بایکوت
حربه سازمان مجاهدین خلق در مقابل مخالفانملیحه کمالالدین
14 بهمن 1399
سیصد و بیست و یکمین برنامه شب خاطره، در دوم بهمن 1399 به صورت برخط در وبسایت آپارات برگزار شد. در این برنامه، «محمدرضا علیحسینی» و «داوود اسعدی خامنه» خاطرات خود را بیان کردند. در این برنامه که ویژه سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بود، داود صالحی به عنوان مجری حضور داشت.
نخستین میهمان این برنامه، محمدرضا علیحسینی از مبارزان سالهای پیش از انقلاب بود. او ابتدا خود را به عنوان دبیرکل کانون زندانیان سیاسی مسلمان قبل از انقلاب معرفی کرد و گفت: این کانون متشکل از عزیزانی است که قبل از انقلاب حداقل به مدت شش ماه در شکنجهگاههای رژیم پهلوی، شرایط سخت و طاقتفرسایی سپری کردهاند. او گفت بسیاری از این دوستان در اوایل انقلاب هم به دلیل عشقی که به مردم و انقلاب داشتند رهسپار جبههها شدند و به فیض شهادت نائل آمدند یا به مقام جانبازی رسیدند. امروز این تشکل به کار خود ادامه میدهد و چیزی که ما را بسیار آزرده میکند، غفلت سنگین فرهنگی بعد از انقلاب است که متأسفانه باعث شده که سختیها و شکنجههایی که مبارزان پیش از انقلاب کشیدند، رو به فراموشی بگذارد. این غفلت تا حدی پیش رفته است که رضا پهلوی داعیه آزادی در کشور دارد و در میان جوانان ادعاهایی مطرح میکند.
او گفت: این مسئله یکی از بارزترین دلایلی است که بعد از انقلاب با آن فداکاریها و جانفشانیها به ریشههای انقلاب پرداخته نشده و طبیعتاً نسل جوان امروز نمیدانند که «چه تبهایی، تن رنجور ما را آب میکرد/ چه لبهایی، به جای نقش خنده داغ میشد»[1]. اگر اینها مشخص میشد کسانی که دشمنان این مملکت هستند دیگر نمیتوانستند داعیه آزادی داشته باشند.
علیحسینی در ادامه صحبتهایش از نحوه دستگیریاش توسط ساواک گفت: من در سال 1353 به دلیل عضویت در گروه انقلابی ابوذر دستگیر شدم. در سال 1352 تعداد زیادی از اعضای این گروه دستگیر شد و شش نفر از فرزندان ملت ایران با سنین 18 تا 20 ساله بودند به وسیله رژیم پهلوی به جوخههای اعدام سپرده شدند. وقتی دادگاه اول این افراد تمام شد، سه نفرشان حتی درخواست تجدید نظر را هم ارائه نکردند. این افراد همگی عاشق شهادت بودند. این شش نفر با دستخط شخص محمدرضا پهلوی اعدام شدند. در سالگرد شهادت این شش نفر، برای انتقام از ساواک تصمیم گرفتیم یکی از عناصر اصلی آنها را اعدام کنیم. پیش از این عملیات من و دوستانم را دستگیر کردند. ساواک از من تعدادی اسلحه و فشنگ و مقدار قابل توجهی ابزار ساخت بمب گرفت؛ اما چون قتلی صورت نگرفته بود ما را اعدام نکردند، اما شاید اگر ما هم اعدام میشدیم برای ما بهتر بود چراکه به گفته خواهرم «جمیله بوپاشا»[2] انقلابها را فیلسوفان طراحی می کنند، عاشقان به ثمر میرسانند و فرصتطلبان بهرهاش را میبرند. در هر حال امیدواریم که بسیاری از آرمانهای انقلاب که از آنها غلفت شده محقق شود، چرا که حاصل این غفلت، ادعای شکنجهگران سابق مبنی بر رهبری مردمی است.
او سخنانش را اینگونه ادامه داد که: شرایط کسی که از او اعلامیه میگرفتند با وقتی که یک فرد از یک گروه مسلح را با سلاح و مهمات دستگیر میکردند بسیار متفاوت بود. ساواک شدیدترین و سنگینترین شکنجهها را برای فردی که مسلح بود اعمال میکرد به این دلیل که قرارهایش را افشا کند. افراد در زیر شکنجه تا مدت کوتاهی میتوانستند دوام بیاورند چرا که ساواک میدانست برای اینکه بتواند سرعت عمل خود را حفظ کند باید بیشترین شکنجه را به فرد وارد کند تا همتیمیهای او نیز شناسایی شوند.
