قربت در غربت -3
امین کیانی
04 آذر 1399
در فروردین 1398 یک سامانه بارشی در دو موج از تاریخ 5 تا 9 فروردین و نیز از تاریخ 11 تا 13 فروردین، موجب ایجاد سیلاب و خسارت در شهرستانهای استان لرستان شد. در این بارشها، خساراتی همچون رانش زمین و به زیر آب رفتن بخشهایی از شهرهای دورود، خرمآباد، معمولان و پلدختر گزارش شد. در پی وقوع سیل در این مناطق، علاوه بر بنیاد مسکن انقلاب اسلامی، ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، افرادی نیز در قالب گروههای جهادی برای کمک به آسیبدیدگان این واقعه به لرستان اعزام شدند. آنچه در ادامه میخوانید، سومین بخش از روایت یکی از نیروهای جهادی است که چند روزی در این منطقه حضور داشته و به فعالیت مشغول بوده است.
****
5.
شهر بسیار شلوغ شده بود. بچه جهادیها گوش تا گوشِ هم در جنب و جوش بودند. جنب و جوش در مناطق پایین دست شهر به اوج رسیده بود. نگاهم خیره به تندیس دستی بلند بود که به دامان آسمان چنگ میزد. راست و استوار خوشهای گندم بر کف گرفته بود و به بلندای قامت بلندش کرده بود. شاید میخواست داد دل کشاورزان و گندمکاران را فریاد بزند؛ کشاورزانی که محصولاتشان طعمه سیل شده بود. کاش شهرداری پلدختر روایت بوسیدن دست کارگر و کشاورز توسط پیامبر بزرگ اسلام(ص) را نیز مانند این تندیس بزرگ و جلوهگر نصب کند، به آن امید که شاید دلی بلرزد و دستی گره بگشاید.
امیر شربت به دست، آمد. بلند شدم و با هم راه افتادیم. امیر در بین راه دست وَرم کردهاش را نشانم داد. کبودیاش به سیاهی میزد و سفت شده بود. در حال برگشتن از محور به تالار بودیم. بعد از گذشتن از کنار کتابخانه مرکزی شهر و نوشیدن یک استکان آویشن به چادرهای بیمارستان صحرایی ارتش رسیدیم. دست امیر را نشان دادیم. جوانی که پشت میز نشسته بود با خوشرویی گفت: تشریف ببرید نوبت بگیرید و توی صف بایستید.
نوبت گرفتیم و در صف ایستادیم. سه تا میز زیر چادر برزنتی بزرگ روی چهار پا ایستاده بود. پشت هر میز یک جوان با روپوش سفید که احتمالاً پزشک وظیفه بودند، نشسته بود. در صفِ میزِ وسطی که از همه خلوتتر بود ایستادیم. بیرون چادر را دید زدم. چند کانکس دیگر هم بود که با توجه به برچسبهایی که داشتند فکر کنم برای عکسبرداری و اینجور چیزها بود.
بعد از ویزیت شدن، با دکتر خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت تالار. فوریتهای پزشکی بانک ملی با چند آقا و خانم در خیابان منتهی به پل شهدای دولت و درست دم موکب امام خمینی(ره) مستقر شده بودند. نیروی زمینی سپاه بیمارستان مجهزی علم کرده بود. معاونت بهداری ناجا هم در شهر فعالیت میکرد. ارتش بیمارستان صحرایی بزرگی برپا کرده بود. همه بودند. حتی در آن بَلبَشو سیدبهمن الواری هم نسخه میپیچید و به امیر گفته بود خمیر و نمک روی دستت بگذار.
این سیل آمد و رفت. طبیعتاً خسارت بر جای گذاشت. فاجعه بود و بحران اما رفت. بحران و فاجعه بزرگتر از سیل مدیرانی هستند که ارتزاقشان از بیتالمال و مشروعیتشان را همین مردم دادهاند اما نیستند. طلبکارانه هم نیستند. برعکس سیل نمیروند و چنبره میزنند و سالهای سال میمانند و ویرانی بر جای میگذارند. در این چند روز صدای بالگردهای بچههای زحمتکش هوانیروز ارتش خاموشی نداشت. بخشی از توان بالگردها صرف رساندن مسئولان و عکس گرفتن و گزارش دادن و برگشتن میشد بدون اینکه غباری بر بلور تنشان بنشیند. بخشی عظیمی از پروازها صرف امدادرسانی و تخلیه بیماران میشد.
6.
با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم. بچههای تدارکات صبحانه خوبی تدارک دیده بودند. نان قندی حجیم و شکلات صبحانه روی میز چیده شده بود. رضا موگویی را دیدم. گفت:
- امروز میخوایم اقلام ببریم مورانی، میای؟
با دهان پر «آره»ای پراندم و سری تکان دادم. حسین سیمبُر هم گفت: «آره امروز رو بریم پخش اقلام، هم تنوعه هم اینم خوبه!». قرار شد بعد از ناهار دو نیسان پر از اقلام را به روستای مورانی ببریم. با بچهها رفتیم محور برای گِلروبی. تا ظهر در کوچههای رسالت بودیم. دسته دسته بچه جهادی در سطح شهر در جنب و جوش بود. از روی پل شهدای دولت رد میشدیم، امیر گفت:
- دایی امین ای همه خودرو سِیل کو هان ری ای پل، اَر یه بریمِیه فاجعه انسانی رُخ میه.
