خاطرهگویی تصویری از شیوه زندگی و احوال آسید مهدی قوام
جعفر گلشن روغنی
23 مهر 1399
چند سالی است که ساخت فیلمهای مستند از زندگانی شخصیتهای معروف، مشهور و مؤثر در ایران معاصر، رونق یافته است؛ فیلمهایی که حول محور زندگانی شخصیتها میگردد و با بهرهگیری از انواع و اقسام وسایل و لوازم و اسناد و مدارک، آنها را به مخاطبان معرفی میکند. طبعاً در این معرفی، جلوههای اشتهار آنها مد نظر ویژه قرار گرفته، از جوانب و زوایای مختلف، بدان توجه میشود. بدین ترتیب مخاطب پس از تماشای فیلمهای یادشده، تصویری کلی از حیات آن اشخاص در ذهنش نقش میبندد و مهمترین جلوههای اشتهار آنها را که منجر به ساخت چنین مستندی دربارهشان شده درک میکند. شخصیتهایی که اساساً الگوهای زیستِ نیک و حیات مثمر ثمر برای جامعه بوده، کارنامه مؤثری از خویش برجای گذاشتهاند، پس با مشاهده آنها، آموزههایی مثبت، مؤثر و انرژیبخش از کار، تلاش، اخلاق، دینداری و آداب صحیح زیستن انتقال داده میشود که هر کدام از آنها میتواند در ذهن و جان مخاطبان بنشیند و در بسیاری از موارد موجب تحول روحی، ذهنی و فکری گردد. بر این اساس است که طی دهههای اخیر تعداد بسیاری از این فیلمهای مستند که بدان «مستند پرتره» میگویند، ساخته شده؛ به نمایش درآمده است و الگوهای بسیار متنوع و متعددی از طریق آنها به جامعه عرضه و معرفی شده که با استقبال خوب مخاطبانِ رسانههای گوناگون به خصوص شبکه مستند سیمای جمهوری اسلامی ایران روبهرو شدهاست.
نکته قابل توجه در تولید مستندهای پرتره، نسبت نزدیک آنها با تاریخ شفاهی و ابزار مهم آن یعنی گفتوگوی فعال و مصاحبه است. از اینرو به جرأت میتوان گفت که در تولید و ساخت اینچنین مستندهایی، نمیتوان از تاریخ شفاهی بهره نگرفت. بدون بهرهگیری از مصاحبه نمیتوان فیلمی درخور توجه و شایسته و به روز و پرمحتوا همراه با ظرایف بسیار از احوال شخصیتها ساخت. میشود ادعا کرد که بهطور یقین تولید فیلم مستند پرتره پیوند ناگسستنی با تاریخ شفاهی و مصاحبه با افراد و شخصیتها دارد.
روحانیون، مراجع تقلید، شخصیتهای دینی، واعظان و مداحان برجسته گروههایی از شخصیتها هستند که از سوی مستندسازان مورد توجه قرار گرفته، فیلمهایی کوتاه و بلند از زندگی و حالات آنها ساخته میشود تا به عنوان یکی از گروههای الگو برای جامعه جوان ایران، معرفی شوند.
مستند «آسید مهدی» از جمله مستندهای پرتره است که در حدود 50 دقیقه، چگونگی زندگانی یکی از روحانیون مشهور تهران را که در دهههای 20 تا 40 شمسی به وعظ و خطابه در شهر میپرداخت و از اشتهار بسیاری برخوردار بود، روایت میکند. صرفنظر از ضعفهای موجود در آن، در این پرتره، مخاطب با احوال سیدمهدی طهنسب معروف به قوامزاده و مشهور به «آقاسید مهدی قوام» آشنا میشود. این مستند پس از گذشت نیم قرن از درگذشت وی در 1342 ش، در سال1392 توسط بابک مینایی ساخته شد و چندین بار از شبکه مستند سیما پخش شد. طبیعی است کارگردان از وجود وی در تولید فیلمش بیبهره است. همین امر سبب شد تا برای شناخت وی مینایی به سراغ خانواده و سپس دوستان و آشنایانش برود و از گفتهها و شنیدههای آنان بهره بگیرد. در این مقام او همچون تولید هر پرترهای، ابتدا به سراغ خانواده آسید مهدی رفت اما جوابی نگرفت. همسر وی که چند دهه پیش فوت شده بود و از میان سه پسر وی، یکی در همان دوران حیات پدر درگذشته بود و دیگری به عنوان پزشک متخصص ریه، ریاست بیمارستانی را در ایالت کنتاکی امریکا عهدهدار و ساکن همانجا شده بود. پسر سوم او هم به نام حسین که اقتصاد خوانده و در شرکت نفت شاغل بوده، حاضر به مصاحبه و گفتوگو نشد.
