خاطرات ژیلا بدیهیان از همسرش شهید حاج ابراهیم همت
دومین کتاب از مجموعه نیمه پنهان ماهبه کوشش: جعفر گلشن روغنی
18 شهریور 1399
«نصف شب بود که دیدم یکی پنجره اتاق ما را میزند. بین همه من بیدار شدم. آمدم دمِ پنجره، دیدم حاجی اسلحه به دوشش دارد و خیلی نگران است. انگار همه این ساعتها را همان اطرافِ ساختمان ما کشیک میداده. گفتند: الان یک خواهری توی تاریکی رفت به سمت پایین. شما بروید ببینید این کسی که رفت، از خواهرهای خودمان بود یا یکی از آن دو نفر [دو دختر با رفتارهای مشکوک]. حالا آن پایین که ایشان میگفت دستشویی و این چیزها بود کنار یک باغ. جای ترسناکی بود. اصلاً منطقه حالت ترسناکی داشت. من مانده بودم تو رودربایستی. میترسیدم. با چه وحشتی رفتم پایین و زدم به دلِ تاریکی. یک لحظه برگشتم. گفتم حتماً حاجی دارد دنبال من میآید که نترسم. دیدم نه، اصلاً از ایشان خبری نیست، من را رها کرده. خودم تنها رفتم و معلوم شد آن خانم، یکی از نیروهای اعزامی خودمان است. کمی بعداز این ماجرا ایشان از من خواستگاری کردند. البته به واسطه خانم یکی از دوستانشان. برای من، همه اینها غیر منتظره بود. آن موقعها من از خود برادر همت هم حزباللهیتر بودم. فکر میکردم اگر کسی به من بگوید بیا ازدواج کنیم عین توهین است. دلم جای دیگر بود، شهادت و... به جز اینها هنوز از برخورد اول حاجی دلخور بودم. وقتی صحبت خواستگاری شد، از حرص آن جلسه هم که بود گفتم نه. خودشان البته خیلی اصرار میکردند که حداقل باهم صحبت کنیم. من پیغام دادم: آدم که نمیخواهد چیزی بخرد وارد مغازه که نمیشود. من نمیخواهم ازدواج کنم. دلیلی ندارد صحبت بکنم. بعد هم تصمیم گرفتم برگردم اصفهان، اما مریضیِ سختی گرفتم. منطقه آلوده بود. بیشتر بچهها حصبه گرفته بودند. من حالم وخیم شد و در بیمارستان بستری شدم. دوستان و همگروهیهایم دستهجمعی میآمدند ملاقاتم. حاجی هم آمد. دوبار و تنها. (ص17و18)
این جملات، حکایت نخستین بار از خواستگاریهای چهارگانه و دلدادگیِ یکی از مشهورترین و محبوبترین فرماندهان هشت سال دفاع مقدس از همسرش است. فرماندهای که در 12 فروردین 1334 متولد، در دی 1360 ازدواج و پس از دوسال و یک ماه زندگی مشترک و به یادگار نهادن دو فرزند به نامهای مهدی و مصطفی، در 16 اسفند 1362 در عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسید. او که به هنگام شهادت فرماندهی لشکر27 محمد رسولالله را برعهده داشت، چهرهای آرام و محجوب داشت. همسرش ژیلا بدیهیان پس از گذشت دههها از شهادت وی، هنوز خوب به یاد دارد که چگونه نخستین بار او را دید و با او آشنا شد؛ مردی که نهتنها برای همسر آیندهاش جذاب نبود بلکه موجب ترس و اضطراب او هم میشد و برای اولین بار، برخورد تند و سختی با وی داشت.
خانم ژیلا بدیهیان در دومین کتاب از مجموعه نیمه پنهان ماه به بیان خاطراتی ارزشمند از همسرش پرداخته است. او با خاطرهگوییهایش، ابتدا مردی را به تصویر میکشد که هر چند در سیمای ظاهریش چهرهای آرام و متبسم و دلبسته به عالم بالا دیده میشود، لیکن در مواقع فرماندهی و مدیریت نیروهای تحت امرش، رفتاری محکم و گاه تند و دور از ملاحظات داشته است. آنگاه در ادامه ما را با مردی آشنا میکند که سخت دلبسته همسر آیندهاش شده و برای رسیدن به او چندین بار و به طرق مختلف وارد عمل میشود تا سرانجام به نتیجه میرسد. خانم بدیهیان در ادامه از حال و هوای روحی و حتی جسمی همسرش در آن دوره دوسال و یک ماهه میگوید و از عشق بسیار او به پسرانش و بسیجیهای تحت امرش پرده برمیدارد.