نگاهم را از دیواره کنار رود که از کمر شکسته بود و ول در آغوش رودخانه خوش آرمیده بود گرفتم و با سر حرف امیر را تأیید کردم. به دلیل تخریب بخش اعظمی از پل شهدای هفت تیر، تردد بر روی پل شهدای دولت بسیار زیاد بود. این دو پل به موازات هم دو بخش پلدختر را به هم وصل میکردند. گروهی از بچههای ارتش شبانهروز مشغول ترمیم و ساخت قسمتهای تخریب شده پل شهدای هفت تیر بودند. شنیدم امیر سرتیپ دوم مرادی فرماندهی مرکز مهندسی بروجرد گفته چهل و هشت ساعته تحویلش میدهیم. بچههای ارتش سخت مشغول کار بودند. ترمیم و بازسازی پل شهدای هفت تیر خیلی مهم بود. تردد از روی آن باعث میشد ترافیک وحشتناک روی پل شهدای دولت کم بشود و امدادرسانی و گِلروبی از خیابانها و تردد ماشینآلات سنگین راحتتر و سریعتر انجام بشود.
پل را رد کردیم. بعد از پل سمت چپ استخری بود و سالنی و زمین چمنی. پایینترش معروف بود به کوی سازمانیها. در محله سازمانیها حجم تخریب خیلی زیاد بود. سپاه سیدالشهدا(ع) ساماندهی آنجا را بر عهده گرفته بود. مهرداد لک میگفت سردار حسنزاده گفته تا اینجا را مرتب تحویل ندهیم نمیرویم. از سرهنگ تا سرباز تا پاسدار و بسیجی تا زانو در گل بودند. لودرها و بیلها و بابکتها هم بیشتر از توانشان زور میزدند. پیش خودم گفتم: «این سردار حسنزاده اینجور قُپی اومده خودش کجاست؟». ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند تا من را ضایع کنند. هنوز فکر و نجوای یک نفرهام از سرم کامل بیرون نرفته بود که سردار حسنزاده گلآلود تا انتهای چکمهاش سوار بر موتور تریلی گاز داد و از کنارمان گذشت. یک پیرمرد چفیه به دوش هم ترک موتورش نشسته بود. از قضاوتم شرمنده بودم و خجالت میکشیدم.
***
نزدیک ظهر و زودتر از همیشه از محور برگشتیم. ناهار خوردیم، نماز خواندیم و به همراه بچهها به سمت روستای مورانی رفتیم. از خروجی شهر گذشتیم. چند ده متر مانده به آخرین یادگاری عصر ساسانی و تنها پایه پل تاریخی دختر اردوگاه اسکان یافتگان بود. هلالاحمر چادرهای اسکانش را مرتب زده بود دو طرف خیابان و روبهروی هم. اندک بارانی باریدن گرفت و در کسری از ثانیه چنان شدت گرفت که خورشید هم متعجبتر از من به آسمان چشم دوخت و فرصت نکرد مخفی شود. هم آفتاب میتابید هم باران میبارید. و باز هم اردوگاه اسکان افتگان در معرض باران! یاد حرف سامان سپهوند افتادم. بعد از پل شهدای دولت به سالنهای در گِل نشسته تربیت بدنی خیره شده بود و میگفت:
- همهش میگن غیرمجاز ساخت هستن. خب چرا ادارات دولتی هم اینجا سازه و سوله و سالن بنا کردند که اینجوری تو گل بشینه. اگه اینها یه جای امن بود و مثل بالای شهر در گل نمینشست و زور سیل به موقعیتش نمیرسید الان بهترین اردوگاه بود برای سیلزدگان. الان که خودش قوز بالا قوز شده و توان چند نفر داره صرف گِلروبی از این سالنها میشه.
از کوههای نتراشیده و بِکرِ خروجی پلدختر آب پرفشاری سرازیر میشد و بعد از گذشتن از مسیر سنگلاخ روی جاده آسفالت پهن میشد و بعد از گذشتن از عرض جاده خودش را به آغوش رودخانه میانداخت. مردم زیادی اثاث و فرشهایشان را آورده بودند و آنجا میشستند. وارد روستا شدیم و دم در مسجد ایستادیم. همان سید دیشبی به همراه دوستانش به استقبال آمدند. بعد از توضیحات رضا موگویی سید با دقت از پشت عینک تهاستکانیاش به ما خیره شد و بعد از چند لحظه درنگ به یکی از دوستانش اشاره کرد و گفت:
- برادران فهرستی که قولش را به شما داده بودم دست این برادر بزرگوارمان است. خودمان اسامی را نیاز داریم و لذا نمیتوانیم به خدمت شما بدهیمش. علی ایحال شما هم میتوانید از روی اسامی فهرست بگیرید و بنویسید.