چهار دختر بهجا مانده از او به نامهای مریم، کیان، عزت و حرمت، در تماسهای تلفنی کارگردان با آنها، به هیچ وجه حاضر نشدند چیزی از پدر بگویند و از حضور در مقابل دوربین و خاطرهگویی امتناع ورزیدند. آنها بر این نظر بودند که «چون بابامون دوست نداشت از او حرفی زده بشه و از اشتهار بهدور بود و مخالف بود که صدایش هم ضبط بشه و شأن پدرمون یه جوریه که علاقه به تظاهر نداشت»، پس ما هم سخنی نمیگوییم.
پس از این که کارگردان از دستیابی به معتبرترین دادهها و اطلاعات درباب احوال شخصی سیدمهدی قوام از طریق گفتوگو با فرزندانش ناکام ماند، به سراغ عفتالسادات قوام، یگانه خواهر وی رفت که روزهای آخر حیاتش را سپری میکرد، آن گونه که چهار ماه پیش از نهایی شدن نسخه فیلم و نمایش آن، از دنیا رفت. او در طی مصاحبه، دو خاطره از برادرش گفت و جزئیاتی از احوال برادرش بر زبان راند که در جای دیگر نمیتوان یافت. او از شجره نسب خانواده گفت که: «نسبت ما در اصل میخوره به حضرت امام محمد تقی از طرف پدر. پدر من نوه حضرت موسی مبرقع، امامزاده واجبالتعظیم در قم است که او هم نواده حضرت امام محمدتقی است. از بس حضرت موسی مبرقع نورانی بوده، برقع(روبنده) میزده. پس برقعی فامیلی پدر من بود تا زمان رضاشاه. وقتی شناسنامه درست شد[نام خانوادگی ما قوامزاده شد]. نسب مادر من هم برمیگرده به ملا علی کنی [از مجتهدین و مراجع تهران در دوره ناصرالدینشاه قاجار] که نام خانوادگیش آل آقا بود». البته در صحنهای از فیلم، شجرهنامه او به صورت کامل نشان داده میشود.
آقا سید مهدی قوام در 1279 ش در محله پامنار تهران به دنیا آمد. پدرش سیداسماعیل فرزند سیدمیرزا علی محمد از ایلات عشایر کرمانشاه، به تهران مهاجرت کرده بود و برقعی خوانده ؛ به حاج قوام واعظ معروفیت داشت. در مسجد جامع بر منبر میرفت و در خوانش اشعار مولوی تبحر خاص داشت. سیدمهدی که تنها پسر خانواده بود در جوانی به توصیه پدر برای تحصیل علوم دینی به اراک رفت و نزد شیخ عبدالکریم حائری یزدی به تحصیل پرداخت. آنگاه که استادش به قم رفت و حوزه علمیه قم را بنیان نهاد، در آنجا حضور یافت و تا کسب درجه اجتهاد نزد ایشان ماند. در همین زمان بود که روزی از قم بدون عبا و عمامه و پیراهن و کفش و شلوار، خودش را به خانه پدری در تهران رساند. وارد خانه شد و در حالی که پدرش سرحوض نشسته بود و وضو میگرفت پولی از پدر گرفت و به فردی که او را تا خانه رسانده بود به عنوان کرایه راه پرداخت کرد. پدر که نگران بود مبادا فرزندش دچار دیوانگی باشد، بعد از چند روز چگونگی ماجرا را پرسید. سید مهدی در پاسخ گفت که یکی از هم مدرسهایهایش در حوزه که جوان ترکی بوده، چون لباس مناسب نداشته و میخواسته است به شهرش بازگردد، تمام لباس و کفشش را به او بخشیده است.