خانم بدیهیان در 1337ش در اصفهان زاده شد. در کودکی به سبب شغل پدر که ارتشی بود، مدتی در شهرهای اهواز و تبریز و تهران اقامت گزید. قرار بود مطابق تربیت و توصیه خانواده به دانشگاه برود و زندگیاش را بر آن اساس بنا نهد، اما وقوع انقلاب اسلامی او را وارد دنیای دیگری کرد. پدرش از فعالیتهای انقلابی او ناراحت و عصبانی میشد به حدی که میگفت: «دختر را چه به این کارها. من نمیدانم تو رفتی دانشگاه درس بخوانی کسی شوی برای خودت یا کار دست ما بدهی؟». پس از پیروزی انقلاب وقتی کردستان محلی برای فعالیت ضدانقلاب شد و گروهکهای مختلف به فعالیتهای مسلحانه روی آوردند، او خود را به دانشگاه رساند تا از طریق واحد جذب نیرو به منطقه اعزام شود. «در دلم هول عجیبی بود. در دفترچهام نوشتهام: احساس میکردم این جنگ سرنوشت مرا تعیین میکند. احساس میکردم در این جنگ باید خیلی سختی بکشم». (ص15)
او که در آن روزها فقط به شهادت فکر میکرد و «خیلی ادعا» هم داشت در طول مسیر اعزام به منطقه، تنها فرد داخل ماشین بود که تمام مدت قرآن دستش بود. فکر میکرد این سفر، سفر آخرت است؛ آنگونه که وقتی مسئول گروه اعزام از او پرسید کجا میخواهید اعزام شوید؟ فکر کرد که در شأن شهید نیست که مسیرش را خودش تعیین کند. پس گفت: هرجا ماند که کسی نرفت مرا همانجا اعزام کنید. او و چهار پنج نفر دیگر تنها کسانی بودند که دوست داشتند چنین جایی بروند. «وقتی ما رسیدیم آنجا، دیدیم واقعاً جایی نیست که هرکسی بتواند برود. آن روزها سنندج هنوز شلوغ بود. پاوه را هم دکتر چمران تازه آزاد کرده بود و ما در واقع داغِ داغ رسیدیم منطقه و خیلی سخت».
او در بدو ورود و پیش از رفع خستگی، مجبور به حضور در جلسهای شد که قرار بود حاج همت مسئول روابط عمومی سپاه پاوه برایشان سخن بگوید. در این جلسه نخستین دیدار بدیهیان با همسر آیندهاش به بدترین شکل ممکن رقم خورد. او حاج همت را اینگونه توصیف میکند: مردی با شلوار کردی و پیراهن چینی برتن که بر لبه جیبش عکس امام خمینی را زده بود. جثهای نحیف داشت اما میخندید. ریشش بیش از حدِ معمول بلند بود. (ص14) در انتهای همین جلسه بود که برخورد تندی از سوی حاج همت با بدیهیان شد، به حدی که «از جلسه آمدم بیرون. بغض هم کرده بودم. در آن لحظه آرزو داشتم برمیگشتم اصفهان ولی جرأت نداشتم»(ص15) او که درنتیجه آن برخورد حاج همت، گریان شده بود، یواش یواش با اوضاع، بیشتر آشنا شد و تصمیم به ماندن گرفت؛ هرچند روزهای سختی درپیش داشت. به قول خودش: «برخوردهای ایشان با من تند بود. یا لا اقل به نظرم این طور میآمد. به نظرم میآمد ایشان خیلی جدی و حتی بداخلاق است». (ص16) اما چندی بعد به واسطه واقعهای که در محل اقامت خانمها رخ داد و خانم بدیهیان در متن آن حضور داشت، جلوه دیگری از رفتار و احساسات حاج همت نمایان شد و با واسطه از او خواستگاری کرد که البته جواب رد شنید. این نخستین بار از خواستگاریهای چهارگانه او بود.
او درحالی به سبب خشمی که از برخورد اول حاج همت داشت، جواب منفی به خواستگاریش داده بود و قصد داشت به اصفهان بازگردد، اما به شدت بیمار و در بیمارستان بستری شد. در بیمارستان، حاج همت که به تازگی جواب رد شنیده بود، دو بار به تنهایی به ملاقاتش رفت تا شاید بتواند راهی برای خواستگاریهای بعدی فراهم کرده باشد.