بلند شدم و به دنبال اصغر که فهرست در دستش بود به داخل مسجد رفتم. اصغر دو تا از دکمههای لباسش را باز کرد و از پهلوی شکمِ به گرده چسبیدهاش یک دفتر چهل برگ درآورد. قبل از اینکه دفتر را به دستم بدهد قسم و قرآن سختی داد که به کسی نگویم و اهالی روستا نفهمند اسامی را از کجا آوردهام! به اصغر اطمینان دادم و دفتر و خودکار و دو برگه ازش گرفتم.
روی موزاییکهای کف انبار نشستم و دو جعبه آب معدنی خانواده زیر دستم گذاشتم و مشغول نوشتن اسامی شدم. تند تند اسمها را مینوشتم. دو فهرست بود. فهرست اول اسامی کسانی که خانهشان کامل تخریب شده بود و فهرست دوم اسامی کسانی که از سیل آسیب دیده بودند. بلند شدم فهرست را داخل جیب شلوارم گذاشتم و از انبار بیرون زدم. سری گرداندم و چشمی چرخاندم، اصغر را دیدم. دفتر را تحویلش دادم و بعد از خداحافظی از مسجد بیرون زدم.
رضا موگویی نیسانها را داخل حیاط خانهای جا کرده بود. صاحبخانه در را از پشت بست. با کمک سه تا از بچههای روستا اقلام را از نیسان خالی کردیم و همهاش را داخل خانه چیدیم. چند نفرمان باید میماند و اقلام را توزیع میکرد. توزیع اقلام دو سه ساعتی زمان میبرد. من و امیر و امیرحسین و عبدالله و رضا ماندیم. هفده خانواری که خانهشان کاملاً تخریب شده بود در اولویت بودند. بستههایشان را کناری چیدیم و از روی فهرست، سهمشان را توزیع و بقیه اقلام را بین اهالی توزیع کردیم. دم غروب پنج نفری سوار پراید رضا شدیم. در میان بدرقه تنگ و گرم اهالی روستا، مورانی را به مقصد قرارگاه امام رضاییها ترک کردیم.
***
سامان احمدی با خودرو شخصیاش به سراغم آمد. رفتیم روستای ولیعصر. با بچهها چاق سلامتی کردم. چای خوردیم و از خاطراتمان گفتیم. سامان سررشته کلام را به دست گرفته بود و گرم صحبت شده بود. چای در دستش سرد شده بود. با آب و تاب گفت:
- روزای اول قوتِ غالب و غذای رایجمان برنج و عدس بود. پر از عشق بود و خالی از محتوا! بعد از یه مدت روز زدیم از این ور و اون ور و از خَیِّرا یه مقدار پول جمع کردیم تونستیم سویا هم قاطیش کنیم. یکی از بچههای ازنا که خیلی بچه اهل دلی هم بود...
یهو پریدم وسط حرفش و به شوخی گفتم:
- داش خو مگه الان دیگه بچه اهل دلی نیس؟
خندید و گفت:
- چرا الانم اهل دله؛ اما خب چون الان اینجا نیست و برگشته ازنا برا همین از فعل ماضی! استفاده کردم. زنش دمِ زا بود رفت پیشش بمونه، بچش به دنیا بیاد. گفت یکی دو روز پیشش بمونم برمیگردم.
همه ساکت شدیم. سامان گفت:
- اِه بابا یادم بردی چی میگفتم! کجا بودیم؟
خندیدیم. سامان لیوان چایش را زمین گذاشت و ادامه داد:
- آره این دوستمون زنگ زد به خانومش گفت هر چی رو کارتمونه کارت به کارت کن بفرست برام. اینجا بچهها غذا پخت میکنند نذر امام حسین کنیم قند عسلمون صحیح و سالم بیاد انشاءالله. زنش پول رو به حسابش ریخته بود. اینم رفته بود اطراف پلدختر یه گوسفند خریده بود. هیچ کدوم از بچهها بلد نبودند گوسفند ذبح کنند. با هزار بدبختی یکی از اهالی رو پیدا کردیم اومد. گفت سرش رو میبُرم اما یه شرط هم دارم. شرطش رو پرسیدیم، گفت کله و پاچه یا جگروَزِش برای من باشه. آخر سر با توافق طرفین قرار شد در ازای بریدن سر گوسفند و کندن پوستش جگروَزِ گوسفند برای او باشه. ما هم قول یه دست کله پاچه چرب و چیلی به خودمون دادیم. قصاب مشغول ذبح بود. بعد از ذبح گفت من برم یه قابلمه برا جای جگروَزِ بیارم. بچههای پایگاه صدایم زدند. تا برگشتم قصاب هم قابلمه به دست برگشته بود. در آنی و کمتر از آنی از نبودمان نه خبری از کله بود نه از جگروز! با تعجب به گوسفند بیکله و اشکم و جگر چشم دوخته بودم و با دواندن نگاه به اطراف راههای احتمالی ورود سارق سر و جگر را بررسی میکردم. الغرض راه به جایی نبردیم و حسرت کله بر دلمان نشست.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 3587
http://oral-history.ir/?page=post&id=9593