آقا سید مهدی قوام مدتی هم در نجف از محضر آسید ابوالحسن اصفهانی بهره گرفت تا حدی که از او نیز اجازه اجتهاد دریافت کرد. همچنین سالها در تهران نزد استادانی همچون میرزا مهدی آشتیانی، شیخ ابراهیم امامزاده زیدی و میرزا آقابزرگ ساوجی در مدرسه علوم دینی مروی شاگردی کرد. او به همراه شیخ علیاصغر کرباسچیان و آقارضا دربندی درشمار شاگردان خاص آقابزرگ ساوجی به حساب میآمد. از جمله آموزههای ویژه استاد به شاگردانش، دوری از منیّت و غرور بود که به شدت روی سید مهدی قوام اثر گذاشت؛ بدان حد که به هیچ وجه دربند القاب و عناوین نبود.
محسن گلمحمدی خواهرزاده آسید مهدی قوام (پسر عفت السادات قوام) و سید جعفر فیروزآبادی برادر زن آسید مهدی، دو نفرِ دیگر از بستگان درجه اول وی بودند که کارگردان موفق شد با آنها مصاحبه کرده، اطلاعات و خاطرات جالبی از آنها ثبت و ضبط نماید. لازم به تذکر است که آسید مهدی قوام با دختر آسید رضا فیروزآبادی ازدواج کرده بود. سید رضا فیروزآبادی از روحانیون نامور تهران بود که علاوه بر فعالیتهای سیاسی و نمایندگی در چندین دوره مجلس شورای ملی و همراهی با سید حسن مدرس، از خیرین برجسته تهران بود و بیمارستان فیروزآبادی را بنا نهاد. درمیان روحانیون همدوره آسید مهدی، کارگردان توانست با حجتالاسلام سید ابوالقاسم شجاعی به گفتوگو بنشیند و ضمن دریافت خاطرات زیبا و ناب از او، شناخت وی را از زبان روحانیِ دیگری به تصویر بکشد. آیتالله محمدعلی جاودان از استادان برجسته اخلاق در تهران امروز نیز، دیگر روحانی است که در این مستند حاضر شد و ضمن بیان خاطرات خویش و شنیدههایش از دیگران، مرتبه علمی و احوال عرفانی آسید مهدی را بازگو کرد. علاوه بر اشخاص یادشده، علی گیاهی(کاسب بازار)، سید قاسم افجهای، محمد شاهحسینی(مؤذن مسجد جامع بازار)، جواد حبیبیدوست(دوست و پامنبری قوام) و علی پنبهچی(فرزند مرتضی پنبهچی دوست نزدیک قوام)، دیگر افرادی هستند که در این مستند خاطره گفتهاند.
کارگردان با بهرهگیری از بریده بریدههای هر مصاحبه با افراد گفتهشده، به ترسیم چهره و وضعیت ظاهری، شخصیت و اخلاقیات قوام میپردازد و بر همین روال، خاطرات جمیع آنها از آسید مهدی را با بینندگان درمیان میگذارد. براساس همین روایتها، محاسن آسید مهدی همیشه کوتاه بود، آن گونه که عدهای به کوتاه بودن آن خرده میگرفتند. او که در عالم روحانی خودش سیر میکرد از سادهترین روحانیون زمانه بود، آن گونه که درمیان جماعت روحانی و طلبه به سادگی اشتهار داشت. عبایی بر تن میکرد که گاهی پشت آن پاره بود. به جای نعلین، کفش به پا میکرد و به قول افجهای: «همیشه عبایش زیر بغلش و سرش پایین بود و در حالی که سیگار میکشید، دود سیگار از اطرافش به هوا برمیخاست و وقتی فردی به او سلام میکرد، جواب میداد».