پس از بهبودی از بیماری به اصفهان برگشت در حالی که اصلاً تصور هم نمیکرد که روزی حاج همت همسرش شود. در مراجعهاش به دانشگاه «بچههایی که با آنها منطقه بودم سراغ من را گرفته بودند. فکر کردم لابد کاری هست. آنجا که رسیدم هنوز احوالپرسیمان تمام نشده بود که حاجی از در آمد تو. فهمیدم قرار است با ایشان صحبت کنم و خودشان این برنامه را چیده بودند. خب عصبانی شدم و برخورد تندی کردم. حاجی گفت: شما همهاش از جهاد حرف میزنید. فکر کردهاید من خشکه مقدسم، شما را توی خانه زندانی میکنم؟ نه من اصلاً دوست دارم خانمم چریک باشد. زن خانهدار نمیخواهم. اولین بار بود که خودش رو در رو از من خواستگاری میکرد. گفتم نه و خدا میداند که آن روزها اصلاً نیت ازدواج نداشتم و راستش از حاجی هم میترسیدم. صدایش را که میشنیدم تنم میلرزید. این را رویم نشد به حاجی بگویم. بگویم که هیچ دختری با کسی که از او میترسد، ازدواج نمیکند»(ص19) بدین ترتیب به دومین خواستگاری حاج همت نیز جواب رد داد.
پس از گذشت یک سال او دوباره تصمیم گرفت به منطقه برود. «اتفاقات عجیبی دست به دست هم داد تا من به پاوه بروم و نه جای دیگر. قبل از رفتن، برای هر جا استخاره کردم بد آمد، اما برای مناطق کردستان بسیار خوب آمد. من به دوستم که همراهم بود گفتم: فرمانده سپاه پاوه برادر همتنامی است که یک زمانی از من خواستگاری کرده، من نمیخواهم آنجا بروم. میرویم سقز». (ص19) اما ماجرا به شکلی رقم خورد که او و دوستش به سمت پاوه رفتند. در حالی که در تمام طول راه گریه میکرد. او پس از رسیدن به پاوه با تعلیم و تربیت در مدرسهای، خود را مشغول کرد. در آن زمان حاج همت در سفر حج بود. اما مدتی بعد ناخواسته ملاقاتی دیگر با حاج همت برایش پدید آمد. قرار بود یکی از برادرهای سپاه درباره عملیاتی که به تازگی صورت گرفته بود، برای بچههای مدرسه صحبت کند. مدیر مدرسه اصرار داشت که حاج همت به مدرسه بیاید و بدیهیان موافق حضور فرماندار پاوه بود. تا این که «یک ساعت مانده به شروع برنامه تلفن زدند که آقای فرماندار حالشان بد است، نمیتوانند بیایند. مدیر مدرسه هم حاجی را که تازه از حج آمده بود و فرمانده سپاه منطقه بود خبر کرد. من برای اینکه با ایشان برخورد نکنم رفتم به کتابخانه مدرسه که در زیرزمین بود». به توصیه و امر مدیر مدرسه پیرمرد سرایدار برای بار سوم به سراغ او آمد و گفت: «آقای مدیر گفتند بیایید. الان که برادر همت میخواهند بیایند شما در دفتر باشید.» او که عصبانیت در چهرهاش موج میزد خود را به دفتر رساند. در را باز کرد تا بگوید من کار دارم و نمیتوانم بیایم که چشمش به حاج همت افتاد. حاج همت که سرش را تراشیده بود و لاغر و آفتاب سوخته شده بود، جلوی پای او بلند شد و به قامت ایستاد و گفت: خوش آمدید. خوب کردید دوباره تشریف آوردید پاوه. «فردا شبِ همین روز بود که خانمِ یکی از دوستانشان را فرستادند برای خواستگاری مجدد [سومین خواستگاری]. ظاهراً برای حاجی سنگین بود که این کار را بکند. چون آن خانم در اصل آمده بود با من اتمام حجت کند. گفت: فقط یک چیز را به شما بگویم: ایشان حتماً شهید میشوند، سر شهادتشان خیلیها قسم خوردهاند»(ص21).
پس از این سخنان، خانم بدیهیان که دیگر مستأصل شده بود، نیت چهل روز روزه و دعای توسل کرد. «با خودم گفتم بعد از این چهل شب اولین کسی که آمد خواستگاری جواب مثبت میدهم. شب سی و نهم یا چهلم بود که حاجی مجدد [برای چهارمین بار] خواستگاری کردند و من جواب مثبت دادم. دلم گرم بود. استخارهام آیهای از سوره کهف آمد و تفسیرش چیزی بود که با حال و هوای من جور میآمد. : بسیار خوب است. شما برای کاری که میخواهید انجام دهید مصیبت زیاد میکشید اما نهایت به فوزی عظیم دست پیدا میکنید». (ص21) بر این اساس به حاج همت بله گفت، اما دو شرط هم تعیین کرد: اول این که «به حاجی گفتم خانواده من تیپ خاص خودشان را دارند. چندان مذهبی نیستند و از سپاهیها هم خوششان نمیآید. احتمالاً پدر و مادرم مخالفت خواهند کرد. صحبت با اینها با خود شما. و دیگر اینکه من میخواهم بدون مهریه ازدواج کنم. شما وقتی میروید پدرم را راضی کنید، مهر تعیین نکنید. ایشان گفتند: من وقت این کارها را ندارم. گفتم: خب شما که وقت این کارها را ندارید ازدواج نکنید. شما را به خیر و ما را به سلامت و بلند شدم. حاجی گفت: درست است که من وقت ندارم ولی به خدا توکل دارم».
