خاطرهگوییهای خاص شاه و واکنش مصاحبهگران خارجی به آنها
جعفر گلشن روغنی
25 بهمن 1399
با انتشار کتاب «مأموریت برای وطنم» به قلم محمدرضا پهلوی در شهریور ۱۳۳۹، که میتوان آنرا زندگینامه خودنوشت و خاطرات وی دانست، برای نخستین بار مسائلی مطرح شد که پیش از آن حرفی از آنها در میان نبود. وی که مطابق اصل 35 قانون اساسی ایران سلطنتش را «موهبتی الهی» میدانست، بر این نظر بود که خداوند او را برگزیده و مأموریت داده تا بر سرزمین و مردم ایران سلطنت کند. بارها و بارها و در مواقع مختلف این مسئله را تکرار میکرد که از جانب خداوند به او مأموریت داده شده تا بر سرنوشت مردم مسلط شده و مردم ایران زیر دستش باشند. او مشروعیت دینی برای سلطنتش میتراشید.
در کنار تعابیر یادشده که شاه، قدرت خود را مستظهر به ذات الهی میشمرد، در کتابش به ذکر سه خاطره میپردازد که سه تن از ائمه و بزرگان تشیع در آن حضور دارند. به عبارت دقیقتر از یک خواب و دو احساس و مشاهده خویش سخن میگوید که در 6-7 سالگی برایش رخ داده تا بدین ترتیب حقانیت خود را برای حکمرانی توجیه کردهباشد. به خطا نرفتهایم اگر بگوییم که این خاطرهها مستمسکی برای مشروعیت بخشیدن و روا بودن سلطنتش بر ایرانیان بود.
این خاطرهگویی که خودِ شاه با عناوین «الهامات»، «رؤیا»، «مکاشفه»، «تجلیات روحی» و «جنبه عرفانی» احوالش از آنها یاد میکند، به سبب تکرار و بازگویی زیاد، واکنشهای متعددی درپی داشت. این واکنشها تا سال آخر سلطنت وی در جریان بود. از جمله در مصاحبههای متعددی که با روزنامهنگاران، خبرنگاران و زندگینامه نویسان غیر ایرانی داشت، آنها را نیز بازگو میکرد و مصاحبهگران نیز نسبت به این خاطرهها واکنش نشان میدادند.
برای درک چگونگی واکنش این افراد، لازم است ابتدا مطابق متن کتاب مأموریت برای وطنم این سه خاطره را بازخوانی کنیم. آنگاه واکنشهای خانم اوریانا فالاچی که در اکتبر۱۹۷۳ و خانم مارگارت لاینگ که در ۱۹۷۵ و آقای اولیویه وارن در ۱۹75-1976 که با شاه مصاحبه کردهاند بررسی خواهیم کرد.
محمدرضا پهلوی در صفحات80-82 کتاب، چنین روایت میکند: «کمی بعد از تاجگذاری پدرم، دچار بیماری حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست به گریبان بودم و این بیماری موجب ملال و رنج شدید پدر مهربانم شده بود. در طی این بیماری سخت، پا به دایره عوالم روحانی خاصی گذاشتم که تا امروز آن را افشا نکردهام. در یکی از شبهای بحرانی کسالتم، مولای متقیان علی(ع) را به خواب دیدم در حالی که شمشیر معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در کنار من نشسته و در دست مبارکش جامی بود و به من امر فرمود مایعی را که در جام بود بنوشم. من نیز اطاعت کردم و فردای آن روز تبم قطع شد و حالم به سرعت رو به بهبودی رفت.