برایش مهم نبود که مردم دربارهاش چه قضاوتی میکنند. سیدابوالقاسم شجاعی از یادش نمیرود که: «اول پامنار، یکی از فرزندانش رو، روی دوش گرفته بود. داشت از تو پامنار میرفت به سمت منزلشون. گفتم حاج آقا این کار صورت خوشی نداره. گفت برو این حرفا چیه میزنی. قبل از آنی که خلق مرا کنار بگذارند من [خودم رو] کنار گذاشتم». هم او معترف است که «از این صورتسازیها و مسائل ریا و تظاهر و الفاظ خاص که امروز متداوله که اگر یه لفظ کوچک رو از جلوی یه اسمی برداری، آزرده میشه، اهل این حرفا نبود. او در یک عالم دیگهای بود. اگر یه کسی صداش میزد حاج سید مهدی و نظائر آن، بهش برنمیخورد. خیلی آزاد برخورد میکرد». او برای این سخنش به ذکر خاطره پرداخته، میگوید: «در چهارراه شاپور بالای منبر بودم. ایشان هم پای منبر نشسته بودند و منتظر بودند که منبر من تمام بشه. یه سیگاری هم گوشه لب داشت. همین طور که نشسته بود سیگار میکشید. من گفتم: دیگه عرض من تمام، [منبر رو] در اختیار نفحات و مراتب عالیه دانشمند محترم [قرار میدهم]. تا گفتم دانشمند محترم، از پای منبر سرشو بلند کرد گفت: آی زکی. همه زدند زیر خنده و من خودم هم همینجور موندم. اصلاً قائل نبود به نام خودش که دانشمندی بپذیره. احترام یک عالمی بر سخنگو لازمه، اما او نمیپذیرفت».
از نظرآیتالله جاودان چنانچه در نجف مانده بود یا در تهران در عالَم علوم دینی به استمرار و تدریس میپرداخت، تراز علمی وی در حد اعلمیت بود و عالِم اول شهر میگشت. جواد حبیبیدوست هم با خنده میگوید: « درویش درجه یک بود. زاهد درجه یک بود. بیخیال درجه یک بود. مجتهد درجه یک بود». او با تأیید این سخن که حتی به خانقاه هم میرفت و دراویش آنجا را ارشاد میکرد، افزود: «چون برای خداست هرچه میخواهد باشد. اگر اهلشی برو حرفتو بزن. حرف حق داری بزن. چه عیبی داره؟ برو تو مشروب فروشی بزن. وقتی یارو برگرده، چه عیبی داره». سید ابوالقاسم شجاعی هم معترف است که: «ما افرادی را که دارای مقامت عرفانی بودند، زیاد دیدیم، ولی مانند مرحوم قوام ندیدیم». افجهای هم که سالها با قوام دوستی داشت بر همین نظر است که «سبک او عرفانی بود نه همچون عرفانهای الکی دراویش».
از جمله وجوه بارز شیوه زندگانی آسید مهدی که همگان بر آن اتفاق نظر دارند و برآمده از نوع نگاه او به دینداری و زندگی در دنیا و ترویج اسلام و مسلمانی است، صرف مبالغ دریافتی از منبرها و روضهخوانیهایش برای هدایت زنان روسپی است تا از تداوم هرزگی در گوشه و کنار تهران بهخصوص در محله لالهزار جلوگیری کرده باشد. اوکه خود چندان از وضعیت مالی مناسبی برخوردار نبود، پاکتهای دریافتی از روضهخوانیها و مجالس وعظ و خطابهاش را بدون شمارش آنها، در جیب میگذاشت و در اولین فرصت به سراغ زنان دورهگرد شهر میرفت و پاکت را به یکی از آنها میبخشید. در مقابل از آنها میخواست تا زمانی که از آن پول مصرف میکنند، به تنفروشی در شهر نپردازند. مخصوصاً در ایام عزاداری و شهادت اهل بیت و ائمه معصومین بسیار بدین کار مصر بود. بسیاری گفتهاند که زنان بسیاری از این طریق تائب شدند و دیگر به خطاکاری بازنگشتند.
