هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-66
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
28 تیر 1399
سرانجام یگان پزشکی ما در منطقه «حوطه» واقع در نزدیکی دو راهی منتهی به شلمچه در شرق و نشوه در غرب مستقر گردید. چادرهای خود را در زیر نخلهای بلند و در وسط کشتزارهای دهقانان بیچارهای که خانههایشان در اطراف ما قرار داشت برپا کردیم. شرایط در این محل با شرایط محل قبلی تفاوت بسیار داشت. چون اینبار در سرزمین خود و هم در نزدیکی شهر بصره مستقر بودیم و از این نظر احساس اطمینان میکردیم. دور تا دور ما را یگانهای اداری و پشتیبانی نیروهای رزمی احاطه کرده بودند.
چند روز پس از استقرار ما در آن ناحیه، شروع به حفر سنگرها و جان پناههای اضطراری کردیم. با وجودی که منطقه شرق بصره به علت نقل و انتقال یگانهای رزمی منطقهای پر ازدحام به شمار میرفت، اما یگان ما از سکون و آرامش فوقالعادهای برخوردار بود. به علاوه چون ما به شهر بصره نزدیک بودیم، گاهی برای خوردن شام به کوفه «دریایی» مشرف بر شطالعرب میرفتیم. من از همانجا به تماشای منطقه مرزی مینشستم. گلولههای منور که همچون ستاره در آسمان میدرخشیدند و تلألؤ شلیک توپ و خمپاره، نظرم را به خود جلب میکردند. مشاهده این منظرهها بیانگر این واقعیت بود که مردم شهر بصره درست در پشت خط مقدم قرار دارند، ولی به دلیل علاقهاشان به خانه و کاشانه و نیز ممانعت دولت، قادر به ترک شهر نبودند. با این وجود تعداد زیادی از آنها مخفیانه از شهر خارج شده بودند تا از تیررس توپ و خمپاره در امان باشند.
روزی با تنی چند از پزشکان زیر چادر مخصوص غذاخوری نشسته بودم که ناگهان فردی با لباس شخصی به همراه یکی از سربازان وارد شد و سراغ دکتر «صباحالمرایاتی» را گرفت. دکتر صباح به او گفت: «من هستم، بفرمائید!»
شخص مزبور گفت: «مسئله مهمی دارم...»
دکتر صباح از او خواست که بنشیند. او نشست و سپس گفت: «چرا در پرونده برادر شهیدم عبارت «ترسو و بیلیاقت» را نوشتهای؟ در صورتیکه او در جبهه شهید شد و نقش بهسزایی را در جیشالشعبی ایفا کرده بود؟»
دکتر صباح در پاسخ به او گفت: «برادر تو در تاریخ 30 آوریل 1982/ 10 اردیبهشت 1361 به دست سرگرد «جدوع» فرمانده گردان اعدام شد. همین سرگرد طی نامه رسمی به ما نوشت که این شخص ترسو و بیلیاقت بود. و چون من در تنظیم گواهی فوت به سایر اطباء کمک میکردم، گواهی فوت برادرت را اعدام نوشتم نه شهادت در جبهه.»
آن بیچاره لحظاتی سکوت کرد و سپس با صدای آرام و گرفته گفت: «پس برادرم شهید نشد؟»
من به او گفتم: «کسی که برادرت را اعدام کرد خودش نیز چند روز پیش در جبهه به هلاکت رسید.»
او بلند شد و با قیافهای غمگین به خاطر از دست دادن برادر و پایمال شدن حقوق قانونی او، به شهرش بازگشت.
11مه/1982/21 اردیبهشت 1361 تعداد زخمیها کم بود، اما تعداد مراجعهکنندگان و کسانی که خود را به مریضی زده بودند، بسیار زیاد بود. درگیری در آن ایام به صورت مبادله آتش سلاحهای گوناگون ادامه داشت.
یگان پزشکی از آتش نیروهای ایرانی در امان بود، چون آنها خطوط مقدم، جاده عماره ـ بصره و پایگاههای امدادرسانی ارتش در «الجیاسی» و «الحوطه» را هدف قرار میدادند.
