. اما رزمندگان و مردم شما آنقدر درباره ما مهربانی و محبت کردند که ما واقعاً شرمنده هستیم. تا زمانی که در عراق بودیم هیچ‌چیز نمی‌فهمیدیم و فکر می‌کردم شما متجاوز و شرور هستید. اما وقتی اسیر شدیم فهمیدیم کاملاً برعکس است. ما در حق ملت و میهن شما ظلم کرده‌ایم و چشم امید داریم که خداوند گناهان بزرگ ما را ببخشد و ما هم بتوانیم مانند ملت شما یک ملت بزرگ و شکست‌ناپذیر باشیم.