در آن موقع با آن که بیش از هفت سال نداشتم با خود میاندیشیدم که بین آن رویا و بهبودی سریع من ممکن است ارتباطی نباشد ولی در طی همان سال دو واقعه دیگر برای من رخ داد که در حیات معنوی من تأثیر بسیار عمیق برجای نهاد. در دوران کودکی تقریباً هر تابستان همراه خانواده خود به امامزاده داوود که یکی از نقاط منزه و خوش آب و هوای دامنه البرز است میرفتیم. برای رسیدن به آن محل ناچار بودیم که راه پر پیچ و خم و سراشیب را پیاده و یا با اسب طی کنیم. در یکی از این سفرها که من جلوی زین اسب یکی از خویشاوندان خود که سمت افسری داشت، نشسته بودم ناگهان پای اسب لغزیده و هر دو از اسب به زیر افتادیم. من که سبکتر بودم، با سر به شدت روی سنگ سخت و ناهمواری پرت شدم و از حال رفتم. هنگامی که به خود آمدم همراهان من از اینکه هیچ گونه صدمهای ندیده بودم فوقالعاده تعجب میکردند. ناچار برای آنها فاش کردم که در حین فرو افتادن از اسب حضرت ابوالفضل(ع) فرزند برومند علی(ع) ظاهر شده و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت. وقتی که این حادثه روی داد پدرم حضور نداشت ولی هنگامی که ماجرا را برای او نقل کردم حکایت مرا جدی تلقی نکرد و من نیز با توجه به روحیه وی نخواستم با او به جدل برخیزم ولی خود هرگز کوچکترین تردیدی در واقعیت امر و رؤیت حضرت عباس بن علی(ع) نداشتم.
سومین واقعهای که که توجه من را به عالم معنا بیش از بیش جلب نمود روزی روی داد که با مربی خود در حوالی کاخ سلطنتی سعدآباد در کوچهای که با سنگ مفروش بود قدم میزدم. در آن هنگام ناگهان مردی را با چهره ملکوتی دیدم که بر گرد عارضش هالهای از نور، مانند صورتی که نقاشان غرب از عیسی بن مریم میسازند نمایان بود. در آن حین به من الهام شد که با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم روبرو هستم. مواجهه من با امام آخر زمان چند لحظه بیشتر به طول نیانجامید که از نظر ناپدید شد و مرا در بهت و حیرت گذاشت. در آن موقع مشتاقانه از مربی خود سؤال کردم او را دیدی؟ مربی من متحیرانه جواب داد چه کسی را دیدم؟ اینجا که کسی نیست. اما من اینقدر به حقیقت و اصالت آنچه که دیده بودم اطمینان داشتم که جواب مربی سالخورده من کوچکترین تأثیری در اعتقاد من نداشت... به هر حال از سن 6-7 سالگی اعتقاد و ایمان مداوم پیدا کردم که خدای بزرگ مرا پیوسته در کنف حمایت خود قرار داده و خواهد داد ایمان به این امر رضایت قلب و اطمینان خاطر خاصی برای من فراهم آورده است و از همین جهت گاه که اراده خود را در برابر اراده باریتعالی میسنجم سخت نگران میشوم و متحیرم که آیا اراده من مقهور است یا مختار و هرگاه مشیت ازلی و نیروی الهی در حفظ و حراست من است، پس ناگزیر این مشیت مبتنی بر علت و مصلحتی است».
اوریانا فالاچی روزنامهنگار ایتالیایی طی 5 روز در اکتبر 1973 با شاه مصاحبه کرد. او به گونهای چالشی با شاه به گفتوگو پرداخت و هنگامی که از پاسخهای شاه قانع نمیشد، سؤالات بیشتری میپرسید. در آن مصاحبه، شاه چندین بار در لابلای پرسشهای فالاچی، به اَشکال مختلف گفت که برای مأموریتی برگزیده شدهاست: «به آنچه هستم و به آنچه انجام میدهم ایمان دارم»، « معتقدم که مأموریتی را باید به انجام برسانم و مصمم هستم که بدون ترک تاج و تخت، آنرا به انجام برسانم»، « تا هنگامی که مأموریتم را انجام نداده باشم هیچ واقعهای برایم روی نخواهد داد. آن روز را خدا معین کردهاست نه کسانی که آرزوی مرگ مرا دارند»، « من پیش از آن که یک بشر باشم شاه هستم. شاهی که سرنوشتش این است که مأموریتی را انجام دهد».