علیحسینی ادامه داد: چند روزی از پایان شکنجههای سخت من گذشته بود که یک روز فردی به داخل سلول ما آوردند و 24 یا 48 ساعت هم پیش ما بود و ما فهمیدیم که او یک ساواکی است و آمده بود تا بتواند با طرح دوستی، اطلاعاتی که به ساواک نداده بودیم از زیر زبان ما بیرون بکشد. من در سلول شماره یک زندان کمیته مشترک (موزه عبرت فعلی) زندانی بودم. یک روز نگهبان زندان درب سلول را باز کرد و دستور داد که بیرون بیایم. من کشان کشان بیرون آمدم. او درب سلول شماره 20 را باز کرد و من به آنجا منتقل شدم. از آنجا که سلولها تقریباً تاریک بود و نور بسیار کمی وجود داشت، دیدم فردی در آن سلول نشسته است. زمانی که زندانبان رفت، ایشان از من سؤال کرد که اسمتان چیست و من پاسخ دادم من علیحسینی هستم. او هم گفت من هم علی حسینی هستم! من متعجب شدم و وقتی ایشان تعجب من را دید پرسید اسم کوچکتان چیست؟ و من پاسخ دادم محمدرضا. ایشان گفتند: من هم سید علی حسینی خامنهای هستم.
او ادامه داد: دو ماه پیش از دستگیری من، ایشان در مسجد جاوید[3] سخنرانی داشتند که من هم برای شنیدن سخنانشان به آنجا رفتم؛ اما اجازه سخنرانی به ایشان داده نشده بود. از آنجا که تعداد روحانیونی که به شکل جدی مبارزه میکردند بسیار کم بود، ما هم همه آنها را میشناختیم و به آنها عشق میورزیدیم. پس از آن من شیفته آیتالله خامنهای شده و برایم همسلولی با ایشان باعث افتخار بود. وضعیت جسمانی من بسیار بد بود و ایشان به من رسیدگی میکرد و مرا تیمار میداد. روزهایی که ما را شکنجه نمیکردند، ایشان برای ما کلاس برگزار میکردند و تفسیر قرآن و نهجالبلاغه میگفتند.
علیحسینی صحبتهایش را اینگونه ادامه داد: یک روز بازجو مطلبی را از من کشف کرده بود که من در اظهاراتم بیان نکرده بودم. به نگهبانها گفته بود بروید علیحسینی را از سلول 20 بیاورید، حسابی او را کتک بزنید و وقتی آماده شد به من اطلاع دهید تا برای بازجویی از او بیایم. وقتی نگهبانها درب سلول را باز کردند گفتند علی حسینی بیاید بیرون. هم سلولی من گفت من علی حسینی هستم. ایشان را از سلول بیرون بردند و در طول راه هم حسابی شکنجهشان کرده بودند. به بازجو که اطلاع میدهند زندانی آماده است، وقتی بازجو وی را میبیند شروع به فحاشی به نگهبانها میکند که چرا به اشتباه، یک روحانی را که زندانیِ یک بازجوی دیگر است، شکنجه کرده و نزد او آوردهاند!
راوی برنامه در ادامه به خاطراتش از دادگاهش پرداخت و گفت: من در دادگاه وکیل نگرفتم و چون دادگاه نظامی ما را محاکمه میکرد، خود حکومت هم یک وکیل تسخیری از ارتش برایم گرفتند. در دادگاه اول اتهامهای من هم شش مورد شامل مبارزه مسلحانه و اقدام به براندازی حکومت، سرقت، انفجار و... بود. وکیل مدافع شروع کرد به گفتن این مطالب که این افراد جوان و نادان بودند و همه این کارها به دلیل خامی آنان صورت گرفته و از محضر دادگاه تقاضای عفو برای این افراد داریم. رئیس دادگاه از من خواست اگر دفاعی دارم از خودم انجام دهم. من هم خطاب به رئیس دادگاه گفتم ضمن رد همه حرفهای وکیل مدافعام، هر شش اتهام را میپذیرم. من در آن زمان کمی از 18 سال بیشتر سن داشتم و در آن دادگاه محکوم به حبس ابد شدم.
