قربت در غربت -4
امین کیانی
09 آذر 1399
در فروردین 1398 یک سامانه بارشی در دو موج از تاریخ 5 تا 9 فروردین و نیز از تاریخ 11 تا 13 فروردین، موجب ایجاد سیلاب و خسارت در شهرستانهای استان لرستان شد. در این بارشها، خساراتی همچون رانش زمین و به زیر آب رفتن بخشهایی از شهرهای دورود، خرمآباد، معمولان و پلدختر گزارش شد. در پی وقوع سیل در این مناطق، علاوه بر بنیاد مسکن انقلاب اسلامی، ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، افرادی نیز در قالب گروههای جهادی برای کمک به آسیبدیدگان این واقعه به لرستان اعزام شدند. آنچه در ادامه میخوانید، چهارمین و آخرین بخش از روایت یکی از نیروهای جهادی است که چند روزی در این منطقه حضور داشته و به فعالیت مشغول بوده است.
****
7.
از پل که میگذشتی تنوع نیروهای نظامی را با انواع درجه به چشم میدیدی. سر سه راه نیروهای یگان ویژه به کمک راهور آمده بودند. خودروهای ضدشورششان هم نیسان مسافربر بود. سازمانیها پر از پاسدار بود. با وجود این همه تروریست[1]! در شهر هیچکس احساس ناامنی نمیکرد. انصافاً تروریستهای پُرکاری بودند. یک ارتشی شَق و رَق کنار خیابان ایستاده بود و یک بیسیم هم دست چپش. چشمانم را باز و بسته کردم و با دقت به درجه روی دوشش خیره شدم. اشتباه نمیکردم امیر ارتش بود. چکمههایش زیر گِلِ شُل پنهان شده بود.
جنب و جوش و شور و شوق شبانهروزی سپاه، ارتش و امامرضاییها را که میدیدم حسرت میخوردم به حال آن جوان هلالاحمر؛ همانی که دست رد بر سینه محمد حیدری زده بود. در سیل خرمآباد تعدادی از اهالی دره کوروش که خانهشان را سیل گرفت در مدرسهای اسکان داده شدند. مدرسه وسایل گرمایشی نداشت. اسکانیافتگان هم غالباً دست خالی آمده بودند. شب از نیمه گذشته بود. به همراه محمد حیدری و محمد صادقی دورِ دریاچه کیو قدم میزدیم. محمد حیدری پر از بغض گفت:
- سری به مدرسه زدم. اوضاع خیلی داغون بود. اسکانیافتگان پتو و روانداز نداشتند. سریع رفتم هلالاحمر. جریان رو براشون تعریف کردم. یه پسر جوان در جوابم گفت الان که شبِ و دیروقت و تعطیل! انشاءلله فردا صبح زود بیایید برای پتو! هرچه اصرار کردم جوابش همان بود که اول گفت. برایم سؤال بود سرما هم مثل آن مسئول هلالاحمر صبر دارد و میماند به پای رسیدن پتوها و امشب را کوتاه می آید؟!
شهر پر شده بود از نیروهای جهادی. موکب بغل موکب بر پا شده بود. هایلوکسی آمد، طلبهای رانندهاش بود و پیرزنی جلو نشسته بود. چند بیل و تی هم عقب ماشین ولو شده بود. جلوی پایمان رسید نیشترمزی زد و بالا پریدیم. طلبه تهرانی بود و پیرزن پلدختری غلیظ صحبت میکرد. سر از شیشه درآورد و پرسید:
- بچهها این حاج خانوم میخواد بره خونهاش.
میان حرفش گفتم:
- خب برسونش.
- قربون اون شکلت خوب من اصلاً متوجه نمیشم چی میگه. فقط از حرفاش اینو فهمیدم که میخواد بره خونهاش. من باید برگردم. وسایل کار بچههامون با منه. الان اونجا بچهها لَنگ من موندن. اوضاع شلوغی رو هم که دیگه میبینید. اگه میشه لطفاً این مادرمون رو برسونید خونش.
