چند خاطره از دوران اسارت به دست تکفیریها
الناز درویشی
11 شهریور 1399
سیصد و شانزدهمین برنامه شب خاطره، در ششم شهریور 1399 به صورت برخط در وبسایت آپارات برگزار شد. در این برنامه، «مصطفی بیدقی» اسیر آزاد شده از دست تکفیریها و «سردار علی ولیزاده» تخریبچی دوران جنگ تحمیلی خاطرات خود را بازگو کردند. در این برنامه داود صالحی به عنوان مجری حضور داشت.
اولین راوی سیصد و شانزدهمین برنامه شب خاطره، یکی از 48 نفر ایرانی است که به قصد زیارت در 14 مرداد 1391 به سوریه سفر کرده و در ساعات اولیهای که وارد خاک سوریه شده بودند، توسط نیروهای تروریستی ربوده و پس از 168 روز اسارت به ایران بازگشتند. مصطفی بیدقی در این برنامه گوشهای از خاطرات دوران اسارت به دست تکفیریها را روایت میکند.
بیدقی خاطرات خود را اینگونه آغاز کرد:
ما در 14 مرداد 91 مصادف با نیمه رمضان به سمت دمشق حرکت کردیم. در فرودگاه دمشق قرار بر این شد که در ابتدای امر به حرم حضرت زینب(س) مشرف شده و بعد از آن به سمت داخل شهر دمشق حرکت کنیم. در مسیر زینبیه از فرودگاه چند دوربرگردان وجود دارد؛ راننده اتوبوس که قبلاً با تروریستها تبانی کرده بود، در یکی از این دوربرگردانها اتوبوس را نگهداشت و درها را باز کرد. در این هنگام از آنجا که بنده ردیف جلو نشسته بودم متوجه شدم اتوبوس ما توسط چند ماشین هایس که افراد مسلح در داخل آنها بودند محاصره شده و تعدادی از این افراد پیاده و وارد اتوبوس شدند.
مهاجمین از همان ابتدای ورود، شروع به ضرب و شتم ما کرده و اعلام کردند پردهها را بکشیم و سرها را پایین نگه داریم و چنانچه کسی موبایل همراه خود دارد تحویل دهد. تمام این صحبتها توسط مترجم افغانی به نام ابومحمد که از همان ابتدا به عنوان مترجم و راهبلد از فرودگاه با ما همراه شده بود، ترجمه میشد.
ما را ابتدا به منطقه جرمانا و نهایتاً به بیتنایم که شهر کوچکی در اطراف دمشق بود منتقل کردند. من سعی میکردم تابلوها را بخوانم تا متوجه شوم ما را به کدام سمت میبرند. اتوبوس در انتهای یک بنبست که در طرفین آن مزارعی وجود داشت، متوقف شد. یک در را که شبیه به در پارکینگ بود باز کردند و ما تکتک از اتوبوس پیاده و وارد محوطه شدیم. در آنجا نیروهای تکفیری طوری ایستاده بودند که ما باید از بین آنها که شبیه تونل بود عبور میکردیم. زمان عبور از این تونل با کابل و آجر و هر آنچه در دستهایشان بود ضربه میزدند. در انتهای تونل ساختمانی بود که اولین اقامتگاه ما در دوران اسارت به شمار میرفت. در ورودی ساختمان شخصی سیاهچرده قد بلند و چهارشانه و بسیار خشن که بعدها فهمیدیم که نام او ابوعدی و تبعه عربستان است، ایستاده بود. من یک پلاک «یا زینب» روی کتم داشتم، ابوعدی با یک غیظی این پلاک را در دست گرفت و نگاهی کرد که یعنی حالا در خدمتتان هستیم! پس از اینکه داخل شدیم به ما دستور دادند روی سکوهایی که دورتادور فضای سالن وجود داشت با فاصله بنشینیم. حدوداً یکی دو ساعت ما را میزدند، این ساعات اولیه برای ما از لحاظ روحی زمان بسیار سختی بود.
