سیصد و پنجاه و هشتمین شب خاطره - 1
تنظیم: لیلا رستمی
01 آبان 1403
سیصد و پنجاه و هشتمین برنامه شب خاطره، با عنوان «مقاومت و ایستادگی» 7 تیر 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه، آقای علی ثقفی از آزادگان جنگ تحمیلی خاطره گفت. در ادامه برنامه، دو نفر از حاضران نیز خاطراتی از دفاع مقدس روایت کردند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
اولین راوی شب خاطره، آقای ثقفی، از آزادگان و دوستان نزدیک مرحوم حجتالاسلام سید علیاکبر ابوترابی بود. او گفت: در عملیات والفجر1 ترکش خوردم. 6 ماه در بیمارستان بودم. از بیمارستان که برگشتم 20 روز در خانه بودم و حتی داخل کوچه نرفتم. انگار منتظر کسی بودم دنبالم بیاید. بالاخره ساعت یک بعدازظهر ماشینی به محله امامزاده یحیی و ته کوچه بهار آمد. راننده گفت: «حاج همت پیغام داده سریع بیا.» غروب بود که سوار ماشین شدیم و فردا به سرپلذهاب رسیدیم. سه نفر بودیم. حاج همت بعد از 20 دقیقه آمد. من، اکبر حمزه، آقای مجتبی تهرانی و خود همت سوار ماشین شدیم و به طرف دشت ذهاب رفتیم.
انتهای دشت ذهاب ارتفاعی بود به نام سلمانه. از آن بالا رفتیم. آنجا دیدگاه ما بود. روبهروی آن هم دو ارتفاع شاخ شالدری و تیلهکوه و وسط آن هم تنگه سرتنگ قرار داشت. وقتی به بالای ارتفاع سلمانه رسیدیم، چون ما از نیروهای اطلاعات عملیات بودیم و اطلاعات عملیات تا آن موقع مسئول نداشت، شهید همت گفت: «این تنگه خیلی مهمه، چون عراق از اینجا حمله کرده، این تنگه دست تو باشه.» به همت گفتم: «امشب این تنگه دست من باشه، فردا شب چه کار کنم؟» همت گفت: «خب شاخ شالدری هم دستت باشه.» روی نقشه وسط تیلهکوه یک خط کشید و گفت: «نصف مال آقای تهرانی، نصف هم مال آقای حمزه.» آقای تهرانی شهید شده، ولی آقای حمزه از بچههای شهر صحنه در استان کرمانشاه و یکی از سردارهای سپاه بودند که الان بازنشسته شدهاند. سه ماه شناسایی کردیم. حاج همت گفت: «امام فرمودند از همه جبههها جلو بروید و شناسایی کنید تا گیج شوند.» جبهه میانی را که به بغداد میخورد به لشکر حضرت رسول(ص) که یکی از خطشکنها بود سپردند.
راوی در ادامه گفت: عراق نیروی احتیاطش را در بغداد گذاشته و گفته بود اگر از شمال عملیات شد به شمال میرویم؛ اگر از جنوب عملیات شد با همین نیروی احتیاط به جنوب میرویم. مدت سه ماه هر شب به شناسایی میرفتیم تا یک روز صبح، حاج همت با یک لندرور آمد. لشکر آن موقع 2 لندرور داشت. حاج همت دستور داده بود یکی از لندرورها را به ما بدهند، چون باید از دشت ذهاب عبور میکردیم و به آنجا میرسیدیم. عراقیها به ماشین لندرور شک نمیکردند که مثلاً یک ماشین عملیاتی است! میگفتند برای اداره آبوفاضلاب است. لندرور کوچکتر را به ما داد و بزرگتر در داخل لشکر بود.
آن روز حاج همت با لندرور بزرگتر آمد. چون لندرور کوچکتر تصادف کرده و داغون شده بود. دو تا گالن بنزین هم داخل ماشینش گذاشته بود. گفت: «ما از اینجا حرکت میکنیم و تا آنجا که عملیات است میرویم. همه عملیاتها تا حالا لو رفته، میخواهیم این عملیات لو نره. بنزین هم توی ماشین گذاشتیم که جایی برای زدن بنزین ایست نکنیم که فردا بگویند اینها آمدند، سر و کلهشان پیدا شده میخواهد عملیات بشود.» از راه جبهههایی مثل ایلام و سومار گذشتیم؛ سپس از دشت عباس و پل نادری عبور کردیم تا ساعت 5/1 بعدازظهر به دوکوهه رسیدیم.