حاج همت در ادامه جلسه خواستگاری، با پذیرش این دو شرط گفت: «فقط به شما بگویم که خطبه عقد ما جاری شده. من حج که بودم هربار که خانه خدا را طواف میکردم، شما را هم کنار خودم میدیدم. آن موقع فکر میکردم این نفس من است که اینجا هم نمیگذارد به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم منطقه و دیدم شما اینجا هستید، ایمان پیدا کردم که آن، قسمت من بوده که در طواف کنار من میآمده.» آنگاه پس از مکثی طولانی با لحن خاصی گفت: «اگر من اسیر شوم یا مجروح، شما خیلی آزار میبینید. بازهم حاضرید با من ازدواج کنید؟ گفتم من آرم سپاه را خونی میبینم. من به پای شهادت شما نشستهام»(ص21و22)
سرانجام در همان شهر اصفهان میان آن دو خطبه عقد خوانده شد، بدون آنکه مراسم خاصی داشته باشند. خانواده عروس برای حاج همت انگشتر عقیق 150 تومانی خریدند و حاجی هم برای عروس یک حلقه هزار تومانی. «برای عقد که میرفتیم یک جفت کفش ملیِ بندی پایم بود و مقنعه مشکی سرم که خانم برادر حاجی آن را برداشت و جایش یک روسری کِرِم داد و گفت: شگون ندارد. حاجی هم با لباس سپاه آمد. البته لباس برادرش، چون به کهنگی لباس خودشان نبود. هرچند به قد او کمی بلند بود و حاجی پاچههای شلوار را برای آنکه اندازه شود گِتر کرده بود. اگر کسی ایشان را میدید فکر میکرد اعزام است برای جبهه»(ص23). البته پیش از این عروس گفته بود که: «فقط یک درخواست دارم. برای عقد برویم پیش امام». حاج همت دو روز بعد به این درخواست این گونه پاسخ داد: «شما هر تقاضایی دارید انجام میدهم، ولی از من نخواهید لحظهای از عمر مردی را که باید صرف این همه مسلمان شود برای عقد خودم اختصاص بدهم. سر پل صراط نمیتوانم این قصور را جواب بدهم». (ص23)
همان شب که عقد برقرار شد، «حاجی تا صبح گریه میکرد. نمیدانم، شاید احساس گناه داشت. شاید یاد بسیجیهای کم سن و سالی افتاده بود که شهید شده بودند. گریه کرد و قرآن خواند. مخصوصاً سوره یس را با سوز عجیبی میخواند. بعد از نماز صبح از من پرسید: دوست داری کجا برویم؟ گفتم: گلزار شهدا. سرش را به حالت شکر رو به آسمان کرد و گفت: میترسیدم غیر از این بگویی. چند ساعت آنجا بودیم. حاجی دلش نمیآمد برگردیم. از هرکدام از شهدای آنجا خاطرهای داشت. شرح و تفصیل میداد. زمزمههایی میکرد و اشک میریخت. من گوش میکردم و نگاهش میکردم. به او حسودیم میشد. »(ص23و24)
فردای عقد هر دو به سمت پاوه حرکت کردند. در آنجا حاج همت همسرش را در ساختمانی مربوط به سپاه جای داد و برای رفع مشکلات رزمندگانی که در نبودِ وی و بارندگیهای چند روزه اخیر، به سنگرهایشان آب افتاده بود، رفت. او در آنجا جلوه جدیدی از حاج همت را از نزدیک مشاهده کرد. «راستش من تعجب کردم. حاجی را آدم خشنی میدانستم. اما همانجا در کردستان با آن که مدتش کوتاه بود و ما چندان کنار هم نبودیم متوجه شدم این حاجی چقدر با آن برادر همت که من میشناختم و حتی با همه آن آدمها فرق دارد. اصلاً محبتها فرق کرده بود. شاید خطبه عقد از معجزات اسلام باشد، وقتی جاری میشود خیلی چیزها تغییر میکند». (ص25)