پس از اینکه حسابی از ما پذیرایی کردند هر آنچه که همراه ما بود، از ساعت، انگشتر، کمربند، کت و کفش گرفتند. آنها آنقدر دون مایه و حقیر بودند که از همان ابتدا غارت را آغاز و بین خود تقسیم کردند. اینها که گذشت از ما خواستند اسم خود و پدرمان را اعلام کنیم. بنده فکر کردم این کار را برای تطبیق با گذرنامهها انجام میدهند؛ اما بعد از چند دقیقه متوجه شدیم جریان چیز دیگری است و ما در دست تکفیریها اسیر هستیم؛ زیرا آنها به چند نام حساسیت نشان دادند؛ این نامها عبارت بود از نام مبارک علی، حسین و مهدی. هر کدام از دوستان که در نام خود یا پدرهایشان یکی از این اسما بود، به محض معرفی 10 تا 15 سیلی بیشتر از بقیه میخوردند. از آن لحظه به بعد برای ما دقیقاً این قصه تداعی شد که ما امروز در سرزمین شام تقاص محب امیرالمؤمنین بودن را پس میدهیم.
در گروه ما سید بزرگواری از شهر ارومیه حضور داشت که در کنار من نشسته بود، او از من پرسید: «اینها چرا اینطور رفتار میکند؟!» در آن لحظه خدا لطف کرد و بر ذهن بنده این مطلب جاری شد و خدمت سید عرض کردم: «اگر کسی خود را وارث بیبی دو عالم صدیقه شهیده فاطمه زهرا میداند، این سیلیها ارث بیبی است.» این صحبت بین دوستان زمزمهوار پیچید و باعث ایجاد یک بارقه امید، مقاومت و ایستادگی بین دوستان شد. نام بیبی از همان ابتدای امر قدرت عظیمی در ما ایجاد کرد که از آن پس تا روزی که آزاد شدیم هیچ کس زمان سیلی خوردن سر خود را پایین نمیانداخت. نام حضرت صدیقه از همان ابتدا یک کد رمز بین ما شد.
ساعتی بر همین منوال وحشیگری بر ما گذشت تا اینکه یکی از آنها به نام ابوحمزه که فرماندهی عملیات را بر عهده داشت با لحنی بیادب از ما پرسید: «بین شما چه کسانی حضرت امام را دوست دارند؟» با بیادبی اسم حضرت امام (خمینی) را به زبان آورد. حالا شما تصور کنید بعد از گذشت چند ساعت که ما را مورد ضرب و شتم و آزار و اذیت قرار داده بودند، خدا را گواه میگیرم که همه با هم دستها را بالا آوردیم؛ این حرکت ما وحشتی در آنها به وجود آورد که تمام اسلحهها را به سمت ما گرفتند. آنها از نام امام و اعتقاد بچهها وحشت کردند و این یکی از جلوههای روز اول اسارت بود.
یدالله فوق ایدیهم
در دوران اسارت ما را به دو یا سه گروه تقسیم میکردند و در تمام این مدت بنده در 7 شهر و 14 منزل جابهجا شده بودم که در بعضی منزلگاهها همگی با هم بودیم. آنها مکانی مانند زندان برای نگهداری ما نداشتند؛ اغلب در فضاهایی مانند زیرزمین، انباری و یکی دو بار هم ما را به محل نگهداری حیوانات بردند. همان ابتدای امر 24 نفر از ما را به محلی به نام ابوغریب بردند و در آغلی که در وسط بیابان برای گوسفندان عشایر در زمان ییلاق اختصاص داشت، منتقل کردند. در آنجا ما از یکی از افراد تکفیریها که تدین و مذهب تکامامی داشتند و تا حدودی میتوانستیم با او چند کلامی صحبت کنیم و اطلاعات بگیریم، سؤال کردیم: «چرا ما را به اینجا آوردند؟» او گفت: «اینجا محل شکنجه افسران سوری است که با ما در جنگ هستند، همچنین اسرایی که میخواهیم از آنها اعتراف بگیریم برای شکنجه و گرفتن اعتراف به اینجا میآوریم».