«باشه»ای گفتیم و از خودرو پریدیم پایین. حاجآقا کج شد در را برای پیرزن باز کرد. پیرزن تشکر کرد و مهیای پیاده شدن شد. دمپایی پایش بود و گِل تا بالای مچ پا ارتفاع داشت. پیرزن هم اکراه داشت پا در گل بگذارد. جواد موگویی با موتور رسید. امیرحسین جریان را گفت. جواد موتور را درست دم در ماشین و جلوی پای پیرزن پارک کرد و گفت: «مادر جان سوار ترک من شو». پیرزن تلاش کرد اما نتوانست سوار شود. امیرملکی دست برد دست پیرزن را بگیرد و کمکش کند و پایش را مانع کرد که پا روی پایش بگذارد، جواد هم موتور را کج کرد. اما انگار پیرزن بهش برخورد و حیا کرد. از اتاق ماشین جفت پا پرید توی گل. نه به ما نگاه کرد و نه جوابمان را داد.
غروب در حال برگشت از محور بودیم. دم موکبی ایستادیم. به جز چای و آویشن چند نوع دمنوش هم داشت. با استکان شیشهای چای و دمنوش پخش میکردند. صدای مولودی را هم زیاد کرده بودند و فضا را کربلایی. تراکتوری نزدیک شد، پریدیم بالا. قبل از ما هم چهار سرباز ارتش و دو نفر مرد میانسال هم بالا پریده بودند. سلام و خسته نباشیدی میانمان رد و بدل شد.
8.
کوچه به کوچه جلو میآمدیم و از رودخانه فاصلهمان بیشتر میشد. چهار گروه از بچه جهادیهای قرارگاه امام رضاییها و بچههای سپاه سمنان در خیابان منتهی به رسالت مشغول گلروبی منازل بودند. تعداد بابکتها زیاد شده بود. دو لودر هم کناری ایستاده بود. بچهها با بیل و تِی گلها را به داخل کوچه میریختند. بابکتها گلها را جمع و به همراه لودرها بار کمپرسیها میکردند. کمپرسیها هم گلها را در دره بالای تالار امین تخلیه میکردند. یک پیرمرد سمنانی با سبیل پر و تهریش یکدست سفید و هیکل سنگینش از همه جمع فعالتر بود. وسیله گِلروبیاش عجیب بود. اولین و آخرین بارم بود از آنها میدیدم. یک ورقه پهن آهنی بود که از پشت دستهای چوبی داشت و از جلو یک طناب یک متری بهش آویزان بود. به قول نظامیها برای استفاده از این سلاح به دو نفر خدمه نیاز بود. یکی دسته چوبی را از پشت هل میداد و دیگری باید از جلو طناب را میکشید. پیرمرد سمنانی پای ثابت بود و آن یک نفر مرتب عوض میشد! از بس این پیرمرد پر جنب و جوش بود، یک شور و هیجانی به جمع داده بود که روحیهها را ده چندان کرده بود. حین کار مرتب صحبت میکرد. با ریتم میخواند:
- ماشاءلله بچه مؤمن، ماشاءالله ایرانی، ماشاءالله به غیرتتون. ماشاءالله بچه شیعه ایولله. ماشاءالله یاوران سیدعلی. امید سیدعلی.
***
از دست یکی از بچهها دلخور شدم و از گروه جدا شدم. رفتم کوچه بغلی، یک گروه پنج نفره مشغول بودند. همگی طلبه بودند بجز یک نفر. آن یک نفر هم کاملمردی بود، عزلتگزین، کم حرف و پر کار. در نگاه اول ازش خوشم آمد. یک بیل سر صاف دستش بود. با لبه آن گل سفت شده را از گاراژ بیرون میکشید. من هم بیل سر صاف تحویلم بود. بعد از سلام روبهرویش ایستادم. او جلوی کوه گل بود. از دم به سمت خودش میکشید و من میان کوه گل رفتم و با پشت بیل گل هل میدادم. چهار طلبه هم هر کدام مشغول بودند و گلروبی میکردند. صاحب گاراژ کنار زنش دم گاراژ ایستاده بود و مرتب تشکر میکردند. گفت قبل از سیل جمع کردهاند و رفتهاند و بعد از شنیدن آمدن نیروهای جهادی و کمکی برگشتهاند. برای همین گاراژشان تا الان مانده بود و گلروبی نشده بود. آب معدنی بزرگی باز کرد و شش لیوان آب با لیوان یکبار مصرف ریخت و تعارف کرد. همه از دم آب خوردیم. کار گاراژ تمام شد. بعد از خداحافظی از صاحبخانه، طبق روال رفتیم سمت خانهای دیگر.