آنگاه در بخشی از پاسخ به یکی از سؤالات فالاچی، به مسألهای اشاره کرد که تعجب فالاچی را برانگیخت. شاه گفت: «شاهی که نباید درباره آنچه میگوید و آنچه میکند به کسی حساب پس بدهد، اجباراً هم خیلی تنهاست. با وجود این، من به کلی هم تنها نیستم. زیرا نیرویی که دیگران نمیبینند مرا همراهی میکند، یک نیروی عرفانی. وانگهی من پیامهایی دریافت میکنم، پیامهای مذهبی!. من خیلی مذهبی هستم و به خدا باور دارم... من از پنج سالگی با خدا زندگی میکنم از زمانی که الهاماتی به من شد!». فالاچی پرسید: «الهامات اعلیحضرت؟!» شاه پاسخ داد: «بله. الهامات و تجلیات». فالاچی متعجبانه دوباره پرسید: «ازکه؟ ازچه؟»
در این زمان ظاهراً سوالات مکرر فالاچی شاه را سردرگم میکند؛ زیرا در پاسخ، به اشتباه خاطرههای دوم و سوم نقل شده در کتابش را باهم اختلاط کرده و ملغمهای از آن دو را تحویل فالاچی داده و میگوید: «از پیامبران. تعجب میکنم که نمیدانستید. همه میدانند که الهاماتی به من شده است. من حتی این را در زندگینامهام نوشتهام. در کودکی دو بار به من الهام شده است. یک بار در ۵ سالگی و بار دوم در شش سالگی. در نخستین بار من حضرت قائم را دیدم که بنابر مذهب ما غایب شده است تا روزی بازگردد و جهان را نجات دهد. در آن روز من دچار یک حادثه شدم و روی یک صخره افتادم و این او بود که مرا نجات داد. او خود را میان من و صخره جا داد. من این را میدانم زیرا او را دیدهام نه در رؤیا؛ در واقعیت. واقعیتِ مادی. میفهمید؟ من او را دیدم. همین. کسی که همراهم بود او را ندید و کسی جز من نمیبایستی او را ببیند. زیرا آه میترسم منظور مرا درک نکنید».
فالاچی که همچنان گیج و مبهوت حرفهای شاه بود و آنها را درک نمیکرد اظهار داشت: «نه منظورتان را درک نمیکنم. ما گفتگوی خود را خیلی خوب آغاز کرده بودیم اما حالا قضیه این الهامات و تجلیات برای من چندان روشن نیست».
محمدرضا پهلوی که ظاهراً تصور چنین سخنی را از فالاچی نداشت، مغرورانه به او گفت: «برای این که شما حرف مرا باور نمیکنید. به خدا ایمان ندارید مرا هم باور نمیکنید. کسانی که ایمان ندارند زیادند. پدرم هم باور نداشت و هرگز باور نکرد و همواره به ریشخند میگرفت. وانگهی غالباً با وجود احترامات لازمه از من میپرسند که آیا هرگز شک نکردهام که این یک وهم و خیال بوده است؟ یک وهم و خیال دورانبچگی؟ و من همواره پاسخ میدهم: نه. نه. برای اینکه من به خدا ایمان دارم و من معتقدم که خدا مرا برای انجام مأموریتی برگزیده است. الهامات من معجزههایی بودند که کشور را نجات دادند. سلطنت من کشور را نجات داده، زیرا خدا به من نزدیک بوده است. میخواهم این را بگویم: این درست نیست که همه کارهای بزرگی را که برای ایران انجام دادهام به خودم نسبت بدهم. قبول کنیم که میتوانم این کار را بکنم اما نمیخواهم. زیرا میدانم که کسی پشتیبان من بودهاست. خدا. میفهمید؟».