بدیهیان در بازگویی خاطراتش از ایام سخت و دردناک حضور در دزفول یاد میکند که هنوز بعد از سالها دوست ندارد آن ایام را به خاطر بیاورد. در آن زمان حاج همت برای تدارک مقدمات عملیات فتحالمبین به دزفول رفته بود و او نیز چند وقت بعد خود را بدانجا رساند. «از آن روزها بدم میآید و بعدها روزهای خیلی سختتری به ما گذشت اما در ذهن من آن دو هفته زیبا نیست. ما جایی برای اسکان نداشتیم و رفتیم منزل یکی از برادرهای بسیج. خب زمان جنگ بود. هرکس هنر میکرد زندگی خودش را میتوانست جمع و جور کند. من احساس میکردم مزاحم این خانواده هستیم. یک روز رفتم طبقه بالا دیدم اتاقی روی پشت بام بود که صاحبخانه آن را مرغداری کرده. چون منطقه را دائم بمباران میکردند و معمولاً کسی از طبقه بالا استفاده نمیکرد. من کف آن مرغدانی را آب انداختم و با چاقو زمینش را تراشیدم. حاجی هم یک ملحفه سفید آورد با پونز پرده زدیم که بشود دو اتاق. بعد هم با پول تو جیبیام کمی خِرت و پرت خریدم. دوتا بشقاب. دوتا قاشق. دوتا کاسه و یک سفره کوچک. یک پتو هم از پتوهای سپاه آوردیم. یادم هست حتی چراغ خوراکپزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم بخریم و آن مدت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود و سخت گذشت. من ناراحتی ریه پیدا کردم، چون آن اتاق آلوده بود. مدام سرفه میکردم. صاحبخانه هم همین که نزدیک عملیات شد گذاشت و رفت. من در آن ساختمان که بزرگ هم بود تنها ماندم. شهر را درست بلد نبودم و حاجی گاه دوسه روز میگذشت و نمیآمد». (ص26)
در همین ایام بود که در یک نیمهشب حاج همت بعد از چند روز خود را به خانه رساند، اما شرم حضور باعث شد تا بعد از آن که زنگ خانه را به صدا درآورد، برود کنار دیوار کوچه در تاریکی خود را مخفی کند. او خجالت میکشید که این گونه به خانه آمده است: «پوتینهایش را که از گلِ سنگین بود چندبار کوبید زمین و گناهکارانه سرتاپای خودش را ورنداز کرد. پر از خاک بود». بدیهیان درباره حضور حاجی در منزل در آن شب میگوید: «من مردهای زیادی را میدیدم. شوهرهای دوستانم که در راحتی و رفاه هم بودند. اما چقدر سرِ زن و بچه ادعا داشتند. حاجی بزرگوار بود. با آن همه سختی که میکشید جا داشت از ما طلبکار باشد، اما همیشه با شرمندگی میآمد خانه. آن شب به خاطر آن که آن طور نیاید بنشیند، رفت زیر دوش آب سرد. آب گرم نداشتیم. من دیدم خیلی طول کشید و خبری نشد. دلواپس شدم. حاجی سینوزیت حاد داشت. فکر کردم نکند اصلاً از سرما نفسش بند آمده باشد. آمدم درِ حمام را زدم. چون جوابی نیامد کمی آن را باز کردم و دیدم آبِ گل آلود راه افتاده. آن وقت صدای او آمد که: میخواهی این آبِ گل آلود را ببینی و مرا بیشتر شرمنده کنی؟ به خودش سختی میداد اما طاقت نداشت ما سختی ببینیم». (ص27و28)
با شروع عملیات فتحالمبین در فروردین 1361 او در حالی که رضایت نداشت، به اصرار حاج همت مجبور به ترک دزفول شد. استدلالهای متعدد حاجی او را قانع نکرد تا این که حاج همت گفت: «به خاطر اسلام تو باید برگردی. اگر اینجا باشی من دیگر در خط آرامش ندارم». (ص28) او از وقتی که سوار اتوبوس شد تا خود اصفهان اشک ریخت.