علیحسینی در ادامه به خاطراتش از زندان قصر پرداخت و گفت: وقتی در بند 4 و 5 و 6 زندان قصر بودم، متوجه شدم آنجا در اختیار سازمان مجاهدین خلق قرار دارد و یک سیستم پیچیده مخفی در آنجا حاکم بود. پیش از دستگیری من، این سازمان اطلاعیهای صادر کرده بود که مایلیم گروه ابوذر جذب این سازمان شود و ما هم پاسخ داده بودیم که ما همکاری میکنیم اما جذب آن سازمان نخواهیم شد. وقتی من وارد زندان شدم، یک نفر پیش من آمد و گفت من مسئول شما هستم و او به من آموزشهایی میداد و بحث میکرد. بعد از یکی دو ماه که با ایشان بحث میکردیم به اختلاف خوردیم و فرد دیگری به عنوان مسئول من شروع به کار کرد. بعد از دو ماه باز ایشان هم عوض شد و بعد از او یعقوبی[4] این نقش را بازی کرد. او مدتی با من به مباحثه نشست و زمانی که کاری از پیش نبرد، من را در زندان بایکوت کردند.
راوی ادامه داد: یکی از مسائل مهم زندان بایکوت است. این یکی از حربههای سنگین منافقین بود که در زندان اعمال میکردند که شخصیت یک نفر را بشکنند. یک زندان در زندان برای فرد به وجود میآمد و با این فشاری که به زندانی وارد میکردند تلاش میکردند او تسلیم شود و بعد از آن به همه اعلام کنند که هر کس با ما نباشد نمیتواند در مسیر اعتقاداتش ادامه راه دهد. تا سال 1355 من بایکوت بودم. افراد بسیار دیگری هم بایکوت شده بودند اما هیچکدام از این مسئله خبر نداشتیم. افرادی مثل جواد منصوری، رضا منصوری، احمد نصری و... از جمله این افراد بودند که همه بایکوت بودند اما فکر میکردند که فقط خودشان تنها هستند و بقیه افراد با سازمان هستند. در ماه رمضان سال 1355 ما ابتدا اجازه داشتیم شبها در حیاط بخوابیم و هنگام سحر و افطار، سفره میانداختیم، اما پس از چند روز به ما گفتند کسی حق ندارد سحرها قبل از ساعت بیدارباش، بیدار شده و سفره بیندازد. این چون یک ننگ برای ما محسوب میشد چند روزی با یکدیگر صحبت کردیم که به نتیجهای در این خصوص برسیم و در آنجا بود که تازه متوجه شدیم حدود دو سوم از ما از طرف سازمان بایکوت شدهایم.
علیحسینی در ادامه صحبتهایش گفت: در همان سال بود که برخی علما در زندان اوین فتوایی مبنی بر نجاست کمونیستها دادند. تا پیش از آن وقتی از طرف ملاقات کنندگان گوشت یا میوه و خوراکی آورده میشد یک نفر همه آنها را تحویل میگرفت و همگی با هم آن را میخوردیم، اما پس از آن مسلمانان سفره خود را با کمونیستها جدا کردند و اعضای سازمان مجاهدین خلق و کمونیستها با هم بودند و مسلمانان جدا از آنها.
راوی سخنانش را با خاطرهای از شب اول بهمن 1357 به پایان رساند. او گفت: تا آن موقع زندانیان سیاسی تقریباً آزاد شده بود و فقط 180 نفر در کل کشور از این زندانیان سیاسی باقی مانده بودند. زندانبانان کمی بعد از اذان مغرب درب سلول را باز کردند و ما به پشت درب بزرگ زندان رسیدیم. بسیاری از افراد از بیرون زندان از دیوارها بالا آمده بودند و شاید اگر تا نیم ساعت دیگر ما را آزاد نمیکردند، این افراد زندان را تصرف میکردند. به هر حال با هر سختیای بود و علیرغم فشار جمعیت ما توانستیم از زندان خارج شویم.
[1] شعری از محمد زهری.
[2] جمیله بوپاشا (زاده ۱۰ فوریه ۱۹۳۸) از اعضای جبهه آزادیبخش ملی الجزایر بود.
[3] مسجد جاوید تهران در خیابان شریعتی (شمیران قدیم) کوچه شهید جوهرچی واقع شده است که شهید دکتر مفتح آنجا را را به صورت محلی برای تجمع و تشکل نیروهای مسلمان و مبارز تبدیل کرد.
[4] پرویز یعقوبی متولد 1314 از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق بود.
تعداد بازدید: 5707
http://oral-history.ir/?page=post&id=9738