دوست جدیدم که اسمش جعفر بود و در این مدت حسابی «جینگ و شیش» شده بودیم. گفت: امینآقا من با اجازهات برم.
دست جلو آورد روبوسی و خداحافظی کند. من که منتظر فرصتی بودم «جیم» بزنم و برم تالار امین و ظهر دو ساعتی استراحت کنم. گفتم: جَعفر وایسا منم میام تالار. بمون با هم بریم.
راستش کمی از بچهها خجالت میکشیدم. برنامه جوری بود که نباید ظهر برمیگشتیم تالار. صبح که بیرون میزدیم باید عصر برمیگشتیم. یکی از بچههای شاهرود برایم تعریف کرد که دیروز پیرزنی از ما خواست بریم کمکش. خانهاش بیرون از محور گذوه بوده و سرگروه ظهر پیدایشان نکرده بود و تا ظهر هیچی نخورده بود. گفت فرصت را غنیمت شمردم دیدم حالا که از ناهار خبری نیست و من هم چیزی نخوردم نیت روزه کردم و تا شب چیزی نخورده بود، جز چندتا فحش آبدار از یکی از اهالی عصبانی.
به همراه جعفر راه افتادیم. خیابان منتتهی به پل شهدای دولت شدید شلوغ بود. همین باعث شد تصمیم بگیریم پیاده بریم. جعفر کمحرف بود و بیشتر من حرف میزدم. یکهو با سرعت از من فاصله گرفت و حرفش نیمه ماند. دوید سمت تویوتای کاپرایی که پیرزنی را رسانده بود و خیال دور زدن داشت. پیرزن میخواست پیاده بشود اما دمپایی داشت و مردد بود پایش را در گل 30-20 سانتی بگذاد یا نه. جعفر چکمههایش را درآورد و به پای پیرزن کرد. دمپاییهای پیرزن را هم داخل هم کرد و داد دست پیرزن و بی هیچ حرکت و حرف اضافهای آمد پیش من.
بعد از پل، ترافیک روان میشد. طبق روال پریدیم روی یک نیسان. نیسان پیچید توی خیابان سمت میدان بسیج و تالار امین. بعد از کتابخانه و ارشاد شهرستان و پارک و بیمارستان صحرایی ارتش، راسته مغازه بود. تنوع اجناس در آن راسته حیرتآور بود. بیربطترین مغازهها شانه به شانه هم کاسبی میکردند. از بقالی و لوازم ساختمانی که فرصت را مغتنم شمرده بودند و بیل و تی و چکمه زیادی آویزان کرده بودند تا جلوبندیسازی و سنگ قبرتراشی! جنس راسته جور بود. جعفر گفت: امین من میخوام اینجا پیاده بشم. گفتم وایسا منم میام.
جعفر نزدیک مغازه لوازم ساختمانی رفت. یک جفت چکمه خرید. گفتم تو میخوای بری، چکمه چرا گرفتی؟ چیزی که تو ستاد زیاده چکمه است. چیزی نگفت. کنار خیابان منتظر نیسان ایستاده بودیم. پرایدی کنار پایمان ترمز کرد. به خودمان و لباسهای گلآلودمان خیره شدیم. گفتم:
- چاکرم آقا لباسامون خیطه صندلیت خیط میشه!