روز 17 مه/27 اردیبهشت من تنها پزشک کشیک یگان بودم که از اول بامداد به معاینه و معالجه زخمیها و کسانی که خود ار بیمار جا میزدند می پرداختم. ساعات روز را با رفت و آمد بین مطب ـ که عبارت از چادر بزرگی بود ـ و چادر مخصوص استراحت سپری کردم. مدت کشیک به همین منوال و تا ساعت سه بامداد ادامه یافت. در آن ساعت آخرین مجروح را مداوا کردم و جهت استراحت به رختخواب رفتم. رختخواب من در میان چادر و میان نخلها قرار داشت. تن خستهام را روی تشک انداختم و آماده خوابیدن شدم. دقایقی بعد ستوانیار «علی» مسئول دفتر یگان نزد من آمد. او تلگرافی در دست داشت و از من خواست که آن را بخوانم و بعد امضاء کنم. در آن تلگراف دستور داده شده بود که همراه دو تن دیگر از پزشکان یگانهای دیگر فوراً خود را به مقر تیپ 419 پیاده برسانم تا به جمعبندی و معالجه مجروحین آن تیپ که مورد حمله نیروهای ایرانی قرار گرفته بود بپردازم. تلگراف را که خواندم، برایم باور کردنی نبود که پس از یک روز کشیک و بدون استراحت باید عازم خط مقدم شوم. این در حالی بود که من به تازگی از خطوط درگیری بازگشته بودم و پزشکان دیگری هم در یگان حضور داشتند که حتی یکبار هم خط مقدم را ندیده بودند. برایم تعجبآور بود که چرا مرا انتخاب کرده بودند!
به سرعت برخاستم و به چادر سرگرد «حیدری» فرمانده گردان که سروان «صباحالمرایاتی» آنجا خوابیده بود رفتم. او را از خواب بیدار کردم و پرسیدم: «چرا نام مرا در لیست ماموران قرار دادهای؟»
او پاسخ داد: «من از این مسئله اطلاعی ندارم بلکه هیئت پزشکی لشکر افراد را برای این ماموریت انتخاب کرده است.»
گفتم: «این دروغ محض است،چون لشکر از وضع ما هیچ اطلاعی ندارد.»
او تظاهر به بیاطلاعی کرد و کوشید که مرا آرام کند و وعده داد تا سه روز دیگر مرا از خط مقدم باز میگرداند. دکتر مصباح که یک دندانپزشک بود هنگام بدرقهام به من گفت: «دکتر! تصور میکنم این آخرین ماموریت تو باشد مواظب خودت باش!»
از این ظلم و بیعدالتی بسیار افسرده و اندوهگین شدم. بازگشتم و به سرعت وسایلم را جمع کردم و به وسیله آمبولانس جدیدی که هیئت پزشکی لشکر برایم فرستاده بود به مقر پزشکی لشکر پنجم مستقر در منطقه «الجباسی» رفتم. در آنجا دو پزشک خوابآلوده دیگر را دیدم که با دو آمبولانس، خود را به آنجا رسانده بودند. پس از چند دقیقه توقف، پشت سر خودرو راهنما به راه افتادیم. ساعت پنج بامداد و پس از طی یک مسیر خاکی به مقر تیپ 419 پیاده رسیدیم. آن روز به خاطر کمخوابی و خستگی مفرط بسیار افسرده و ناراحت بودم. از آمبولانس که پیاده شدم، ستونهای دود و آتش را دیدم که از خطوط مقدم به آسمان بلند شده است. غرش توپها و موشکها گوشها را میآزرد. دقایقی بعد معاون فرمانده تیپ به استقبال ما آمد و خواست که در آن شرایط دشوار یکی از ما داوطلبانه به هنگ سوم برود. به او گفتیم ما برای ارزیابی میزان تلفات افراد تیپ به اینجا آمدهایم نه برای رفتن به خط مقدم جبهه. اما او اصرار کرد که حتما یکی از بین ما به آنجا برود. او بین ما قرعه کشید که به نام من افتاد. من قرعهکشی را رد کردم و حاضر به رفتن به خط مقدم نشدم و دوباره به او تاکید کردم که ما به مقر تیپ اعزام شده این نه به خط مقدم. افسری با درجه سروانی در کنار معاون فرمانده تیپ ایستاده بود. او در بگومگوهای ما دخالت کرد و با لحنی خشن و تهدیدآمیز گفت: «تو از اجرای دستور سرپیچی میکنی و نمیخواهی به جبهه بروی؟ این جوخه اعدام است!»
او به چهار سرباز که در اطراف ما در حال قدم زدن بودند اشاره کرد و گفت: «اینها برای اعدام شما آمادهاند!»
به او گفتم: «تو آدم فضولی هستی. تو که هیچ، پدرت هم نمیتواند مرا اعدام کند.»
درگیری لفظی میان من و او به درازا کشید تا اینکه معاون فرمانده به میانجیگری پرداخت و غائله را خاتمه داد. او تاکید کرد که باید به هنگ سوم بروم. در آن جو متشنج افسری که در مقابل سنگرش و در نزدیکی ما نشسته بود مرا صدا زد: «دکتر! بیا اینجا بنشین!»