علی پنبهچی بر این نظر است که «آسید مهدی نگاه حرفهای به لباس و مسلک و منبر نداشت که یه منبری حرفهای باشه. دنبال آدمسازی بودند. دنبال این بودند یه نفر رو بسازند، دونفر رو بسازند. این بس بوده واسشون که ده نفر رو بسازند. تو همین جهت هم هست اونایی که آسید مهدی رو دیده بودند و نفس آسید مهدی به اونا خورده بود، بالاخره اون نفس متحولشون کرده بود. هر کدوم رو به یه نوعی. و همه این قضایایی که از آسید مهدی نقل است درسته. درواقع روی همون مشیِ آدمسازی آسید مهدی بوده».
از میان 10 خاطرهای که مصاحبهشوندگان در این فیلم بیان کردهاند، سه خاطره زبانزد خاص و عام است و از گذشته تا به امروز همچنان برخی، آنها را به یاد داشته و در کوچه و خیابان بهخصوص در میان کسبه، برزبان میرانند.
خاطره اول مربوط به متنبه کردن دزدی است که برای دزدی به منزل قوام رفته بود. شیوه برخورد وی سبب شد که او دست از دزدی بکشد و به کسب و کار حلال بپردازد. خواهر سید مهدی قوام به یاد میآورد که:
«روزی به خیابان ناصرخسرو و بازارچه مروی رفتم.یه چرخی اونجا بود.گفتم اینا چند؟ گفت مثلاً سه تومن. گفتم دوکیلو بده. دو کیلو کشید ولی پول ازم نگرفت.گفتم چرا پول نمیگیری؟ نمیبَرَم. گفت: مگه واسه آقا سید نمیخوای؟گفتم: چرا واسه آقا سید میخوام. گفت: نه واسه اون پول نمیگیریم. او منو از جهنم آورد اینجا پای این چرخ. من دَله دزد بودم. تو این محل همه منو میشناختند.گاو پیشونی سفید محل بودم. هرچی هرجا گم میشد میگفتند کار فلانیه».
بر اساس خاطرهگویی دیگر مصاحبهشوندگان ماجرا اینطور بود که:
«ایشان یک شب در منزل خوابیده بود. میبینه یک دزدی آمده درون اتاق و قالیچه رو داره جمع میکنه ببره. دزد وقتی میاد خارج بشه، پاش گیر میکنه به فرش و در صدا میده. از همون اتاق گفت بابا، برادر، اون اتاق یه قالیچه دیگهای هم هست بهتر از اینه. دزد برگشت دید ای داد، [صاحبخانه] آسید مهدی قوامه. آسید مهدی خیلی بهش ملاطفت میکنند و بعد از اینکه میبینند ترسیده، بیشتر باهاش مهربانی میکنند که شما چرا ترسیدی؟ چی شده؟ میگه خب من یه کار خطایی کردم اومدم خونه شما دزدی. میگند که خب شما اشتباه کردی. آخه خونه ما که چیزی برای دزدی پیدا نمیشه.گفت آقا والّا من نمیدونستم منزل شماست. من دزدم. منو ببخشید. من از همین راه میرم. گفت نمیشه. میگند که ناهار خوردی. میگه نه. آسید مهدی میگند منم ناهار نخوردم. خلاصه ناهار و بساط و ایناشو میده. میخواسته بره یه دفعه دستش رو میگیره و میگه کجا؟ گفت آقا اگه اجازه بدید برم. دیگه من ناهارم رو خوردم. حالا ترسیده بود و به شدتم داشته میلرزیده. قوام گفت نه تا اون قالیچه رو جمع نکنی امکان نداره من بزارم بری. برو بازار بفروش و یه چرخ میوه بخر برو میدون.[موقع فروش قالیچه تو بازار خریدار میفهمه که این قالیچه مال آسید مهدی بوده].خلاصه مُغُر میاد. میزنندش و میآورنش خونه آسید مهدی. به محض اینکه آسید مهدی ماجرا رو میبینه، میگه ولش کنید، چی کارش دارید؟ میگه اشتباه میکنید من خودم قالیچه رودادم بهش برده. شما اشتباه کردید. بیا تو باباجون بیاتو. شروع میکنه با این دزده سلام و علیک کردن و چاق سلامتی کردن و خیلی گرم گرفتن. پاسبان و آقای فرشفروش میپرسند که حاج آقا شما این آقا رو میشناسید؟ آسید مهدی میگه بله ایشون از دوستان من هستند. بدین ترتیب موجبات بازگشت آن دزد رو به اجتماع و کسب و کار حلال فراهم میکنه».
