سیصدوشصتوسومین شب خاطره -2
تنظیم: لیلا رستمی
03 بهمن 1403
سیصدوشصتوسومین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 1 آذر 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «جنگِ دوستداشتنی» برگزار شد. در این برنامه خانم مریم کاتبی و داوود امیریان به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی اول برنامه؛ خانم کاتبی در ادامه خاطرات خود گفت: ما به شهر سنندج رسیدیم. گفتند به پادگان بروید. نزدیکیهای پادگان که رسیدیم مدام میگفتند: «خانمها زیگزاگی بروید.» پدر و مادرم هر دو خیاط بودند، ولی من چیزی از خیاطی و مثلاً نخهای کوک خیاطی مثل زیگزاگ و کوکشُل بلد نیستم و هنوز برادرهایم بهتر از من خیاطی میکنند. چادر من را هم برادرم میدوزد. گفتم: «ای خدا! خیاطی اینجا هم بیخ خرِ من رو داره میگیره! زیگزاگ کدام بود؟ 7 و 8 بود! کدام بود!» اینجور اینجوری میرفتیم، از بغلِ گوش ما تقتق! تیر میآمد. با بدبختی، خیابان استانداری سنندج را بالا رفتیم و من خوردم به پای یک آقایی که لباس خاکی پوشیده بود. سرم را بالا کردم. گفت: «خواهرا! خوش آمدید.» گفتم: «آقا! دارن ما را میکشن؟» گفت: «نه بابا! اینها بچههای خودمون هستن.» حالا این آقا کی بود؟ او همان «مَمَد» بود، که آن پسر میگفت برادر مَمَد و برادر احمد. او همان برادر؛ محمد بروجردی بود.
شش ماه بعد محمد بروجردی را دیدم و گفتم: «برادر بروجردی به من دروغ گفتی! گفتی برادرهای خودمونند!» گفت: «بابا من درست گفتم، برادرهای خودمون مگه آزار دارند تیراندازی کنند طرف یکی؟! برادرهای خودمان بودند، شما خیلی متوجه موضوع نمیشدید. شما از من پرسیدی چه خبره؟ بُکش بُکشه؟ گفتم نه، برادرامون دارند تیراندازی میکنند. یک کسی ما را اذیت میکرد که ما داشتیم تیراندازی میکردیم دیگه. شما خودت توی ذهن خودت این را برداشت نکردی که برادرای خودمون برای چی تیراندازی میکنند! من به تو دروغ نگفتم. کومله و دمکرات تیراندازی میکردند که شما را بگیرند. برادرهای ما هم به طرف آنها تیراندازی میکردند.» چون کومله و دموکرات میدانستند سپاه خیلی حساس است و اگر کومله و دمکرات زنها را بگیرند، خیلی برای سپاه سنگین میشود.
خانم کاتبی ادامه داد؛ برادر بروجردی گفت: «الان یک [هلیکوپتر] شینوک یا یک [هلیکوپتر] استوک میآید شما را به مریوان میبرد.» با شینوک به مریوان رفتیم. از هلیکوپتر که پیاده شدیم، برادر احمد [متوسلیان] و برادر همت و چند تا از برادرهای دیگر آمده بودند که ما هیچکدام از آنها را نمیشناختیم! برادرها گفتند: «خواهرها! سوار ماشین بشوید.» ما هر چه داخل این پادگان نگاه کردیم، جز یک ماشین کمپرسی ماشین دیگری ندیدیم. هی ما نگاه کردیم، گفتیم: «کجا برویم سوار شیم؟» گفتند: «بفرمایید سوار ماشین شید.» خب شما فکر کنید 70 تا مرد، دو تا زن! کجا باید برویم بنشینیم؟! ما با ساک و وسایلمان بغل دست رانندۀ کمپرسی نشستیم. برادرها هم پشت کمپرسی نشستند و صلوات فرستادند. کمی که رفتیم یک ماشین جیپ ارتشی آمد و برادر احمد [متوسلیان] و برادران همت و محمد توسلی داخل آن نشسته بودند. احمد پایین آمد و با فریاد گفت: «برادر من...! واسه چی این دو تا رو جلو نشوندی! بیایید پایین خواهرا! بیایید پایین ببینم ...» ما گفتیم: «اَ ... این چقدر بداخلاقه ...» ما آمدیم پایین. گفت: «حالا بروید پشت بنشینید.» ما گفتیم: «چطوری بریم با این مردا پشت بنشینیم!» از نظر شرعی گفتیم اگر مردها دستمان را بگیرند جواب خدا را چی بدهیم! با بدبختی رفتیم بالا. برادر احمد گفت: «جلو هم نمینشینید، وسط مینشینید.» گفتیم: «خیلی خب.» رفتیم وسط نشستیم. این ماشین میافتاد روی دستانداز، آقایان