خاطرات محمد شیروانی


02 مرداد 1403


دکتر محمد شیروانی دوست شهید محمدعلی رجایی، مهمان دویست‌ و بیست‌وهفتمین برنامه شب خاطره (شهریور 1391) بود. او درباره دوران دست‌فروشی خود و شهید رجایی خاطره گفت. او گفت: «در سال 1327 آقای رجایی از قزوین به تهران مهاجرت کرده بودند. ما هر دو تصدیق ششم ابتدایی آن زمان را گرفته بودیم. برادر شهید رجایی و برادر من پیشنهاد کردند من و آقای رجایی با هم شریک شویم و شغلی برای خودمان انتخاب کنیم. از بازار چهل‌تن قدیم راه افتادیم که از میدان کاه‌فروشان شروع می‌شد تا چارسو بزرگ ادامه داشت. برادر من و برادر او هرکدام به ما 10 تومان دادند. به چارسو بزرگ که رسیدیم دیدیم آن‌جا آلومینیوم می‌سازند؛ بادیه، قابلمه و... پرسیدیم: «کیلویی چند است؟» گفت: «کیلویی 8 تومان و 5 زار.» یک کیلو گرفتیم. راه افتادیم و در راه، هر بادیه را 1 تومان فروختیم. پول ما 13 تومان و 5 زار شد. ظرف چند وقت دست‌فروشی، 700 تومان سرمایه جمع کردیم. آقای رجایی به من پیشنهاد کرد یک سرقفلی بخریم و با هم کار کنیم. من گفتم می‌خواهم تحصیل کنم اگر بیایم به بازار از تحصیل جا می‌مانم. او یک سال همین طور ادامه داد. بعد از یک سال رفت در نیروی هوایی ثبت نام کرد و سال‌ها آن‌جا ماند تا این‌که یک روز او را در خیابان فرهنگ دیدم از او پرسیدم: «این‌جا چه کار می‌کنید؟» گفت: «آقا محمد می‌خواهم از نیروی هوایی بیایم بیرون اما موافقت نمی‌کنند.» دست او را گرفتم بردم آزمایشگاه «پرتو دانش» نبش امیریه روبه‌روی فرهنگ، اسم او را در آن‌جا نوشتم. او رفت درس خواند و دیپلم گرفت. بعد دانشسرای عالی شرکت کرد. لیسانس گرفت. بعد نیروی هوایی گفتند به یک شرط می‌گذاریم از اینجا بیرون بروید که هر چقدر هزینه کردیم پرداخت کنید. او هزینه‌ها را به صورت اقساطی پرداخت می‌کرد.»

در ادامه، این روایت را ببینیم.

تاکنون 357 برنامه شب خاطره دفاع مقدس از سوی مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری برگزار شده است. برنامه آینده 4 مرداد 1403 برگزار می‌شود.

آرشیو



 
تعداد بازدید: 362


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 114

شبِ عملیات فتح‌المبین با شلیک اولین گلوله از داخل تانک بیرون پریدم و با تفنگ خودم به طرف نیروهای شما فرار کردم. مسافت زیادی را دویده بودم که به چند نفر از سربازان شما برخورد کردم و دستهایم را بالا بردم. سربازها به تصور این که من افسر هستم چند شهید ایرانی را نشان دادند و گفتند «تو اینها را شهید کرده‌ای.» من قسم خوردم که خودم به طرف شما ‌آمدم و سرباز احتیاط هستم.