خاطره دوم مشهور به خاطره یخفروش است که آنقدر حاوی پندهای اخلاقی و دینی و انسانی است که بارها از سوی روضهخوانها، منبریها و مداحان مختلف بازگو شده است. حاج منصور ارضی مشهورترین مداح تهران، آن را سالها پیش در یکی از جلسات پر جمعیت روضهخوانیاش اینگونه بیان کرد. راقم این سطور خود در آن مجلس حاضر بود و این خاطره را خود شنیدهاست:
«سیدمهدی قوام از زهاد تهران بود. میگه یه شب اومدم بعد از روضهخونی بِرَم، دیدم یه نفر داره با گریه داد میزنه. گفتم لابد مشکلی براش پیش اومده. اومدم جلو دیدم دمِ میدون، فقط یه کاسب مونده اونم یخ فروشه. داره باگریه میگه: یه نفر بیاد یخهای منو بخره. این همه سرمایه منه داره آب میشه. میآد بغل دستش میشینه میگه که این یخها رو همه رو من میبرم چند میشه؟ مثلاً پنج تومن، ده تومن، بیست تومن میده. میگه برای چی گریه میکردی؟ میگه برای اینکه این سرمایه من بود. از صبح تا حالا هوام گرم بود آب شد. سرمایهام داشت آب میشد. اگه شما نمیخریدی که بدبخت میشدم. سید مهدی میگه منم نشستم کنار یخ فروش شروع کردم گریه کردن. یخ فروشه میگه آقا شما برایچی گریه میکنی؟ گفت: آخه من عمرم تو گناه آب شد. کیه بتونه جبران کنه؟ میگه تو یه یخت آب شد اونقدر گریه کردی، من که عمرم در گناه طی شد. سرمایه من عمرم بود در گناه طی شد. من چرا گریه نکنم؟».
خاطره سوم هم مربوط به کلام اثرگذار آقا سید مهدی قوام روی یکی از لاتهای آن زمان تهران به نام مصطفی دیوونه (مصطفی پادگان) است. مطابق گفته مصاحبهشوندگان:
«یکی از دوستانش مثل این که فرحزاد باغی داشت. میگه آقا شما تشریف بیارید اونجا. هوای تهران گرمه، یه چند ساعت اونجا در خدمتتون باشیم. مرحوم قوام رو میبره اونجا. بعد میبینه که یکی از این لاتهای محل، جاهلای محل، کلاه شاپوییها به نام داش مصطفی اونجاست. چون میگفت من دیوونه امام حسینم، بهش میگفتند مصطفی دیوونه. مرحوم قوام، رو میکنه به داش مصطفی میگه: داش مصطفی ما میخوایم مثل شما داش بشیم چی کار کنیم؟ میگه آقا سید اگه میخوای داش بشی باید جایی که نمک خوردی نمکدون نشکنی. میگه این که خیلی خوبه. شما هم همین کار رو میکنی؟ میگه بله. میگه خب خدا این همه نعمات به شما داده: ببین چقدر آدم کور هست تو چشم داری. ببین چقدر آدمه کر هست تو گوش داری. آدم فلج هست تو پا داری. این نعمتها رو خدا بهت داده، تو چطور نمازت رو نمیخونی؟ عبادت نمیکنی. نمک رو خوردی نمکدون میخوای بشکونی؟ پس خودتم نشکون. این جمله رو که مرحوم قوام میگه، این داش مصطفی منقلب میشه. از اون به بعد خودش رفت هیئتی شد و یه هیئت هم درست کرد. یه سفر مکه میره و دیگه اونجا قسم میخوره و همه کارها رو میگذاره کنار. هیئتی هم تو پاچنار برپا میکنه به نام محبانالزهرا».