میریختند روی ما، ما میریختیم روی آقایان. با خودمان میگفتیم: «خدایا! اگر امام خمینی بفهمه کلة ما رو میکنه» نمیگفتم خدا بفهمه، میگفتم اگر امام خمینی بفهمه. همهاش با خود میگفتم: «دکتر فیاضبخش! خدا بگم چه کارت کنه» برادر احمد پرسید: «خواهرها شما برای چه کاری آمدید؟» گفتیم: «ما برای بیمارستان آمدیم.» گفت: «بیمارستان یکی از کارهایتان هست، ما میخواهیم شما را برای تأمین جاده ببریم.» آنجا فهمیدیم که اصرار رفتن ما به کردستان، توسط محمد بروجردی و احمد متوسلیان برای «تأمین جاده» بود. من اصلاً نمیدانستم تأمین جاده چیست! گفتیم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی اینکه کار اصلی شما تأمین جاده است.» ببینید کردستان که سقوط کرده بود، بچههای سپاه و ارتش در دروازه هر شهری ایستاده بودند و آنها نمیتوانستند از نظر شرعی بدن زنها را بگردند و بازرسی کنند. کوملههای تهران، شیرازی، اصفهانی همه جمع شده بودند و به کردستان رفته بودند و خانمها لباس کردی پوشیده بودند، زیر لباسشان اسلحه گذاشته بودند و با اسلحهای که از زیر لباس درمیآوردند و مردها را مسلح میکردند، کردستان سقوط کرد و داشت از دست ایران خارج میشد.
کردستان سقوط کرد و آقایان شهید بهشتی، باهنر و طالقانی و همه آمدند صحبت کردند. اما ما داشتیم روزهای آخر سقوط کردستان را میدیدیم. حالا ما را به کردستان میبردند که گشتن و بازرسی خانمها را شروع کنیم. شبنامه بردند که خانمهایی وارد کردستان میشوند که همرزم خانم دباغ هستند. خانم دباغ کجا و ما کجا؟!
خدا بیامرزد شهید کاکجلال 20 سال بعد به من گفت: «خانم کاتبی! از چه سالی رفتی لبنان؟» گفتم: «من تا حالا لبنان نرفتم!» گفت: «نه بابا، از چه سالی پدرت اجازه داد رفتی لبنان؟ من خودم عامل رسوندن این خبر به کومله بودم که چند تا زن همرزم خانم دباغ از لبنان آمدند که شماها آمدید وارد شهر شدید.» که این خبر را در شبنامهها داده بودند. برادر بروجردی و برادر احمد [متوسلیان] به خانم دباغ گفته بودند چند تا خانم را آموزش بدهید که بیایند تأمین جاده کردستان بشوند. آن موقع، خانوادهها چنین چیزی را قبول نمیکردند. من تا به حال غیر از خانوادهام هیچ شهرستانی چه از طرف اردویی، جایی، به هیچعنوان جایی غیر از جمع خانواده شب نمیرفتیم که بمانیم. ما خیلی به خانههای فامیل میرفتیم ولی همیشه پدرم میگفت باید شب خانه خودمان باشید، مخصوصاً دخترها نروند. همیشه هم به ما میگفت: «اینقدر باید درستان خوب باشد که فقط در دانشگاههای تهران قبول شوید و مثل مدرسه و دبیرستان به دانشگاه بروید و شب به خانه بیایید و بخوابید.»
من به برادر احمد گفتم: «نه آقا، ما برای تأمین جاده نمیرویم. ما امروز حرکت میکنیم و به تهران میرویم.» گفت: «بفرمایید، چیزی نیست.» برادر توسلی گفت: «خواهرا! کجا میخواهید بروید؟ مگر ما شما را با هلیکوپتر نیاوردیم؟» گفتیم: «چرا.» گفت: «الآن چطوری میخواهید بروید؟» گفتیم: «هر راهی را که بگویید میرویم.» گفت: «دیگه جاده دست ما نیست، جاده دست کومله است. ما شما را بهخاطر این با هلیکوپتر آوردیم که جاده نداریم. الان چطور میگی ما میریم؟ برادر احمد گفت بروید، میگویید باشه میرویم؟! اگر به جاده بروید کومله میگیردتان.» گریه و زاری کردیم، گفتیم: «خیلی خب، حالا بگذارید ما برویم تلفنی به خانههامان بزنیم و به خانوادهها بگوییم.» گفت: «اینجا تلفن نداریم!» گفتیم: «نامه مینویسیم. اقلاً یکی نامه ما را ببرد به خانواده ما اطلاع بدهد، ما برای یک هفته آمدیم.» گفت: «ما به شما میگوییم جاده نداریم، تلفن نداریم، شما به ما چه میگویید؟» اصلاً داشتیم دق میکردیم که خدایا چه کار کنیم!