ما در مدتی که در ابوغریب بودیم از لحاظ خوراک و بهداشت، روزهای بسیار سختی گذراندیم؛ بیابان بود و بسیار سرد و ما چون هیچ وسیلهای برای گرم کردن خود نداشتیم در دل شب حدوداً ساعت سه صبح برای اینکه جلوی سرما را بگیریم پشت به هم مینشستیم تا با استفاده از حرارتِ تنِ هم جلوی سرما را بگیریم. روز هفتم حضور در ابوغریب، شخصی به نام ابوالناصر الشمیر که فرماندهی کل گردان البراع را بر عهده داشت آمد تا با تهدید از ما اعتراف بگیرد، چون آنها فکر میکردند ما نظامی هستیم. ابوالناصر که رسید دستور داد بچهها روی دو کندهی زانو بنشینند و شروع به رجزخوانی کرد. او به ما پنج دقیقه فرصت داد تا فرماندهانی که بین ما هستند معرفی کنیم. یکی از دوستان وقتی دید ابوالناصر اینطور با غیض صحبت میکند برای عوض کردن فضا گفت: «خدا فرج شما و ما را برساند» در جواب این دوست ما ابوالناصر جملهای گفت که برای ما بسیار سنگین بود: «دعای شما مستجاب نمیشود، اگر دعای شما مستجاب میشد اسیر نمیشدید، شما مجوس و کافر هستید و مورد رحمت خدا قرار نمیگیرید».
زمانی که ابوالناصر این حرف را زد برای بنده این مطلب تداعی شد که 1400 سال قبل در سرزمین شام، یزید ملعون چه جملاتی به بیبی دو عالم حضرت زینب گفته و عمه سادات چه پاسخی فرمودند. در آن لحظه حالتی در من ایجاد شد، به مدد بیبی دست خود را بالا بردم و با یک غیض علوی این جمله بر زبانم جاری شد: «یدالله فوق ایدیهم». وقتی این حرف را زدم ابوالناصر که خیلی جلوی نیروهای خود خرد شده بود با لهجه سوری گفت: «ماشی، ماشی، دقایق، دقایق». در همین لحظه هواپیماهای سوری بالای سر ما بودند و تکفیرها فکر کردند برای بمباران آمدند از ترس متفرق شدند. شب هشتم چون احساس امنیت نمیکردند ما را به مکان جدیدی در شهر زملیکا منتقل کردند.
دهه ولایت
ما را حدوداً پنجاه روز در شهر زملیکا در یک زیرزمین که 30 پله میخورد و سرویس بهداشتی هم داشت نگه داشتند. به محض ورود ما همه پنجرهها را با آهن جوشکاری کردند. پس از 19 روز چاه سرویس بهداشتی پُر و وضعیت بهداشتی ما خیلی بد شد. تنها حسن این وضعیت این بود که آنقدر فضای زیرزمین اسفبار بود که دیگر برای ضرب و شتم ما پایین نمیآمدند. تا اینکه رسیدیم به عید قربان یکی از آنها که آدم بسیار رذلی بود آمد پایین و گفت: «خودتان ضربه بزنید و دهانه چاه را پیدا کنید تا وسیله دهیم و چاه را تخلیه کنید». بچهها ضربه زده و دهانه چاه را پیدا کردند و به کمک تیشهای که به ما دادند روی دهانه چاه را برداشته و بعد از اینکه کمی از نخالهها را تخلیه کردند، آمد و گفت: «این هدیه عید قربان شما بود».
ما تا بیست روز در این وضعیت بودیم و در این مدت بچهها به انواع بیماریها و مشکلات پوستی و گوارشی گرفتار شدند. در تمام این مدتی که در آن زیرزمین بدون هیچ نور و روشنایی و در تاریکی مطلق بودیم، سهمیه هر روز ما یک شمع بود که بعد از نماز مغرب و عشا روشن میکردیم. از شب عید قربان تا غدیر که دهه ولایت است، با دوستان صحبت کردیم و قرار شد هر شب بعد از نماز برای خودمان جشن بگیریم و هر کس حدیثی، مطلبی و شعری در مورد کرامت امیرالمؤمنین بلد بود ذکر کند.
