خاطرهای از یک خلبان هوانیروز
در حال چرت زدن توی اتاق کارم بودم که در باز شد و سربازی پا به اتاق گذاشت. از روی صندلی بلند شدم و بعد از مرتب کردن لباسم آماده شنیدن خبر آن سرباز شدم. او، بعد از ادای احترام گفت: «جناب سروان، فرماندهی با شما کار دارند.» و با گفتن این سخن، احترام نظامی را به جا آورد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن سرباز، دستی به موهایم کشیدم و سر و وضعم را مرتب کردم؛ آنگاه پروندهای را زیر بغل زدم و از اتاق بیرون رفتم.سیصد و شصت و نهمین شب خاطره - 4
حاج جواد علیگلی سومین و آخرین راوی، در سیصد و شصت و نهمین برنامه شب خاطره بود. او خاطره خود را اینگونه روایت کرد: من در طول دفاع مقدس، در واحد تبلیغات لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بودم. یکی از بخشهای مغفول در دوران دفاع مقدس که بعداً به آن تقریباً پرداخته شده، بحث تبلیغات در جنگ است. جایی برای نوجوانان، درباره این قضیه صحبت میکردم، اما اصلاً نمیدانستند که در جنگ، چیزی به نام تبلیغات هم وجود داشت.برشی از خاطرات رضا امیر سرداری
منافقین و نیرنگی تازه
مرداد 1368
به دنبال مطرح شدن موضوع پناهندگی اسرای عراقی در ایران طی مذاکرات صلح، عراقیها برای این که از قافله عقب نمانند، تلاش خود را برای پذیرش پناهنده شروع کردند. در ابتدا برای انجام این کار سعی کردند با دادن وعده و وعیدهایی از قبیل آزادی، رهایی از اردوگاه و زندگی در شهرهای عراق به همراه تمامی امکانات رفاهی زندگی اعم از خانه و... عدهای را بفریبند.به جای گریه، میخندید
راوی: مهین خمیسآبادی
وقتی جهاد اعلام میکرد که برای میوهچینی برویم، نمیتوانستیم بچههایمان را توی خانه تنها بگذاریم؛ خیلی کمسنوسال بودند. اینجور وقتها اکبرآقا بنده خدا ماشین بزرگتری کرایه میکرد تا بچهها هم جا شوند. ده بیست تا زن جمع میشدیم و همت میکردیم میوهها را از روی درخت میچیدیم و جعبه میزدیم. غروب که میشد، کامیون میآمد.سیصد و شصت و نهمین شب خاطره - 3
راوی دوم برنامه شب خاطره، سیدامیر عبداللهی، متولد 31 فروردین 1335 از محله چهارصددستگاه نازیآباد بود. او از 16 سالگی به جبهه رفت. سال 1361 با عملیات مسلمبن عقیل، پایش به عملیاتها باز شد و در جبهه ماند تا عملیات کربلای 5 که هر دو پای خود را در جبهه جا گذاشت. برادرش نیز در جبهه شهید شد و به همین علت، راوی دو مدال از دستان حضرت ابوالفضل(ع) دارد؛ یک مدال برادر شهید بودن و دیگری مدال جانبازی.برشی از خاطرات رضا امیرسرداری
مرصاد
بعد از پذیرش قطعنامه، علاوه بر بسیاری از اسرا، عراقیها هم انتظار داشتند بهزودی با حل شدن مسایل بین ایران و عراق، تکلیف اسیران هم روشن شود. روزنامه های عراقی از فردای همان روز اعلام خبر پذیرش قطعنامه از طرف ایران، تبلیغات وسیعی را حول بند ۶ قطعنامه آغاز کردند. آنها با چاپ لیستهای بلندبالایی از آمار، ارقام و تاریخ حوادثی که قبل از شروع جنگ رخ داده بود، میکوشیدند ثابت کنند ایران آغازگر جنگ بوده استسیصد و شصت و نهمین شب خاطره - 2
راوی نخست مراسم سیدعباس حیدری بود که در ادامه سخنانش گفت: وقتی به مسجدسلیمان رسیدیم، برخلاف آنچه انتظار داشتیم، نه خبری از یک پایگاه نظامی رسمی بود و نه تجهیزات خاصی. آنجا بیشتر شبیه یک باغ بزرگ بود. در دو طرف آن، چند چادر زده بودند. در طرف دیگر، یک ساختمان قرار داشت. چند روزی در آنجا آموزش دیدیم. تمرین تیراندازی و کار با سلاحهای سبک را به ما یاد دادند.سیصد و شصت و نهمین شب خاطره - 1
سیصد و شصت و نهمین برنامه شب خاطره، 5 تیر 1404 با یاد شهدای حمله اسرائیل، در حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه سیدعباس حیدری رابوکی، سید امیر عبداللهی و حاججواد علیگلی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت. راوی نخست مراسم، از اهالی قدیمی میدان خراسان و یکی از موتورسواران حرفهای پیش از انقلاب است.کمکهای مردم اصناف و بازار
خاطرات حاجحسین فتحی
با کمک برادر خانی و دوستانش، غذای گرم تهیه کردیم و فرستادیم برای خطوط درگیری، خود ما هم با چند تن از برادران بازاری وارد منطقه شدیم و لباس گرم و اورکت و جوراب برده و میان رزمندگان پخش کردیم و دوباره به مسجد بازگشتیم. باز هم به فکر مردم آواره و مهاجرین جنگی افتادیم، به اتفاق آرا قرار شد غذای گرم تهیه کنیم و روز بعد، یک دیگ اضافهتر را به مردم جنگزده اختصاص دادیم.سیصد و شصت و هشتمین شب خاطره - 3
راوی سوم شب خاطره، مسعود دهنمکی، روزنامهنگار، نویسنده، تهیهکننده و کارگردان سینما و تلویزیون بود. او گفت: عکاسان جنگ خوب یادشان است؛ یکی از معضلات جنگ تحمیلی این بود که رزمندگان از عکس فراری بودند. اگر هم عکسی گرفته میشد، سر بیشتر رزمندهها در عکس پایین بود. بیشتر افراد برای دوری از ریا، دوست نداشتند درباره خود چیزی بگویند یا در تصاویر باشند.1
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 11
اخلاص و ایمان بود که بچهها را نگه میداشت. تمام بدن من جوش زده بود و میسوخت. در طی این مدت مانور بزرگی گذاشتند. هر شب دو گردان عمل میکرد. تمرینها منظم و مرتب و با فشار انجام میشد. قرار بود عملیاتی صورت گیرد ولی بعداً متوجه شدند که دشمن پی برده، عملیات انجام نگرفت. همه گردانها را به مرخصی فرستادند. ما هم مجدداً آمدیم تهران! بعد از یک هفته مرخصی دوباره به طرف دوکوهه حرکت کردم. فرماندهمان عوض شده بود، «جعفر محتشم» به جای اکبری. این بار تمام گردانهای لشکر با هم بودند. از زمین ورزشی راهآهن حرکت کردیم.