روز اول و دوم رفتیم در بیمارستان ماندیم. روز سوم برادر محمد توسلی که دوست صمیمی احمد متوسلیان بود و با هم بزرگ شدند و با هم دانشگاهی و دبیرستانی و همهچیزشان با هم بوده. ایشان میآمد و میگفت: «به خدا ایشان خشن نیستا! اینجوری میگه، برادر احمد فرمانده ماست. شما راجع بهش بد فکر نکنید. الآن اگر توی جاده بروید کومله شما را میگیره پوستتونو میکَنه. نباید بروید. حالا ما یک کاری میکنیم به خانوادههاتون اطلاع میدهیم که شما اینجا گیر کردید.»
این مسائل گذشت و یک هفته ما شد 8 ماه بعد. برادر احمد در مخابرات، بیمارستان، بانک و در همه قسمتهای شهر مریوان دو تا از آقایان سپاهی که زبان کُردی بلد بودند بهعنوان مسئول گذاشته بود. تلفن یکی دو بعد ماه وصل شد، ولی همیشه نبود. یکدفعه اعلام میکردند تلفن وصل شده ما بدو به طرف تلفنخانه میرفتیم. چهار تلفن که میزدند یکدفعه قطع میشد. همه دست از پا درازتر برمیگشتیم. آن وقت همه تلفنهای همدیگر را میفهمیدیم. شما فکر کنید مخابرات ما یک اتاق تقریباً 20 متری بود، دو سه تا میز داخل آن بود. سه چهار تا نیمکت بود که روی آن مینشستیم، سه چهار تا تلفن به دیوار وصل بود. یک دفعه میگفت: «خواهر کاتبی! شماره 9707555 (تلفن ما آن موقع بود) برو کابین یک» بالایش نوشته بود (1) همانجا میایستادم. صدای مادر من را بغلدستیام میشنید؛ یعنی اینقدر به هم نزدیک بودیم. تلفن همدیگر را یاد میگرفتیم. مثلاً ما در نوبت بودیم میفهمیدیم مثلاً اینها خانهشان کجاست. مثلاً ما تهرانیها را میشناختیم.
ایشان افزود؛ یکی از مسئولین مخابرات که بچه شمال هم بود به یکی از خانمهای بیمارستان علاقهمند بود. رفته بود به یکی از آقایان گفته بود که او به خانمش بگوید، که من آن خانم را دوست دارم. آن موقعها پسرها روشان نمیشد مستقیم ابراز علاقه کنند یا با طرف صحبت کنند. ما هم میگفتیم: «اگر میخواهی آن دختره را واست جور کنیم، هر وقت تلفن وصل شد تو اول بیا به ما بگو، اگر بری به سپاه بگی، سپاهیا میان جا رو میگیرن، ما نمیتونیم تلفن بزنیم.» این بیچاره میگفت: «برادر احمد پدر منو درمیاره اگه اینو بفهمه.» ما میگفتیم: «نه ما به هیچکس نمیگیم. تا تلفن وصل شد بیا به ما بگو.» تلفن که وصل میشد این بیچاره با (لهجه گیلانی) داد میزد: «خانم کاتبی!» ما میفهمیدیم و بدو میریختیم داخل مخابرات. برادرها که میآمدند میگفتند: «خواهرا بو میکشین ... تلفن وصل میشه. از کجا میفهمن! همیشه نشستن توی صف تلفن.» برادر تقی رستگار بچه قم بود. میگفت: «توی کوچه ما یک نفر کبرا خانم تلفن داره. تلفن میزنم، الو کبرا خانم! ما همه زندهایم. میفهمید ۳۰ نفر زنده هستند. میره خونه همهمون میگه پسر تو ...! پسر تو ...! پسر تو ...! تلفن زد گفت زندهایم. این خواهرا دقیقه به دقیقه این گوشی رو میده دست اون، اون گوشی رو میده دست مامانش، ... . این خواهرا چقدر لوسن» ما همهش میگفتیم: «این رستگار از این فضولاست، همهش به ما متلک میگه.»