غذای ما در این دوران روزی یک بشقاب جو پخته برای پنج نفر و سهمیه آب یک روز ما برای شرب، وضو و طهارت یک لیوان بود، که ما اکثراً تیمم کرده و آب را برای آشامیدن نگه میداشتیم، شرایط بسیار سختی بود. در مدت اسارت آقای مصطفی یادگاری به نوعی مسئول تداراک بود، شب عید غدیر بعد از مراسمی که برای خودمان گرفته بودیم با یک ظرف آب و مقداری تکههای نان که در این مدت جمع کرده بود آمد و گفت: «با شربت و شیرینی از شما پذیرایی میکنم» ایشان در شب عید غدیر از محبان امیرالمؤمنین پذیرایی کرد، در آن موقعیت و شرایط این پذیرایی برای ما بسیار دلچسب بود.
عزاداری اباعبدالله در دوران اسارت
در آن زیرزمین بودیم تا رسیدیم به ایام محرم که آن هم زیباییهای خاص خود را داشت. ما حتی اجازه صحبت کردن با یکدیگر را هم نداشتیم. آن ایام مصادف شد با بمباران زملیکا که برق منطقه قطع شد و آنها برای روشنایی از موتور برق استفاده میکردند. موتور برق را در ورودی زیرزمین گذاشته بودند تا صدا و دود ما را اذیت کند؛ ولی ما به لطف خدا از آن صدا برای عزاداری اباعبدالله استفاده کردیم. شاید شما شرایط آن روزهای ما را اکنون با وجود این بیماری منحوس (کرونا) بهتر درک کنید که برای افرادی که از کودکی تمام دغدغه و عشقشان عزاداری اباعبدالله است نتوانند آن طور که باید و شاید عزاداری کرده و برای سالار شهیدان بر سر و سینه بزنند.
محرم را این طور به عزاداری پرداختیم تا رسیدیم به زمانی که 36 نفر از ما را جدا کرده و به مکانی دیگر منتقل کردند. بنده به همراه یازده نفر دیگر که سن بیشتری داشتند یا مریض بودند در همانجا ماندگار شدیم. بیماری من از آن روزی شروع شد که بنده را برای شکنجه بردند و روی سرم گونی کشیدند. زمان شکنجه دستهای بنده را از پشت بسته و پاهایم را روی صندلی گذاشته و با کابل به کف آنها میزدند. من شروع به گفتن ذکر یا الله کردم که آنها هم ناراحت شدند و همان گونی را که در داخلش گرد گچ بود، با کمک شلنگ در دهانم فرو کردند. این عمل باعث شد راه تنفسی بنده گرفته و بعد از چند دقیقه دچار خفگی شوم. در آنجا من از هوش رفتم و این بیهوشی باعث شد که دو ماه فلج شوم؛ از این رو بنده هم همراه دیگر دوستان بیمار در آن زیر زمین ماندگار شدم.