حاج همت گفت: «اینجا نماز و ناهار هستیم و بعد به طرف مقصد حرکت میکنیم. همه میآیند در ستاد.» شش نفر بودیم؛ خود حاج همت، عباس کریمی، مجتبی تهرانی، اکبر حمزه، بنده و سعید سلیمانی. دو سه تا از اخویهایم آنجا بودند. به حاج همت گفتم میخواهم بروم آنها را ببینم. گفت: « برو، ساعت 3 اینجا باش.» بقیه به ستاد رفتند. ساعت 3 برگشتم. سوار ماشین شدیم و به طرف اهواز راه افتادیم. در مسیر دختر بچهای 11- 12 ساله یک گله کوچک گوسفند را از جاده میگذراند. تریلی به یکی از گوسفندها زده بود. دختر بچه بدون اینکه ابایی داشته باشد پاهای گوسفند را گرفته بود و در حالی که زورش نمیرسید بهسختی گوسفند را از لابهلای ماشینهایی که بهسرعت از جاده اندیمشک - اهواز عبور میکردند میکشید و میدوید. حاج همت آدم لطیف و خیلی حساسی بود. باید حتماً میایستادیم و کمک آن بچه میکردیم؛ ولی ایشان برای اینکه عملیات لو نرود نایستاد. آنجا تکلیف این بود که حاج همت و همراهانش در جایی که احتمال میدادند عملیات به گوش عراقیها برسد، دیده نشوند. چون تا آن موقع بیشتر عملیاتها لو رفته بود. من بارها برای آن دختربچه و صحنهای که پیش آمد و به کمکش نرفتیم شدیداً ناراحت شدم و گریه کردم.
راوی در ادامه افزود: بالاخره به اهواز رسیدیم. از اهواز بیرون رفتیم و ماشین 40 کیلومتر مانده به طرف پادگان حمید دست راست پیچید. فهمیدیم عملیات طرف طلاییه است. تا آن موقع نمیدانستیم چه خبر است! چند کیلومتری رفتیم، تقریباً پاسگاه خاتمی به طرف خرمشهر، پاسگاه طلاییه به طرف آبادان، این طرفمان هم سوسنگرد. ما در پاسگاه خاتمی بودیم. حاج همت گفت: «اینجا بنشینید، من میروم و برمیگردم.» جایی رفت و بعد از یک ساعت آمد و گفت: «من رفتم قرارگاه. یک ماه دیگر اینجا عملیات میشود، حتی بنده و آقای عزیز جعفری که فرمانده قرارگاه است حق نداریم تا یک ماه دیگر از اینجا بیرون برویم. قرارگاه هم همه چیز را با فیلم نشان میدهد. این نقطه یک سالونیم است که شناسایی شده. در این نقطه هر چی عراق عکسالعمل نشان داده ما هیچی نگفتیم، هر چی ما عکسالعمل نشان دادیم او هیچی نگفته. بهاصطلاح، منطقه خیلی ساکت است. حالا یک ماه دیگر هم عملیات میشود.»
بعد حاج همت گفت اینجا تیپی بود به نام «یا زینب» که مال جنوبیها بود. جنوبیها عربی بلدند و ممکن است رفتوآمدها را ببینند و برای فامیلهایشان، پدر و مادر تعریف کنند و به گوش عراقیها برسد. به همین دلیل تیپ «یا زینب» را از آنجا برداشتند و همان نقطه را تحویل تیپ الغدیر دادند. قرار بود ما تدارکاتمان را از تیپ الغدیر بگیریم. ما فهمیدیم تکلیف و حکممان چیست. همانجا ماندیم. روزها به قرارگاه میرفتیم و فیلمهایی برایمان میگذاشتند که آن منطقه چهجوری است! تا دو سه شب مانده به عملیات شهید همت به من گفت برای شناسایی برو. من برای شناسایی میرفتم که دیدم آقای جعفری لب هورالهویزه ایستاده است. گفت: «کجا؟» گفتم: «من در گروه شناسایی هستم.» گفت: «نه، کسی حق ندارد به شناسایی برود. شما برگرد و بهشون بگو قرار شد فیلم را نگاه کنیم، کسی نمیتواند تا شب عملیات به شناسایی برود.»