ایشان در بخش پایانی، خاطره دیگری بازگو کرد؛ ما باید ۴ ساعت پست میدادیم. خانمها 4 ساعت، آقایان 2 ساعت. همیشه ما به برادر احمد اعتراض میکردیم. برادر احمد میگفت: «برای اینکه باید سه نفر باشد، نیروی مردها کمتره، خانمها استراحتشون بیشتره، عملیات شروع بشه، ما باید برویم. تا ما زخمیها رو بیاریم، شما میتوانید استراحت کنید؛ درنتیجه شما باید 4 ساعت در روز پست بدهید.» یازدهم یا دوازدهم آذر 1359 بود. برف شدیدی هم میآمد. از داخلِ بخش به اتاق آمدیم. داخل خودِ بخش زندگی میکردیم. همه آمدیم در اتاق شام بخوریم. آنوقتها برق نداشتیم. شام ما هر شب نان و پنیر بود. اینقدر حرصمان میگرفت. من خودم خیلی شکمو هستم. واقعاً غصه میخوردم. میگفتم: «ای خدا اگر کومله منو بگیره هیچی بهم نمیده بخورم!» آمدیم سُفره را باز کردیم، یکدفعه دیدیم چهار پنج تا موش ریز و خاکستری از سر و کله ما بالا رفتند. ما جیغ ... جیغ... . برادرها فکر کردند کومله به ما حمله کرده. با اسلحه دویدند آمدند. ما از اتاق همچنان با جیغ پریدیم بیرون. برادر ممقانی آمد داخل، پرسید: «خواهرا چی شده؟!» گفتیم: «موش» با فریاد گفت: «خدا بکشتتون، خاک بر سر شماها. مگه موش کاری داره؟» گفتم: «اگه خودتم میومدی الان این وسط موش میدیدی میترسیدی. بیخودی هی به ما میگی نترسیم.» گریه و زاری میکردیم میگفتیم: «ما دیگه نمیریم توی اون اتاق» یک چراغقوه یک باطری توی جیبمان بهخاطر سِرمهایی که مریضها را کنترل میکردیم داشتیم. من این چراغقوه را گرفتم روی پنیرها دیدم فضله موشها روی پنیرها سیاهسیاه بود، این سفرهمان هم نایلونی بود. ادرار موشها هم مثلاً زرداب انداخته بود رویش بود. من این نانها را برداشتم و بردم پشت اتاق عمل انداختم. جایی بود که سقف داشت. حتی در آنجا حیوانات هم گرسنه بودند. از خانوادهها عذرخواهی میکنم، ما برای خیلی از شهدا جا نداشتیم، خیلی از این شهدا را گوشه بیمارستان میگذاشتیم سگها میآمدند . مسئله خیلی سنگینی برای ما بود. آنقدر نیرو کم بود که آرزویمان بود یک نفر بیاید ما را نجات دهد و سگها را بزند. وانت و آمبولانس که میآمد پشت هر آمبولانس و وانتی که زخمی میآوردند، هفت هشت تا سگ وحشی هم با آنها به داخل میآمدند. دور کردن سگها برای ما دردسر بزرگ و سختی بود. خلاصه دیگر شام نداشتیم بخوریم. یکی از برادرها از سپاه آمد به نام شهید علیرضا مهرآئینه. ما فامیلی خیلی از برادرها را نمیدانستیم. خیلی از برادرها را در کردستان با اسم کوچک صدا میزدند. مثلاً اگر سه تا شهید آورده بودند و هر سه به نام رضا بودند، نمیدانستیم چه فامیلیای روی ملحفه آنها بنویسیم. برادر علیرضا آمد گفت: «خواهر کاتبی! چیزی دارید به ما بدهید؟» گفتم: «نه برادر علیرضا! امشب موشها آمدند، روی نان و پنیرها رفتند فضله بود، خیس و نجس شدند. من نانها را بردم ریختم پشت در اتاق عمل» با ناراحتی گفت: «نانها را بردی ریختی پشت در اتاق عمل؟ یعنی چی! الان سه تا از بچهها از شناسایی برگشتند، سه روزه هیچی نخوردن. نانها را بردار بیار. قرتیبازی درمیارین، نانها نجس شدن...! برو بردار بیار. اینها گرسنه هستن، ما اصلاً چیزی در سپاه نداریم بدیم بخورن.» نانها را برداشت و تکان داد و فضلهها را هم برداشت و فوت کرد. گفتم: «علیرضا! همه نجسه» گفت: «عیب نداره، چیز دیگهای ندارید؟» یکی از خواهرها گفت: «چه کار میکنی علیرضا؟! به خدا گناه داره اینا رو میخوای بدی» یک خواهری اصفهانی بود، تازه از مرخصی اصفهان آمده بود گفت: «من یک کنسرو لوبیا دارم، روزی که ما از سنندج میآمدیم به من و ناهید دو تا دادند، ما یکیش رو خوردیم یکیش را گذاشتیم برای روز مبادا.» ما گفتیم: «خیلی نامردی، ما از گرسنگی داریم میمیریم، کنسرو این را دادی به علیرضا؟!» شهر دزلی که دست کومله و دمکرات و ... بود. فکر میکنید آن سه برادر که برای شناسایی شهر دزلی رفته بودند چه کسانی بودند؟ شهیدان احمد متوسلیان، محمد بروجردی و ناصر کاظمی.