با اوقات تلخی گفت:
- حرفت از صد تا فحش بدتر بود. بیا بالا تو نمیری این حرفا چیه.
از خدا خواسته سوار شدیم. راننده با معرفتی بود.
من رفتم سمت شیلنگ آب دم در تالار و جعفر رفت داخل. پشت سرش رفتم. چکمههایش را از پا درآورد و تحویل انبار داد. ای دل غافل! دست و صورتی شستم و دست خیسی بر موهایم کشیدم. جعفر روبهرویم ایستاده بود. اصرار کردم ناهار بخورد بعد برود اما قبول نکرد. سویچ را به پراید زهوار در رفتهاش انداخت و رفت.
***
اوضاع شهر خیلی بهتر شده بود. اقلام هم مرتب و منظمتر از قبل پخش میشد. هلالاحمر دفترچه پخش کرده بود. با خودرو در کوچهها میگشتند و از روی دفترچه اقلام را به سیلزدگان تقدیم میکردند. بر عکس روزهای اول دیگر مسائل اولیه زیستی خواست و اولویت سیلزدگان نبود و این خیلی خوشحالکننده بود. توی کوچهای باریک بودیم. زن میانسالی از خانهای بیرون آمد و گفت:
- جوب و جدول جلوی خانهام را پاک کنید. میخوام حیاط و خانهام را بشورم، جوب پر از گلِ و دوباره آب برمیگرده داخل خونم.
با اتمام کار و ترمیم پل شهدای هفت تیر توسط گروه مهندسی ارتش بروجرد، حجم ترافیک پل شهدای دولت کم شده بود؛ اما باز هم حوالی ظهر و عصر کمی ترافیک میشد. قبل از پل توی ترافیک مانده بودیم. سرم را به سمت راست چرخاندم، تویوتای ارتش آینه به آینه ماشینمان ایستاده بود. یک نفر راننده و دو نفر جلو نشسته بودند. شناختمشان؛ استوار خسروی و استوار حسنوند و یکی دیگر از بچههای گردان360 پدافند هوایی تیپ 184 بودند. ترافیک روان شد و جلویمان باز. پنج تا هایلوکس پلاک سپاه پر از نیرو و بیل و تِی از روبهرویمان گذشتند. بچهها روی لبه ماشین نشسته بودند و کربلا کربلا ما داریم میآییم میخواندند.
***
دوشنبه 19 فروردین مصادف بود با ولادت حضرت عباس(علیهالسلام). جوش، خروش، شوق و خوشحالی، درون تالار، حیاط و بیرون از تالار بساط پهن کرده بود. جایجای پلدختر هم شانه به شانه و گاهی دورتر از هم موکب بر پا شده بود. بچههای هیئت مساکینالزهرا(سلاماللهعلیها)ی خرمآباد هم پایینتر از ارشاد و روبهروی خوابگاه دانشجویی ایستگاه صلواتی بر پا کرده بودند. از محل مأموریت برگشتیم. ساعت بیتوجه به همه کس و همه چیز کار خودش را میکرد و کمافیسابق میگذشت. کمی از غروب آفتاب گذشته بود و شب سیاهیاش را گسترانده بود. چند تا از بچهجهادیهای با ذوق و مَشتی شربتی تدارک دیده بودند. لیوانها را روی میز چیده بودند و هر کسی رد میشد حتماً باید مینوشید! من به اقتضای کاری که با یکی از دوستان داشتم چند بار از جلوی صف شربتدهندگان رد شدم و هر بار لیوانی شربت نثارم کردند. اگر اشتباه نکنم حدود 8 لیوان شربت خوردم!