چگونگی ولادت مهدی نخستین فرزندشان نیز از بخشهای خاص خاطرات خانم بدیهیان است. او به یاد میآورد که: «صبح روزی که مهدی میخواست به دنیا بیاید حاجی از منطقه زنگ زد. خیلی هم بیقرار بود. دائم میپرسید: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ مسئلهای پیش نیامده؟ گفتم: نه. همه چیز مثل قبل است... همان روز بعد از ظهر مهدی به دنیا آمد و تا حاجی خبردار شود سه روز طول کشید. روز چهارم ساعت سه صبح بود که خودش را رساند. ایام محرم بود و حاجی از در که آمد یک شال مشکی هم دور گردنش بود. به نظرم خیلی زیبا چهره آمد. برایش جا آماده کردیم که بخوابد اما آمد کنار من و مهدی نشست. گفت میخواهم پیش شماها باشم. و آن قدر خسته بود که همان طور نشسته خوابش برد. نزدیکیهای صبح مهدی را بغل گرفت. گفت: با بچهام خیلی حرف دارم. شاید بعدها فرصت نباشد. عجیب بود. انگار مهدی یک آدم بزرگ باشد. من خیلی وقتها دلم برای آن لحظه تنگ میشود». (ص28و29)
درحالی که هنوز مهدی چهلروزه نشده بود، آنها به همراه حاج همت به یکی از شهرهای جنوب کشور رفتند و در منزل عموی حاج همت اقامت گزیدند. بعد از چند روز به اصرار بدیهیان، حاج همت وقتی دید همسرش چقدر در عذاب است و ناراحت «رفت بیرون و دو ساعت بعد با یک وانت برگشت. چندتا وسیله جزیی داشتیم که نصف وانت را به زور پر کرد. سوار شدیم و رفتیم اندیمشک به خانههای بیمارستان شهید کلانتری. آنجا حاجی به من گفت: ببین من کلید این خانه را شاید نزدیک به یک ماه است که دارم، ولی ترجیح میدادم به جای من و تو، بچههایی که واجبتر هستند بیایند اینجا ساکن شوند. من و تو هنوز میتوانستیم خانه عمویم سرکنیم. اصرار تو باعث شد من کاری را که دوست نداشتم انجام بدهم. من چیزی نگفتم. یعنی حرفی برای گفتن نداشتم. دیگر فهمیده بودم مسلمانیِ حاجی با ما فرق دارد. به قول یکی از دوستانش او بهشت را هم تنهایی نمیخواست. به من میگفت: اگر میخواهی از تو راضی باشم سعی کن بیشتر با آنهایی رفت و آمد کنی که مشکلات دارند. بلکه باخبر شوم و بتوانم کاری برایشان بکنم. گاهی که میگفتم بیشتر پیش ما بیاید میگفت: مطمئن باش زندگی ما از همه بهتر است. آن قدر که من میآیم به تو سرمیزنم، دیگران نمیتوانند. بچههایی هستند که حتی 11 ماه است نتوانستهاند سراغ زن و بچهشان بروند». (ص29و30)
او در بازگویی خاطراتش در باب رابطه بسیار صمیمی حاج همت با رزمندگان، به بیان خاطرهای بسیار زیبا میپردازد. «ایشان لباس پوشید و رفت و دفترچه [یادداشتهای شخصیاش] را جا گذاشت. تا برگردد من بیکار بودم. دفترچه را باز کردم. چندتا نامه داخلش بود که بچههای لشکر برای او نوشته بودند. یکیشان نوشته بود: من سرِ پل صراط جلوی تو را میگیرم. سه ماه است توی سنگرم نشستهام به عشق رؤیت روی تو. نامههای دیگر هم شبیه این. وقتی حاجی برگشت گفتم: تو همین الان باید بروی. گفت: نه. رفتم اتفاقاً تلفن از طرف بچههای خودمان بود. بهشان گفتم امشب نمیآیم. گفتم: نه حتماً باید بروی همین الان. حاجی شروع کرد مسخره کردن من که ما بالاخره نفهمیدیم بمانیم یا برویم؟ چه کنم؟ تو چه میخواهی؟ گفتم: راستش من این نامهها را خواندم. حاجی ناراحت شد. گفت اینها اسراری است بین من و بچهها. نمیخواستم اینها را بفهمی. بعد سرتکان داد و گفت: تو فکر نکن من این قدر آدم با لیاقتی هستم. این بزرگی خود بچههاست. من یک گناهی به درگاه خدا کردهام که باید با محبت اینها عذاب پس بدهم. گریهاش گرفت و گفت: وگرنه من کیام که اینها برایم نامه بنویسند. خیلی رقت قلب داشت و من فکر میکنم این از ایمان زیاد او بود»(ص31و32).