اتاقی وسط پاسگاه خاتمی در ابعاد 5/1 در 3 متر وجود داشت که ظاهراً اتاق پرچم بود. پاسگاهها یک اتاق پرچم دارند که تقریباً وسط حیاط پاسگاه است. میلهای هم به آن وصل است که پرچم را برافراشته میکنند. من برگشتم و دیدم دو دژبانِ تر و تمیز ارتش خبردار جلوی درِ اتاق پرچم ایستادهاند. اتاق هم در نداشت. رفتم داخلش را ببینم که دیدم دو سرتیپ ارتش روی زمین نشستهاند. یکی از آنها ظاهراً حسنی سعدی بود. قرار بود آنجا 4 لشکر عملیات کند؛ 2 لشکر سپاه و دو لشکر ارتش. هماهنگی چهار لشکر زیر نظر ارتش بود. آن دو نفر جلوی همت زانو زده بودند. دست حاج همت یک آنتن بود؛ از این آنتنهای ماشین که رادیو به آنوصل است. نقشه هم جلویش بود. آن دو نفر هم روبهرویش نشسته بودند. حاج همت مطالبش را میگفت. زیر پای حاج همت پتو بود، زیر پای آنها موکت. آن محیط، هر طور و شکلی داشت، همان شکل بهترینش بود و هر کسی که برای رضای خدا به راهی میرفت آن را برای خودش بهترین میدانست. سن آنها دو برابر حاج همت بود ولی با اخلاص و تواضع در مقابل او نشسته بودند.
راوی در ادامه بیان کرد: آنجا سگی بود که یک طوله داشت. شبی در داخل همان پاسگاه، ماشینی به سگ مادر زده بود و کشته شده بود. من به شوخی عباس کریمی را صدا کردم و گفتم: «حاج عباس! حاج عباس! مامان زیبا مرد.» اسم آن طوله سگ را زیبا گذاشته بودیم. حاج همت صدای من را شنید، گفت: «آقای ثقفی!» جلو رفتم. گفت: «شما مسئول محور هم هستید. برو نیروهای محور را از حسنپور تحویل بگیر.» ما 70 نیروی اطلاعات داشتیم. شخصی به نام عیسی، بچه سوسنگرد و عرب بود. 60 نفر نیروی عراقی زیر نظر عیسی و همگی آنها زیر نظر آقای حسنپور بودند. آقای حسنپور مسئول اطلاعات عملیات قرارگاه نجف بود. 60 نفر نیرو را تحویل گرفتم و برگشتیم. همت گفت: «حالا برو شناسایی». 7 نفر از نیروها را برداشتم. به نیروها یک اسلحه و 20 عدد تیر میدادند و آنها همیشه ناراحت بودند. چون مرز و منطقه جنگی بود و احتیاط میکردیم که مبادا اسلحهها را اینور آنور کنند و سوءاستفادهای بشود! آنها گفتند: «مهمات زیادی بدهید، چون اگر گیر کنیم باید تا آخرین گلوله بجنگیم. اگر ما را زنده بگیرند، صد در صد میکشند. فامیلهایمان را هم میکشند. باید جوری خودمان را نابود کنیم که اثری از ما نماند.» گفتم: «هر چقدر دوست دارند به آنها مهمات بده. 20 خشاب بهشان بده.»
خشابها را به خودشان بستند و 7 نفر در قایق نشستند. چهار نفر هم ما بودیم که سوار قایق شدیم؛ جمعاً 11 نفر. در راه به ماهیگیرها برخورد میکردیم. هر جا به ماهیگیرها برخورد میکردیم، ما 4 نفر سرمان را پایین میکردیم، ولی آن 7 نفر سرشان بالا بود که نگویند 11 نفر آمدند 7 نفر برگشتند! چون صدام جایزه گذاشته بود که هر کس یک گشت ایرانی بگیرد به او یک خانه در بغداد و 10 هزار دینار پول میدهم. ما دو بار ماهیگیرها را دیدیم. حال و احوال میکردند. قسمتی از هورالهویزه برای ایران و قسمتی برای عراق است. قسمت عراقش، یک فرد گردنکلفتی داشت. وقتی به ماهیگیرها میرسیدیم بعد از پرسیدن اینکه از کدام طایفهاید، حال و احوال میکردند و آنها پاسخ میدادند از فلان طایفه و اسم آن گردنکلفت را میگفتند. بعد آنها میگفتند مثلاً خوش باشید، به سلامت. یکی دو جا پرّه قایق به تورهای ماهیگیری گیر کرد که بازش کردند. در ادامه راه 2 گروهان[1] آدم دیدیم و عبور کردیم تا به یک اسکله نفتی رسیدیم. در فیلم به ما نشان داده بودند که 60 نفر نیرو باید یک شب قبل از عملیات داخل این اسکله بخوابند تا فردا شب که نیروهای اصلی آمدند به خط بزنند و آنها از طرف مجنون که از آنجا دیده نمیشود، الکی تیراندازی کنند و آرپیجی بزنند تا دشمن در خط خودش گیج شود و بچههای دیگر بالای سر دشمن بریزند.