به حال و هوای بچهها غبطه میخوردم. از جمع خندان و شاد جهادیها فاصله گرفتم. سرم را پایین انداختم تا به کسی سلام نکنم و اگر آشنایی من را دید به صحبت کردن نایستیم. فضای باز و چمنهای یکی در میان روییده و یکی بود یکی نبود، فضای مناسبی برای خلوت کردن بود. توقفگاه خودساخته نیسانهایی که سرویس بچههای جهادی و پخش اقلام بودند رد کردم. روی سنگهای نمای سنگبری چسبیده به تالار امین نشستم. به خدا گلایه میکردم «که خدایا دمت گرم اگه آدم اینه که تو آفریدی و صبح تا شب خونهها رو تِی میکشه و جوبها رو بیل و کلنگ میزنه و شبها هم قامت نماز شب میبنده و همیشه هم خندون و قبراقه، پس ما رو برا چی خلق کردی نوکرتم»؟!
9.
بعد از ظهر از محل مأموریت برگشتیم. لبه باغچه بالایی دم در تالار نشسته بودیم. بهزاد کوله به دوش جلو آمد. بعد از سلام، خداحافظی کرد. گفت: «برمیگردم بروجرد. اما فردا باز میام.»
با تعجب پرسیدم:
- خب چه کاریه؟
- داش امین امشب هیئت دارم.
هر دو ساکت شدیم. هر چند من هنوز قانع نشده بودم. با خودم گفتم یعنی کسی نیست تا تو ...
بهزاد میان فکرم دوید و میان مشتی حسرت که از دهانش بیرون داد گفت:
- داش امین من دوازده سال هروئینی بودم.
سکوت میانمان حاکم شد. بعد از چند لحظه خندهای بر صورتش نشست. دندانهای یکی در میانش صورتش را بامزهتر کرد. گفت:
- الان پنجساله لب به هروئین نزدم. اینو همش مدیون امام حسینم. قول شرف دادم هیچ وقت پرچم هیئت و بیرق امام حسین زمین نمونه. میرم فردا برمیگردم انشاءالله.
***
تنها نشسته بودم. از روی گوشی شعرخوانی ناصر فیض را تماشا میکردم. غرقِ در طنازی ناصرخان بودم که «سلامُعلیکم» غلیظی از غرق شدن نجاتم داد. چشم از گوشی کَندم و سر به سمت صدا چرخاندم. طلبهای جوان با کولهای آویزان بر شانه چپش کنارم ایستاده بود. به احترام بلند شدم و جواب سلام دادم. تعارف کردم، نشست. پرسید:
- آقاجان اینجا جای کسی نیست؟ من میتوانم اینجا مستقر بشوم!
لحنش باحال بود. به شوخی گفتم:
- بفرمایید. البته که میتوانید اینجا سکنی گزینید!
طلبه جوانِ تازه رسیده مشغول جاگیر شدن بود. عمامهاش را روی میز گذاشت و کولهاش را زیر میز جا داد. حاجآقا ساکت نشسته بود. به رعایت حُسن همجواری و حق همسایگی هم که شده بود سر بحث را باهاش باز کردم. چای تعارف کردم. تشکر کرد.
- ماشاءالله حضور و استقبال نیروهای مردمی خیلی خوب است. و بسیار ارزشمند است، و البته باید این موضوع را به فال نیک گرفت. در دوران دفاع مقدس هم نیروهای مردمی معطل و درگیر اداریبازیها نشدند و انقلابی و بسیجیوار به خط زدند. چهقدر اینجا شبیه آنجاست.
وسط حرف زدنش فهمیدم تازه دو هفته پیش عقد کرده. گرم صحبت بودیم که عروس خانومش زنگ زد. به بهانهای بلند شدم تا حسین راحت حرفش را بزند.
***
10.
آخرشب وسایل را جمع کردیم و از تالار بیرون زدیم. خیلی از بچهها خواب بودند. کف تالار روی موکتهای کِرِمرنگ خواب هفت پادشاه را میدیدند. بعضی از بچهها ساکشان را زیر سرشان گذاشته بودند و بعضیها سرشان از روی ساک افتاده بود و همرنگ تنشان روی موکت وِل شده بود.
عقربه کوچک ساعت، آرام روی 12 قفل شده بود. عقربه وسطی با صبوری دقیقهها را میشمرد و لحظهای میشد 15 را رد کرده بود. ثانیهگرد اما مثل من دل توی دلش نبود و بیقرار در صفحه ساعت میگردید. احمد صفری گفت: «راس 30/12 میام دور میدون بسیج»
وقت بازگشتن است.