فالاچی که بازهم نمیتوانست سخنان متوهمانه شاه را درک کند پاسخ داد: «نه. اما آیا این الهامات فقط در دوران کودکی روی دادهاند، یا در بزرگی هم؟» شاه پاسخ داد: «گفتم که، فقط در کودکی. در بزرگی هرگز، بلکه منحصراً رؤیاهایی دست داده است. در فواصل یک یا دو سال و حتی هفت یا هشت سال. مثلاً یک بار من در فاصله ۱۵ سال دو رؤیا داشتهام». فالاچی با تعجب پرسید: «چه رؤیاهایی؟» و شاه جواب داد: «رؤیاهای مذهبی مبتنی بر عرفان! رؤیاهایی که ضمن آنها میدیدم که دو سه ماه دیگر چه چیزی روی خواهد داد و دقیقاً دو سه ماه بعد روی دادند. اما نمیتوانم موضوع آنها را برایتان بگویم. تنها به شخص خودم مربوط نبودند، به مسائل داخلی کشور مربوط بودند و لذا باید اسرار مملکتی به شمار آیند. اما شاید بهتر درک کنید اگر به جای کلمه رؤیا کلمه احساس را به کار ببرم. من به احساس قلبی هم اعتقاد دارم».
در ادامه، شاه نجات یافتن خود را از ترور ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ معجزه خوانده و میگوید: «من به معجزه اعتقاد دارم. وقتی تصور کنید که من با اصابت ۵ گلوله زخمی شدم، یکی در ناحیه صورت، یکی در شانه، یکی در سر و دو تا در بدن و آخرین گلوله در لوله هفتتیر ماند زیرا ماشه درنرفت، باید به معجزه ایمان بیاورید. من چقدر حادثه هواپیما داشتهام و همواره به دلیل معجزه و مشیت خدا و پیامبران سالم ماندهام. میبینم که شما دیر باورید». فالاچی در مقابل این حرفهای خاص و ماوراءالطبیعه شاه گفت: «حتی بیشتر از دیرباوری. من مبهوت هستم. من واقعاً متحیرم. برای اینکه در برابر شخصیتی هستم که قبلاً پیشبینی نکرده بودم و هیچ چیزی از این معجزات و الهامات نمی دانستم». (فالاچی،ص151-154)
از نکات قابل توجه در مصاحبه فالاچی این است که سؤالات و چگونگی پرسش آنها، عصبانیت و خشم شاه را برانگیخته بود؛ آنگونه که مارگارت لاینگ در ابتدای کتابش مینویسد: «پس از مصاحبه با اوریانا فالاچی، شاه به طور بارزی آشفته شده و ترشرویی کردهبود. چند نفر از سیاستمداران در تهران و در لندن به من هشدار داده بودند که اگر میخواهم وسط مصاحبه از حضور اعلیحضرت به بیرون پرت نشوم، سؤالها و عبارات خودم را خیلی با دقت انتخاب کنم و روی هر کلمه فکر کنم»(لاینگ، ص5). کاری که فالاچی نکرده بود و هر آنچه را که شاه میگفت، کاملاً نمیپذیرفت و قابل قبول نمیدانست. از اینرو خشم و آشفتگی شاه را درپی داشت. البته شاه خود از نحوه گزارش و نگارش آن مصاحبه از سوی فالاچی ناراحت بود و بر این نظر بود که فالاچی جوری محتوای آن مصاحبه را گزارش کرد تا بتواند به او نیش بزند (لاینگ، ص259).