خانم بدیهیان در بخشی دیگر از بیان خاطراتش به مقایسه همسرش با بقیه کسانی که خودشان را انقلابی میخواندند میپردازد. او که به اصرار توانسته بود حاج همت را متقاعد کند تا با اجازه او از اندیمشک به اصفهان برگردد و دوباره در دانشگاه ادامه تحصیل بدهد، با بچههایی در دانشگاه روبهرو میشود که قبل از انقلاب فرهنگی با هم همکلاسی بودند. «بچههایی که ادعای انقلابی بودن داشتند. مذهبی بودند. همهشان سرحال و قبراق، کت و شلوار پوشیده سرکلاس نشستهبودند. آن وقت حاجی میآمد جلوی چشمم با چشمهای قرمز، خاکآلود. بعد از هر عملیات که میآمد اصرار میکردم خودش را وزن کند. میدیدم 7ـ8 کیلو کم کرده. عملیات خرمشهر از شدت ضعف چند نفر زیر بغلش را گرفته بودند و نصف شب آوردندش خانه. به این چیزها که فکر میکردم و آن آقایان را هم میدیدم بی طاقت میشدم. دلم میسوخت. بیشتر کلاسهایم را نصفه میگذاشتم میآمدم خانه. حاجی که زنگ میزد پشت تلفن گریه میکردم. میگفتم: همین الآن باید بیایی خانه... آخرین امتحانم را که دادم و از دانشکده آمدم بیرون، تویوتا لندکروز سپاه را شناختم. حاجی کنارش ایستاده بود و وقتی چشمش به من افتاد خندید. حالا دیگر قدرش را جور دیگری میدانستم. آدم وقتی پیش خوبهاست فکر میکند همه خوبند. باید بدها را ببیند تا قدر خوبها را بداند». (ص33)
درباره تولد مصطفی دومین فرزندشان، به یاد میآورد که: «نزدیکیهای عملیات خیبر بود. حاجی گریه میکرد. میگفت: خدا امشب مرا شرمنده کرد... در مکه از خدا چند چیز خواستم. یکی این که در کشوری که نَفَس امام نیست نباشم حتی برای لحظهای. بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر. به خاطر همین هر دفعه میدانستم بچهها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم نه جانباز». (ص34)
شهادت حاج همت از جمله مسائلی است که بدیهیان در بیان خاطراتش بدان توجه خاص دارد. از جمله این که یک بار با خیره شدن در چشمهای او گفت: «تو بالاخره از طریق این چشمهایت شهید میشوی... چون خدا به این چشمها هم جمال داده هم کمال. این چشمها در راه خدا بیداری زیاد کشیده. اشک هم زیاد ریخته». (ص30و31) البته او فکر نمیکرد همسرش شهید شود زیرا بر این تصور بود که دعاهایش سد راه وی میشود. برهمین اساس «گاهی که از راه میرسید، دست خودم نبود، مینشستم و نیم ساعت بی وقفه گریه میکردم. حاجی میگفت چیشده؟ میگفتم هیچ. فقط دلم تنگ شده. میگفت ناراحتی میروم جبهه. میگفتم نه اگر دلم تنگ میشود به خاطر این است که تو یک رزمندهای. اگر غیر از این بود دلم برایت تنگ نمیشد. همین خوبیهای توست که مرا بیقرار میکند». (ص31) حاج همت هم به شوخی به همسرش میگفت: تو با نماز و دعا کردنهایت «نمیگذاری من شهید شوم. تو سد راه شهادت من شدی». یک بار هم آنگاه که از عدم تمایلش به اسارت و جانبازی سخن راند، در حالی که اشکهایش جاری میشد گفت: «اسارت و جانبازی ایمان زیادی میخواهد که من آن را در خودم نمیبینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاءالله قرار گرفتم ـ عین همین لفظ را گفت ـ درجا شهید شوم». (ص35) جالب آنجاست که برای همه این سؤال پیش آمده بود که چرا حاج همت با این که این همه به خط مقدم میرود، غیر از یک بار که در عملیات والفجر 4 ناخنش پرید، هیچ خراشی برنمیدارد. ظاهراً دعاهای همسرش برای حفظ وی بسیار موثر بوده است که یک بار رو به حاج همت کرد و گفت: «محال است تو شهید شوی... برای این که توهمه کسِ منی، پدرم، مادرم، برادرم. خدا دلش نمیآید همه کسِ آدم را یکجا از او بگیرد». (ص35)
او آخرین شب حضور حاج همت در خانه را هنوز بعد از گذشت نزدیک به دو دهه بخوبی به یاد دارد. در آن شب او با خیره شدن در چهره همسرش، احساس کرد که پیر شده است. «حاجی با آنکه 28 سال داشت همه فکر میکردند جوان 22ـ23 ساله است. حتی کمتر. اما آن شب من برای اولین بار دیدم گوشه چشمهایش چروک افتاده. روی پیشانیاش هم. همانجا زدم زیر گریه. گفتم: چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شدهای؟ حاجی خندید گفت... بیا بنشین اینجا با تو حرف دارم. نشستم گفت: تو میدانی من الان چی دیدم؟ گفتم: نه. گفت: من جداییمان را دیدم. به شوخی گفتم: تو داری مثل بچه لوسها حرف میزنی. گفت: نه. تاریخ را ببین. خدا هیچوقت نخواسته عشّاق آنهایی که خیلی به هم دلبستهاند با هم بمانند. من دل نمیدادم به حرفهای او. مسخرهاش کردم. گفتم: حالا ما لیلی و مجنونیم؟ حاجی عصبانی شد گفت: من هروقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن. من امشب میخواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودهای یا خانه پدری من. نمیخواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه شهرضا را آماده کند. موکت کند که تو و بچهها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید. راحت باشید. بعد من ناراحت شدم. گفتم: تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان... حالا [حرف از رفتن میزنی]»(ص36)
صبح فردا که به سبب خراب شدن ماشین مجبور شد دوساعت بیشتر در خانه بماند، بدیهیان دانست که او آمده است تا دل بِکَنَد و این دیدار آخرین دیدار آنهاست. «من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق میکند. همیشه میگفت: تنها چیزی که مانع شهادت من میشود وابستگیام به شماهاست. روزی که مسئله شما را برای خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت وقت رفتن است»(ص36) آخرین لحظات دیدار آن دو اینچنین گذشت. «وقتی راننده آمد، برای اولین بار حاجی نشست دم درِ خانه و بند پوتینهایش را آرامآرام بست. همیشه این کار را داخل ماشین میکرد. بعد مهدی را بغل کرد. مصطفی را هم من بغل کردم و راه افتادیم. توی راه خندید. به مهدی گفت: بابا تو روز به روز داری تپلتر میشوی فکر نمیکنی این مادرت چطور میخواهد بزرگت کند. نمیگفت من، میگفت مادرت». حاج همت سوار ماشین شد و رفت درحالی که همان لحظه همسرش احساس دلتنگی کرد و اشکهایش جاری شد. او خودش را دلداری میداد که «برمیگردد. مثل همیشه. آن قدر نماز میخوانم و دعا میکنم که برگردد». (ص37و38) بعد از این آخرین دیدار حاج همت یک بار طی تماسی تلفنی به همسرش گفته بود که «بارها به تو گفتم من پیشمرگ شما میشوم. خدا داغ شما را به دل من نمیگذارد. این را من دیگر توی زندگی نمیبینم». (ص38)
خانم بدیهیان بعد از این آخرین دیدار به همراه فرزندانش از اسلامآباد به اصفهان برگشت. بعد از اندک زمانی، در حالی که حاج همت در تماس تلفنی گفته بود: «اگر شد 24 ساعته میآیم میبینمتان و برمیگردم. اگر نشد کسی را میفرستم دنبالتان» یک هفته خبری از او نشد تا این که خبر شهادت او را در حالی که در مینیبوس از جایی به جای دیگر میرفت شنید. در همان لحظه داد زد و جیغ کشید و ناله سرداد و میخواست همان وسط جاده از مینیبوس پیاده شود که مسافران نگذاشتند. اما او «دوباره داد زد. اینبار اشک هم آمد. گفت: نگه دارید. مگر نشنیدید؟ شوهرم شهید شده... وقتی میرفتیم سردخانه باورم نمیشد. به همه میگفتم: من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود. همیشه با او شوخی میکردم میگفتم: اگر بدون ما بروی، میآیم گوشَت را میبُرم». بعد کشوی سردخانه را میکشند و میبینی اصلاً سری در کار نیست. کسی که آن همه برایت عزیز بوده. همه چیزت بوده. . . اصلاً هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس میکردم رقیب من است و آخر هم زد و برد... بالاخره حاجی هرچه بود باز یک بنده خدا بود. جزئی از این خلقت. هرچند طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود. مال بالا بود. مال بهشت»(ص39)
بخشی از آخرین نگاههای او بر پیکر بیسرِ همسرش حاج همت در سردخانه، این گونه توصیف شده است: «نگاهش لغزید پایین و روی پاهای حاجی ثابت ماند: این جورابها را همان دفعه آخر که میرفت خط برایش خرید. حاجی ساکش را که نگاه کرد و آنها را دید، خوشش آمد. با ذوق از او پرسید: بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟ حاجی گفت: حالا بگذار اینها پاره شوند بعد. بدش آمد از دنیا. از آن جنازه. گفت: تو مریضیِ ما را نمیتوانستی ببینی، ولی حاضر شدی ما بیاییم تو را این طوری ببینیم. و گریه کرد. به صدای بلند. حساب آبروی حاجی را هم نکرد. میدانست همت را همه میشناسند. میدانست باید محکم باشد. ولی خم شد و به زانوهایش دست کشید. انگار پیِ چیزی میگشت. از آنها که همراهش بودند پرسید: پاهایم کو؟ چرا نمیتوانم راه بروم؟ و همانجا روی خاک نشست». (ص39و40)
روایتهای زنانه از شخصیت و زندگانی مردان بزرگ انقلاب و جنگ - 1
تعداد بازدید: 32207
http://oral-history.ir/?page=post&id=9438