این خاک دامنگیر است و این غبار دامنگیرتر. نَفَس صاحبنفسان در این خیمه دمیده شده بود و نَفسانیت از این اردو رمیده. هرچه بود و هست رنگ خدایی است و بوی الهی. با حسرت به اردوگاه عشاق مینگرم. چقدر زود دلم برای پلدختر تنگ شده بود. دلم برای همه چیز تالار امین تنگ میشود. دلم تنگ میشود برای بوی جوراب و عرق بچه جهادیهایی که برای یک کیک و ساندیس فرسنگها کوبیده بودند و فارغ از هیاهوی دنیا، یکرنگ و در بند بندگی الله سبحانهوتعالی مشق عشق میکردند و آماده میشدند برای فردای ظهور.
برای عمامههایی که سیاه و سفیدش از زور گِل قهوهای شده بود. برای روضههای یکی دو نفره بچههایی که مخفیانه و در سکوت میخواندند و میگریستند. برای دلهای رقیق شده و قلبهای دقیق شده. برای صاحبان معرفتهای عمیق و یاران رفیق. برای اشکهایی که بر لب مشک بودند و با شنیدن نام حسین باریدن میگرفتند. برای دستان ترکخورده و پینهبسته صاحبخانهای که برایمان چای آورد. دلتنگ میشوم برای سربازی که بازی معرفت را شش هیچ برده بود. فقط یکبار دیدمش، اما نقش صورت سیاه سوختهاش در ذهنم خوش نشسته است. دلم تنگ میشود برای نشستن روی تاج نیسان، پشت تراکتور، ماشینهای ضد شورش یگانویژه، تویوتاهای سپاه و تریلیهای ارتش. دلم برای گِلِ بد بو تنگ میشود.
برای رضا کپل که با دستهای کوچکش همپای بچهها خانهشان را گلروبی کرد، چه ذوقی کرد وقتی دفترش را از زیر گل درآوردیم. دلم برای تالار امین تنگ شده. دلم برای پتوهایی که فقط کمی از پر قو زبرتر بودند تنگ شده. برای خوابیدنهای بیبالش روی موکت. برای صورتهای آفتابسوخته و شلاقخورده بچه جهادیها. برای چای موکب امام خمینی(ره) دلم تنگ شده. دلم برای آویشن ایستگاه صلواتی دم بیمارستان صحرایی ارتش تنگتر شده؛ برای بچههای ارتش، سپاه و ناجا. دلم برای آن همه صفا و صمیمیت تنگ شده و الان عقب ایسوزو روی پتوی پهنشده دراز کشیدهایم و باد بیرحمانه میوزد و شَرَق شَرَقش روی مخ است.
با شوخی و خنده میخواهیم خودمان را گول بزنیم که همه چیز میزان است و اوضاع رو به راه. نمیخواهیم یادمان بیاوریم تکهای از دلمان در پلدختر، در کوچهها و جوبهای پر از گِل، و در تالار امین جا مانده. دلتنگی یعنی حال ما پشت ایسوزو. چه کسی است که نداند آتش گُر گرفته دلِ رهروان حسینی و یاوران خمینی جز با الماسِ آبِ دیده آرام نمیشود. روضه، نسخه از ازل پیچیده شدهمان است. پر از بغضیم و دنبال بهانهای برای شکستنش. رو میکنم به امیرحسین:
- روضه بخون.
- یا عقب رو سنگ بارانِ سَرَت طفلان نبینند، یا جلو رو تا که سیلی خوردنِ طفلان نبینی ...
یا علی
پایان
[1] . در همان ایام ترامپ رئیسجمهور آمریکا نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تروریست خطاب کرد. بچهها به شوخی به یکدیگر تروریست میگفتند.
تعداد بازدید: 3192
http://oral-history.ir/?page=post&id=9597