مارگارت لاینگ، تاریخنویس 25 ساله انگلیسی که قرار بود کتابی تبلیغاتی در شرح حال شاه بنویسد، پس از 16 ماه مکاتبه سرانجام موفق شد در اکتبر1975 با او مصاحبه کند. البته پیش از مصاحبه با شاه، او با اسدالله علم، تاج الملوک (ملکه مادر)، و فرح پهلوی مصاحبه کرده بود و توصیفاتی از احوال و رفتار و اقدامات شاه شنیده بود. از اینرو به نقل از مصاحبه با علم به جایگاه خدابودگی شاه نزد علم اینگونه اشاره میکند که: «وقتی از آقای اسدالله علم پرسیدم آیا به عقیده او شاه یکی از بزرگترین ژنرالهای ملیگرای دنیا ژنرال دوگل را مدل زندگی سیاسی خود قرار داده است؟ وزیر دربار در جوابم گفت: ایشان دارای شخصیتی بسیار مستقل هستند. ضمناً مردی که در روی زمین سایه خداوند و مأمور انجام خواستههای یزدان است، چگونه میتواند از میان آدمهای دیگر برای خود مدل انتخاب کند»(لاینگ،ص15) ملکه مادر نیز به نگهبانی خداوند از پسرش باور دارد. «او معتقد است که شاه در دنیا تنها نیست زیرا خداوند متعال همیشه با اوست»(لاینگ، ص57).
محمدرضا در گفتگو با لاینگ نیز بر داشتن مأموریت الهی تأکید کرد و گفت: «من خودم احساس میکنم که به خواست خداوند مقدر شدم که کارهایی را انجام دهم. این تصمیم گرفته شده و تعیین شده است و من تا پایان این مقدرات در اینجا خواهم بود. البته من برای خودم کمی حق قائل هستم اما ایمان زیادی دارم». لاینگ از او پرسید: «فکر میکنید که سالهای زندگی شما از پیش مقدر و تعیین شده است؟» شاه جواب داد: «بله فکر میکنم؟ مطمئنم. اگر نه من تا حالا باید چند بار مرده باشم».(ص۱۹۶)
شاه در مصاحبه با لاینگ ماجرای خاطرههای مشهور را البته با کمی جزئیات بیشتر بازگو کرد. لاینگ پس از شنیدن این خاطرهها اینگونه در کتابش نوشت: «او میتوانست درون خودش بحث و تحلیل کند که گویی فقط خود اوست که این مقدسین به نظرش میآیند، نه به نظر هیچ کس دیگر. و با این افکار این احساس درونی در او ایجاد شد که فردی خاص و برگزیده است! و این تقاعد درونی، رفته رفته به دنیای تنهایی درون محمدرضا، نخستین احساس استقلال و نیروی بینیازی را بخشید... و این احساس آرام و سرد بی نیازی درون، که بیشک قلبی و صمیمانه، تا حدی متعصبانه و خشک هم بود، در سالهای آینده زندگی، در او تبدیل به نوعی احساس مأموریت گشت و کمکم این سردی و خشکی خلق او، اسلحهای برای مقابله با خطرها گشت. حتی در برابر ترورهای متعددی که نسبت به جان او انجام شدهاست. او نه تنها خود را موجودی معتقد به جبر تفویض شده میداند، بلکه احساس میکند که این جبر در سایه حمایت الهی است. درنتیجه با اینکه شخصیت محمدرضا پهلوی در سالهای جوانی و جاافتادگی زندگی، همواره از جنبه قوی عملی و برخورد با واقعیتها به خوبی برخوردار بوده است، همچنین همیشه اجازه داده است که خداوند و مقدسین به او هر چه می شود کمک کنند. در سال های اخیر موضوع رؤیاها و نظرکردگی او برایش عملاً در زندگی سیاسی بسیار سودمند بوده است. پس از تجربههای کذایی فوق زمان کودکی، که او خود آنها را «رؤیا، نظر، خیال» مینامد دیگر رؤیایی برای او پدیدار نشد دیگر امیدی هم برای چنین رؤیاها نداشت. [به قول شاه] چون هم اکنون میدانستم پس از آن نظرها من ارتباطی داشتم، میدانستم که تماسی هست!