مرحوم آقاسید مهدی قوام که سالها در شبستان شاهآبادی مسجد جامع بازار تهران نماز میخواند و بر منبر میرفت، در 23 بهمن (27 رمضان) آخرین منبرش را رفت تا این که به علت بیماری در بیمارستان مفرح بستری شد. پس از چند روز، دوشنبه 28 بهمن1342 (دو روز بعد عید فطر) در 63 سالگی درگذشت. روز بعد پیکر وی با تشییع با شکوه مردم به خاک سپرده شد. آنچنان که گفته میشود او میدانست که در چنین روزی خواهد مرد:
«مؤسس بیمارستان مفرح، مهندس مفرح از مریدهای مرحوم قوام بود. گفت من او را هیچ کجا نمیگذارم ببرنش. بیمارستان خودش بردش. اونجا دکتر میاد میگه که این تا یک ماه، چهل و پنج روز دیگه باید بیمارستان باشه. بعدشم باید بره خونه، دو سه چهار ماه خونه استراحت کنه چون ریههاش بدجوری آسیب دیده. مرحوم قوام دکتر رو صدا میکنه میگه: آقای دکتر از شما معذرت میخوام این چند وقت شما رو اذیت کردیم ولی ما دوشنبه مرخص میشیم. دکتر میاد بیرون میگه این چه حرفیه این آقا میزنه. این همه دکتر بالا سرش هستیم تا یک ماه چهل و پنج روز دیگه باید اینجا باشه بعدشم بره خونه استراحت کنه. این چطور میگه ما دوشنبه مرخص میشیم؟ روزای آخر که بسیار حالش وخیم بود و نوعاً بیهوش میشد و گاهی بههوش میومد، از حال میرفت و دوباره به حال میومد، یک دفعه که چشمانش رو باز کرد دید اطرافیان دارند گریه میکنند. آسید مهدی یه نهیب زد که برای چی گریه میکنید؟ همه ساکت شدند. بعد گفت که مرگه، مرگ. دوسه بار اینو تکرار کرد که مرگه. مرگ که گریه نداره. میگفتند انگار نه انگار که در اون ایام داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه. اصلاً نه اضطرابی نه تشویشی. پرستار دیده بود که داره زیر لب یه چیزایی میگه. سرش رو برده بود نزدیک. میگفت: خدایا ما هرچی گناه کردیم با تو نخواستیم بجنگیم سر جنگ با تو نداشتیم از سر نادانی بوده. بعد همون دوشنبه که میاد خبرش میکنند که آقا فوت کرد. معلوم میشه اصلا ًبهش گواهی شده بود».
حجتالاسلام سیدابوالقاسم شجاعی در مجموع آسید مهدی قوام را این گونه توصیف میکند: «مردی وارسته، مردی آراسته، شخصیتی پیراسته، در یک مراحل عالی انسانی. لذا مرحوم مغفور حاج قوام در این سیر عالی اخلاقی و معنوی و مقام سخن و اطلاعات فکری در اوج تواضع بود. گاهی هم این شعر رو میخواند فروتنیست مقام رسیدن به کمال / سوار چون به منزل رسد پیاده شود».
تعداد بازدید: 9776
http://oral-history.ir/?page=post&id=9499