از او تشکر کردم، اما دوباره درخواست کرد که پیش او بنشینم. دعوت او را پذیرفتم و در کنار او نشستم. او سفارش یک فنجان چای داد و سپس گفت: «دکتر! نیازی به جر و بحث نیست، برو. وگرنه. آنها تو را اذیت خواهند کرد و حتی میتوانند اعدامت کنند.»
به او گفتم: «من از اجرای دستور سرپیچی نمیکنم.»
گفت: «این سروانی که میبینی، سروان «شاکر»، افسر ضداطلاعات تیپ است. مردی ظالم است و مسبب فرار بسیاری از نظامیان هم بوده».
دقایقی بعد ناخواسته و غمگین تصمیم به رفتن به خط مقدم گرفتم. پیش معاون فرمانده رفتم و از او خواستم یک راهنما همراه من بفرستد، و او یک سرباز عادی همراهم کرد. از راننده آمبولانس خواستم، آمبولانس را آماده کند. وسایلمان را بستیم و آماده رفتن شدیم. رو به راننده گفتم: «تو یک سرباز احتیاط هستی و تاکنون به خط مقدم نرفتهای. پس بگذار خودم رانندگی کنم.»
او گفت: «دکتر! من فرزند عشایرم و از منطقه «حویجه» هستم. هیچ باکی ندارم. من در جنگهای شمال عراق شرکت کردهام.»
گفتم: «بسیار خوب، پس اگر آمبولانس ما مورد حمله قرار گرفت اهمیت نده و راه خودت را برو.»
گفت: «مطمئن باش دکتر!»
از سرباز راهنما که از شدت ترس میلرزید، خواستم تا سوار شود. او گفت: «من داخل آمبولانس نمینشینم بلکه از بیرون و از سمت راننده خود را به آن آویزان میکنم تا در مواقع احساس خطر خود را به کناری پرتاب کنم.»
گفتم: «باشد، هرطور که میل داری. مهم این است که ما را راهنمایی کنی تا به مقصد برسیم.»
آمبولانس بر روی جاده خاکی و به طرف خط مقدم ـ که یک پارچه ملتهب بود ـ به راه افتاد. پس از طی حدود 3 کیلومتر به اولین خاکریز در مرز بینالمللی که نیروهای ما پشت آن موضع گرفته بودند رسیدیم. از راننده خواستم که بر سرعت خودرو بیفزاید و به هر آنچه که در اطرافش رخ میدهد توجه نکند. به سرعت وارد جاده سنگلاخی موازی خاکریز شده و به راه خود به طرف شمال ادامه دادیم. دقایق سخت و پرالتهابی را سپری میکردیم. گلولههای توپ مثل باران در چپ و راست خودرو فرود میآمدند و ما همچنان به سرعت راه خود را میرفتیم. در طول مسیر آثار درگیری را که شب گذشته آغاز شده و همچنان ادامه داشت مشاهده کردم: تانکهای سوخته، جنازههای بر زمین افتاده و زخمیهایی که از شدت درد مینالیدند و کمک میخواستند.
اوضاع منطقه چنان خطرناک بود که آن دقایق به اندازه چندین سال گذشت. آرزو می کردم که ای کاش خودرو به پرواز در آید! سرانجام به مقر هنگ سوم از تیپ 419 پیاده ـ که عبارت بود از چندین سنگر پراکنده ـ رسیدیم. سراغ پناهگاه فرمانده هنگ را گرفتم. آن را به من نشان دادند. به آنجا رفتم. در جوار پناهگاه، افسری را با درجه سرگردی دیدم که ایستاده بود. خبردار مقابل او ایستاده و خود را معرفی کردم. او شگفتزده شد و گفت: «من در این شرایط تقاضای اعزام پزشک برای گردان نکرده بودم. من کجا به تو جا بدهم؟ خودرو را کجا پنهان کنم؟»
گفتم: «فرمانده تیپ دستور اعزام مرا به اینجا صادر کرده است.»
گفت: «آنها وجدان ندارند. بسیار خوب... به پناهگاه معاون برو و فوراً خودت را پنهان کن!»
به پناهگاه معاون فرمانده رفتم و از راننده خواستم آمبولانس را مخفی کند. معاون را دیدم که داخل حفرهای بزرگ نشسته بود. از کار آن فرمانده متحیر شده بودم، زیرا او بر خلاف تمام فرماندهان که پزشک را در مقر هنگ نگهمیدارند، مرا نزد معاون خود فرستاد.
ادامه دارد
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-65
تعداد بازدید: 3487
http://oral-history.ir/?page=post&id=9346