اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 133
مرتضی سرهنگی
29 دی 1403
در این جاده مینیبوسی را متوقف کردیم. بیشتر مسافران مینیبوس را زنها و بچهها و پیران عربزبان تشکیل میدادند. در میان این افراد یک پیرمرد شل بود که یک نفر او را کمک میکرد. آنها خیلی اصرار کردند که چون ناتوان هستند آزادشان کنیم. دستور دادم آنها را آزاد کنند. راننده مینیبوس را هم آزاد کردیم. اما بقیه به پشت جبهه منتقل شدند و همان روز شنیدم در پشت جبهه همه را اعدام و جنازههایشان را همان جا دفن کردهاند. چند ساعت بعد از حادثه اسارت مسافران مینیبوس، مقاومتی از روبهروی واحدهای ما صورت گرفت که من خود دیدم دو وانت پر از سرباز آمدند که تیربار و آرپیجی داشتند. یکی از استوارها به نام نایف با عجله پیش من آمد و گفت «دو وانت پاسدار آمدهاند و من میتوانم آنها را با تانک هدف قرار بدهم. شما دستور بدهید تا من کار آنها را تمام کنم.» به استوار نایف گفتم «وقتی فرمانده گردان هست من نمیتوانم دستور دهم.» و استوار رفت. فرمانده ضداطلاعات، ستوان یاسین، از من گلایه کرد که چرا چنین حرفی زدهام و باید اجازه میدادم استوار نایف به طرف نیروهای شما شلیک کند. البته این افسر دوست من بود و گزارشی به مقامات بالا رد نکرد. در هر حال فرمانده گردان خود آمد و دستور آتش داد. نیروهای ما با پاسداران درگیر شدند و این درگیری ساعتها طول کشید. در این زدوخورد یک گلوله تیربار به دست فرمانده گردان اصابت کرد که منجر به این شد که دست او را در بیمارستان قطع کنند. ما از آن موضع عقبنشینی کردیم و میان واحدهای خودمان آمدیم.
تا روزی که اسیر شدم حادثه دیگری را مشاهده نکردم. روزهای کسلکننده و یکنواختی بود. نه از طرف نیروهای شما حملهای صورت گرفت و نه ما تحرک و اشتهایی برای حمله داشتیم.
چند ماه سپری شد تا این که نیروهای شما حملهای در جبهه سوسنگرد کردند. شب حمله ما نمیدانستیم که حمله صورت گرفته است؛ بنابراین من با خیال راحت در تانک خوابیده بودم. البته چند بار با صدای توپ و خمپاره بیدار شدم ولی دوباره خوابیدم. حدود ساعت پنج صبح برای نماز بیدار شدم و از تانک بیرون آمدم و یکدفعه متوجه شدم که یک گلوله کلاشینکف به طرفم شلیک شد. از ترس برگشتم داخل تانک و دوباره بعد از ده دقیقه بیرون آمدم و باز یک تیر کلاشینکف به طرفم شلیک شد. باز برگشتم داخل تانک و نشستم که ببینم چطور میشود. هر چه فکر میکردم که گلولهها از کجا میآید متوجه نمیشدم و گیج بودم.
وقتی آفتاب زد فرمانده گروهان، سروان سلمان جمیان سعیدان، به تانک من آمد و گفت «تانک مرا ایرانیها زدند و سوخت.» به او گفتم «چکار کنم؟» سروان سلمان گفت «برو داخل یک تانک دیگر و بگذار من چند ساعت اینجا بخوابم.» رفت داخل یک تانک دیگر و نشستم اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره سروان سلمان هراسان آمد و به من گفت «چرا نشستهای چند نفر از سربازان و پاسداران ایرانی پشت همین تپه کمین کردهاند و الان محاصرهمان میکنند، چون دارند تیراندازی میکنند.» تازه متوجه شدم که آن تیرها از طرف همین چند نفر بود که به طرف من شلیک میشد. بیرون آمدم و دیدم دو نفر از آنها ژـ3 و یک نفرشان آرپیجی. آنها دوباره به طرف ما شلیک کردند. سروان سلمان گفت «به طرف آنها تیراندازی کن.» و من گفتم «چطور به طرفشان تیراندازی کنم؟» وقتی سروان سلمان متوجه شد که ما نمیتوانیم کاری بکینم به طرف تانکهای دیگر فرار کرد و من هم عده ای از سربازان را زیر تانک جا دادم و منتظر شدم تا آن چند نفر از کمین بیرون بیایند و ما را اسیر کنند. بعد از چند دقیقه آنها آمدند و من به اتفاق آن سربازان و سروان سلمان اسیر آنها شدیم و به اهواز آمدیم و از آنجا به تهران منتقل شدیم. حالا مدت زیادی است که اسیر هستیم و هر روز منتظریم نیروهای شما حملهای بکنند و کار جنگ تمام بشود و مردم عراق طعم حکومت جمهوری اسلامی را بچشند و مانند ملت شما یک ملت قوی و با ایمان باشند.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 61