آقای ثقفی در ادامه گفت؛: من محیط را دیدم اما نظرم این بود که اصلاً 3 تا نیروی اطلاعاتی هم نمیتواند 24 ساعت در اینجا مخفی شود یا بتواندبه دستشویی برود! یا درِ کنسرو باز کنند! چون درِ کنسرو در آفتاب برق میزند و از کیلومترها معلوم میشود که اینجا چه خبر است و چه اتفاقی میافتد. بالاخره هر کسی با ماشین عبور کند و یک شیئ برق بزند، یک ذره که کندوکاو کند میفهمد اینجا نیرو قرار دارد؛ آن هم 36 بسیجی آموزشندیده برای این کار. من همانجا نامهای برای حاج همت نوشتم و به یکی از بچههای خودمان به نام آقای فراهانی دادم و گفتم: «این نامه را ببر و به حاج همت بگو اینجا 3 تا نیروی بسیجی هم نمیتوانند 24 ساعت اختفا کنند؛ چطور 36 نفر اختفا کنند؟!» یعنی فردا شب اینجا نیرو نفرستید. قرار بود فردا شب نیرو بفرستند و آن نیرو را بگذارند و ما را عقب برگردانند و برای شب بعد حمله انجام شود. فاصله اسکله با خشکی 5/1 کیلومتر بود. یک جاده در هورالهویزه تا اسکله زده شده بود. دور و بر آب بود. سه نفری به طرف خشکی حرکت کردیم. به آقای فراهانی گفتم: «اگر یک وقت شما را گرفتند، نامه را توی آب نمیاندازید، میخورید.» حرکت کردیم. دیدیم دو جای جاده را به اندازه 6 متر بریدهاند و یک فضای خالی ایجاد کردهاند که دو تا هلیکوپتر شنوک میتوانستند بغل هم، البته تقریباً بهسختی بنشینند. در اینجا به آب زدیم که دیدیم آب تا سینهمان است و بهشدت از طرف چپمان به طرف راست تحت فشار هستیم. بهسختی عبور کردیم که از جاده منحرف نشویم. یک جاده هشت متری بود. به خشکی رسیدیم. دست چپ یک سنگر بود که این سنگر را در فیلم نشان داده بودند که محل اختفای بچههای ما بود. آن سنگر 50 متر با آن جاده فاصله داشت.
خلاصه رفتیم دیدیم جایشان درست نیست! اسکله برای 36 نفر مهیا نبود. سنگر هم سقف نداشت. گزارشی را خوانده بودم که صدام بعد از عملیات رمضان دستور داده بود سقف همه سنگرهای خالی را که از گذشته مانده بردارند تا نیروهای گشتی ایرانی نتوانند داخل آنها پنهان شوند. این گزارش را قبلاً خوانده بودم، ولی حواسم نبود مطرح کنم. در فیلم گفته بودند سنگر سقف دارد. رفتیم دیدیم سنگر سقف ندارد. حالا بچهها هم رفتهاند و ما نتوانستیم بهشان بگوییم بایستید ما برویم سنگر را ببینیم و بیاییم. آدم باید خیلی حساس باشد و این کار را بکند که ما آن موقع این کار را نکردیم. قرار بود برویم یک پل را شناسایی کنیم و برگردیم که شب عملیات بتوانیم بچهها را تا آن پل راهنمایی کنیم. جمعاً 17 کیلومتر مسیر رفتیم؛ یعنی هورالهویزه را دور زدیم تا به طرف آن اسکله برویم.
ادامه دارد
[1] . گروهان معمولاً 70 تا 100 نیرو دارد.
تعداد بازدید: 283
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3