توسل به حضرت علیاصغر (ع) برای چای روضه
به پنجم ماه صفر و شهادت بیبی سه ساله حضرت رقیه (س) رسیدیم. ما تاریخ را از آنجا متوجه میشدیم که هر شب، دو نفر از ما را برای شستن رخت یا تمیز کردن زیر دست و پایشان میبردند و ما از روی تقویمهایی که آنجا بود تاریخ را میفهمیدیم. ما همچنان روضههای شبانه را ادامه دادیم تا اینکه یک شب، یکی از رفقا گفت: «یادتون هست وقتی روضه میرفتیم یک چیزی کنار روضه همیشه بود؟ دلم چای روضه میخواد.» گفتم: «فلانی دلت برای چای تنگ شده یا برای چای روضه؟» صدای گریهاش بلند شد. گفتم: «دلتون برای چای روضه تنگ شده؟ امشب در توسل چای روضه بخواهیم مگر نه اینکه فرمودند نمک آشتان را هم از ما بخواهید؟» آن شب متوسل شدیم اول به حضرت علیاصغر (ع) و بعد بیبی رقیه (س) و گفتیم: «آقاجان ما چای روضه میخواهیم». عزاداری تمام شد و زمان بیگاری رسید، آن شب نوبت من بود. رفتم پشت در دیدم یک کتری دست نگهبان است. گفتم: خدایا من که اینجا برای شستن کتری، آب ندارم. آمدم زیرش را بگیرم که گفت: «داغ است». از دستش گرفتم و دیدم سنگین است. در آن لحظه بغض گلویم را گرفته بود. هم باور کردم و هم نمیخواستم باور کنم؛ در را بست و من پیش رفقا برگشتم. بچهها وقتی حال من را دیدند پرسیدند مصطفی چه شده؟ گفتم: «چای روضه که میخواستید آقا مدد کرد و رسید». تا چند شب برای ما چای میآورند.
ختم قرآن و زیارت عاشورا
از همان روزهای اول اسارت در ماه رمضان ما قرآن درخواست کردیم و آنها دو جلد قرآن در اختیار ما گذاشتند. به لطف خدا در مدت اسارت، هر روز هر کس به اندازه توان خود بعضاً دو آیه، یک صفحه یا چند جزء میخواندیم و هر روز یک قرآن ختم میکردیم. این مدت هم گذشت و ما را به منزلگاه آخر بردند و به 36 نفر دیگر از دوستان ملحق شدیم.
در مدت اسارت دوستان خوابهای صادقهی زیادی میدیدند. یکی از این خوابها را آقای جوادیفر که اهل نیشابور است دید. ایشان قبل از نماز صبح خواب دیده بود که ما آزاد شدیم و در فرودگاه دمشق پای برگ خروج ما مهر زیارت عاشورای اباعبدالله خورده است. بعد از اینکه خواب را برای ما تعریف کرد، تصمیم گرفتیم هرکس هر قسمتی از زیارت عاشورا را بلد است بگوید و روی یک تکه مقوای خرما با مدادی که یکی از دوستان پیدا کرده بود به صورت کدگذاری بنویسیم و از آن روز تا 28 ماه صفر زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام خواندیم و سرانجام در روز شهادت امام مجتبی(ع) ما آزاد شدیم.
بیدقی با بیان این خاطره سخنان خود را به پایان برد: ما در بایکوت کامل خبری بودیم تا اینکه دو شب مانده به آزادی، ابوالناصر الشمیر بعد از یک ماه آمد تا سری به ما بزند. ما هم منتظر خبر بودیم و نشستیم. هوا بارانی بود و ابوالناصر هم یک بارانی به تن داشت و بسیار هم درهم بود؛ این مسئله را میشد از سیگاری که در دست داشت فهمید، چون با یک پک عمیق نیمی از سیگار را در یک دم کشید و این نشاندهنده درگیری ذهنی او بود. همان دوستمان که در جلسه اول به او گفته بود خدا فرج ما و شما را برساند، باز این جمله را تکرار کرد، ولی این بار ابوالناصر پاسخی داد که برای همیشه در ذهن من ماندگار شد. تصور کنید دشمنی که بعد از شش ماه شکنجه سخت و آزار و اذیت، اکنون در مقابل ما نشسته بود گفت: «از ما دور، خیلی دور. اگر برسد به شما نزدیک، خیلی نزدیک؛ شما انسانهای معنوی هستید، برای ما هم دعا کنید». این شخص کسی است که در روز سیوهشتم اسارت ما در ابوغریب، ما را کافر و مجوس خواند و گفت دعای شما مستجاب نمیشود، حالا از ما میخواهد برایشان دعا کنیم. این شخص نه جلوی ما بلکه جلوی اراده محب امیرالمؤمنین و چهارده نور مقدس کم آورد و این زیبایی است!
تعداد بازدید: 5044
http://oral-history.ir/?page=post&id=9419