پرسیدم بنابراین شما احساس ایمنی میکردید؟ با آرامش و خوشرویی جواب داد: بله فکر میکنم. فکر میکنم. تنها کسی که موضوع رؤیاهای او را بی چون و چرا باور میکرد مادرش است... و میگوید: بله آنها را به من میگفت و من خیلی خوشحال بودم که این چیزها را میشنیدم. از شاه پرسیدم آیا پدرش هرگز این ترس را به خود راه میداد که پسرش ناگهان از همه چیز ببرد و به سوی دنیای روحانیت پناه ببرد؟ سکوت قابل ملاحظه کرد و بعد جواب داد: فکر میکنم نهایتاً بله. این هراس را داشت».
مارگارت لاینگ در ادامه، مطالب را به گونهای مینویسد که به نظر میرسد رضاشاه برای آنکه مبادا پسرش به فضای غیر از آنچه که خود میپسندد وارد شود، یک معلم سرخانه به نام خانم ارفع که قبلاً بالرین بود را به استخدام گرفت تا زبانهای خارجی را به شاه آموزش دهد. او ... برنامه خانه و غذایش را تنظیم میکرد، آنگونه که او را به غذاهای فرانسوی عادت داد و فرهنگ زندگی به شیوه اروپایی را در وجودش نهادینه ساخت و نقش مؤثری در تربیت اروپایی او ایفا کرد. (ص۶۸-۷۰)
اولیویه وارن مصاحبهگر فرانسوی که خود را «کارکشته و کارآزموده دیدار و مصاحبه با وزرا و سران کشورها» معرفی میکند طی چندین ساعت و در طول چند روز درسالهای 1975- 1976 با شاه به گفتوگو نشست. شاه در سخن گفتن با او نیز باز هم از جنبه عرفانی زندگانیاش یاد کرد و گفت: «من واقعاً به آنچه میکنم ایمان دارم و این بدان معنی است که من زندگی میکنم آنچه را انجام میدهم» (ص136و137). سپس مثل همیشه از وجود خدا در زندگیاش دَم زد و زنده ماندن در ماجرای 15بهمن1327 را معجزه خواند و گفت: «در این ماجرا جز دست خدا را نمیتوان دید».(ص139). او نیز تأکید کرد که «فکر میکنم که هرچه دارم به من عنایت شدهاست»(ص132).
در ادامه شاه به سؤال مصاحبهگر درباره منشأ مقبولیت و مشروعیت سلطنتش پاسخ داد. وارن پرسید:«آیا شاهنشاه خود را یک شاه مبعوث الهی میشمارند؟ یعنی کسی که قانونیت و حقانیت قدرت خود را از خدا میگیرد؟». شاه در پاسخ به ارتباط عرفانیاش با خدا اشاره کرد و افزود که این ارتباط را «احساس کردهام. این عدالت یزدانی را که در قانون اساسی ذکر شده است، من شخصاً احساس کردهام». البته در ادامه او وقیحانه به پرسش بعدی مصاحبهگر جواب میدهد. وارن پرسید: «صرفنظر از این حقانیتی که خاص شاهنشاه است، ولی جهان اجباری به باورکردن آن ندارد، شاهنشاه دقیقاً حقانیت خاندان خود را برچه پایهای استوار میفرمایند؟ زیرا بالاخره این نوعی کودتا بود که رضاشاه را به قدرت رساند». شاه مغرورانه و با تبختر پاسخ داد: «بله، اما این چیزی است که درباره همه خاندانها گفته میشود. درقانون اساسی نوشته شده است که سلطنت یک موهبت الهی است که توسط ملت به ما داده شده است»(ص128-129) پاسخی که کاملاً مشخص بود جواب قانعکنندهای برای مصاحبهگر نیست و هیچکس نخواهد پذیرفت.