■
راوی دوم؛ داوود امیریان؛ متولد 1349 است. در نوجوانی وارد جنگ میشود، با نگاه نوجوانانهاش به جنگ نگاه میکند. وقتی جنگ تمام میشود از سال 1369 آهسته آهسته شروع به نوشتن خاطراتش میکند و این خاطرات تبدیل میشوند به یکی از خواندنیترین کتابهای دوره دفاع مقدس بهویژه برای کودکان و نوجوانان.
راوی در ابتدای سخنان گفت؛ بسیج یک نهضت مردمی بود و با تیزهوشی امام از دل مردم شکل گرفت. بسیجیان در سال 1358 در مسجد آموزش میدیدند. آن زمان کوچک بودیم و ما را در بسیج راه نمیدادند. بهخاطر همین هم خیلی از افراد جعل هویت و شناسنامه میکردند تا وارد بسیج شوند. خیلی سختگیری زیاد بود، ما هم به سن مورد نظر نرسیده بودیم. هم قدکوتاه یا لاغر بودیم، ضمن اینکه برای رفتن به جبهه باید رضایتنامه پدر را هم میبردیم که خیلیها شصتِ پا را به جای اثر انگشت پدر روی برگه میزدند یا به پیرمردی پول میدادند تا نقش پدرشان را بازی کنند. بعضیها هم فرار میکردند چون بینشی نسبت به جنگ نداشتیم. فکر میکردیم برسیم اهواز جنگ است؛ اما نمیدانستیم که باید به پادگان برویم. در بین همة افرادی که با جعل و فرار به منطقه رفته بودند یک نفر سابقه 17 فرار داشت که هر بار از جبهه به عقب برمیگردانده شده بود. برای همین هم کسی که ثبتنام میکرد به جبهه برود خیلی خوشبخت بود. آن زمان رساله حفظ میکردیم و چیزهای عجیبی هم برای ثبتنام از ما پرسیده میشد. من وقتی برای ثبتنام رفتم همه سؤالها را پاسخ دادم، اما آخرین کسی که مسئول گزینش بود گفت شیخ حلبی کیست؟ او مؤسس انجمن حجتیه است و من در جواب گفتم رهبر افغانستان! مسئول گزینش با شنیدن این پاسخ لبخندی زد و ...
او ادامه داد؛ اینطور نبود که در جبهه گریه و زاری و سینهزنی مدام باشد یا رزمندگان همگی دائماً عارف باشند، آدمی در جبهه بود که شبها آب بالای سرش میگذاشت و 50 ثانیه تا طلوع آفتاب وضو میگرفت و دوباره سریع میخوابید، اما در عملیاتها جزو شجاعترینها بود. به یک نفر گفتند 40 عراقی را به عقب ببرد درحالیکه او حتی رانندگی بلد نبود و تعریف میکرد عراقیها سوار تویوتا وانت شدند و او بین چهار عراقی روی صندلی جلوی ماشین مچاله شده بود. یکی از عراقیها فرمان را گرفته بود و یکی دنده عوض میکرد و دیگری پا روی کلاج ماشین گذاشته بود و او فقط مدیریت میکرد و آنها خودشان رانندگی میکردند گویا خودشان هم دوست داشتند اسیر ایرانیها شوند. میگفت جان بهسر شدم تا به عقب برسیم. حتی دو بار مسیر را گم کردیم ولی وقتی به مقصد رسیدیم عراقیها پیاده شدند و یک به یک جلو آمدند و با من دست دادند و من حتی نمیدانستم چطور دوباره به خط مقدم برگردم!
امیریان در پایان گفت؛ جنگ به خودی خود بد است و غیر از سختی و جدایی چیزی ندارد، ولی بین همین جنگ اتفاقات جالبی پیش میآید که شاید در کمتر جایی شنیده شود.
پایان
تعداد بازدید: 24