شاه در گفتوگو با اولیویه وارن، به خاطرههای پیشتر گفته شده اشاره کرد و چگونگی وقوع آن «الهامات، رؤیاها، تجربیات روحی» را بیان کرد. این امر سبب شد تا وارن به گمان این که این مسائل حاصل آموزشهای خاص مذهبی است از او بپرسد که : «شاهنشاه پیش از آن چه نوع آموزش مذهبی دیده بودند؟ آیا شاهنشاه معلم مخصوصی داشتند؟» شاه در پاسخ گفت نه. ولی از وجود حرفهای مذهبی از سوی مادرش و در خانواده و مدرسه تحصیلش یاد کرد. وارن باز پرسید: «هنگامی که شاهنشاه برای اطرافیان خود از این تجلیات صحبت میفرمودند، آیا آنها بیدرنگ باور میکردند؟» و شاه گفت: «بعضیها بله. اما با پدرم صحبت نمیکردم. از آن بیم داشتم که سخن دلسردکنندهای به من بگوید، زیرا او به اینگونه رویدادها و تجلیات باور نداشت». (ص33و34)
آنچه که از مصاحبهها برداشت میشود این است که ظاهراً حرفهای شاه برای مصاحبهکنندگان قابل پذیرش نبوده است و با شناختی که از شاه داشتند، نمیتوانستند او را فردی مذهبی و دریافتکننده اینگونه ارتباطات ماورایی بدانند. گفتنی است که چهره مشهور شاه در جهان، زنبارگی وی بود و در مطبوعات برجسته اروپایی و امریکایی مطالب بسیاری در این باره منتشر شده بود. تصاویر منتشر شده از وی نیز که همراه با زنان و درحال خوشگذرانی است، این چهره را بیشتر نمایان کرده و مورد تأکید قرار میدهد که او هرچند بر سرزمینی با ساکنان مسلمان حکومت میکند، اما خودش پایبندی خاصی به مسایل بنیادین مذهبی و دینی ندارد و حداقل در حفظ ظواهر دینی هم به عنوان یک پادشاه مسلمان اهتمامی ندارد. از اینرو تعجب مصاحبهگران از ادعاهای مذهبی شاه برانگیخته میشد.
نکته مهم دیگر در این خاطرهگوییها و مصاحبهها این است که آیا او واقعاً به گفتههایش باور داشت؟ او واقعاً خود را برگزیده خداوند برای سلطنت بر مردم میدانست و حقی برای خود قائل بود؟ آیا او حقیقتاً خود را دارای مأموریت الهی میدانست و به این مسئله باور عمیق قلبی داشت؟ یا همه اینها نمایشی برای عوامفریبی و ظاهرسازی بود تا بدین طریق برای حکومتش توجیه مذهبی فراهم کرده باشد؟ نکند که بدان جهت که چون این حرفها را به کرات تکرار کرده است، برای خودش هم باوری بدین مسائل و داشتن مأموریت و نظرکردگی و برگزیدگی ایجاد شده است؟! آیا اینها همه، توهم شاهانه نبود؟ به نظر میرسد که شناخت عمیق دلایل اعتراض و انقلاب مردم علیه شاه، میتواند به پرسشهای یادشده پاسخ دقیقی باشد. البته گفتنی است که جلوههای متوهمانه و خیالپردازانه در نوشتهها و گفتههای شاه فراوان است.
منابع:
پهلوی، محمدرضا، ماموریت برای وطنم، تهران، 1355ش.
فالاچی، اوریانا، گفتگوها، ترجمه غلامرضا امامی، تهران، انتشارات برگ، 1377ش.
لاینگ، مارگارت، مصاحبه با شاه، ترجمه اردشیر روشنگر، تهران، نشر البرز، چاپ دوم، 1371ش.
وارن، اولیویه، شیر و خورشید(گفتگو با شاه)، ترجمه عبدالمحمد روح بخشان، تهران، امیرکبیر، 1356ش.
تعداد بازدید: 7035
http://oral-history.ir/?page=post&id=9753