هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-60

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

17 خرداد 1399


ساعت 9 شب به یگان رسیدم. این‌بار خبرهای موثقی در مورد نزدیک بودن حمله علیه منطقه طاهری بر سر زبان‌ها افتاده بود. نیروهای عراقی نیز در منطقه طاهری و ایستگاه حسینی مستقر شده و سپاه سوم به حال آماده‌باش در آمده بود.

ساعت 9 بامداد روز 23 آوریل 1982 / 3 اردیبهشت 1361 یکی از بهیاران به سنگرم آمد و پس از سلام و ادای احترام گفت: «دکتر! مجروحی را به کلینیک آورده‌اند.»

گفتم: «من پزشک کشیک نیستم.»

گفت: «او مجروح ایرانی است و سرگرد «احسان حیدری» مرا نزد شما فرستاده است.»

گفتم: «بسیار خوب الان حرکت می‌کنم.»

دکتر «احسان» با وجود این که شخص غیرمتعهدی بود، ولی از گرایشات مذهبی و علاقه‌ام نسبت به جمهوری اسلامی ایران مطلع بود. به همین دلیل مجروحین ایرانی را نزد من می‌فرستاد. به سرعت خود را به کلینیک ـ که حدوداً 50 متر با ما فاصله داشت ـ رساندم. وارد سنگر اورژانس شدم. جوانی بلند قد و گندم‌گون را دیدم که لباس داوطلبان بسیجی را بر تن داشت. با خط درشت و سیاه رنگی نام خود را بر روی سینه‌اش نوشته بود ـ بهزاد قائدی. بیچاره روی میز دراز کشیده و از شدت درد ناله می‌کرد. مدام می‌گفت: «دکتر... مسکن، دکتر... مسکن.»

پای چپش زیر شلوار نظامی به خون آغشته شده بود. شلوار را بالا زدم. پایش در اثر انفجار مین متلاشی شده بود. یک سرم وصل کردم و بعد از تزریق دو آمپول مسکن، به خواب فرو رفت و ساکت شد. سپس به یکی از بهیاران دستور دادم او را سریعاً به وسیله آمبولانس انتقال دهد. معمولاً اسرای ایرانی به قرارگاه صحرایی لشکر منتقل می‌شدند. او نیز ساعت 10 بامداد همراه بهیار استوار «فارس» به قرارگاه صحرایی لشکر 5 انتقال یافت. از سربازانی که او را نزد ما آوردند، در مورد نحوه اسارتش سؤال کردم. گفتند: «ما جزء پرسنل هنگ یک از تیپ بیستم هستیم که مقر آن در غرب جاده خرمشهر ـ اهواز و نزدیکی مرقد «سیدطاهر» مستقر شده است. یکی از گروهان‌های مقدم هنگ ما به نام گروهان پشتیبانی در منطقه ممنوعه استقرار یافته بود. امروز صبح این ایرانی را در حالی که میان مواضع گروهان پشتیبانی روی زمین افتاده بود، یافتیم. پس از انجام تحقیقات اولیه معلوم شد که شب گذشته همراه گروهی از افراد برای خنثی کردن مین‌های مقابل مواضع هنگ ما به این منطقه آمده بود. هنگامی که یکی از مین‌ها منفجر و پایش قطع می‌شود، نمی‌تواند خود را به مواضع نیروهایش برساند. در نتیجه پس از بستن زخم خود،‌ کشان‌کشان به ما نزدیک شده است.»

با خود گفتم: او فردی دلاور و شجاع است وگرنه چگونه می‌توانست خود را نجات دهد. یکی از حاضرین در مورد درجه نظامی او اظهارنظر کرد. گفتم: «او حتماً از نیروهای داوطلب است. امکان ندارد افسر و پاسدار انقلابی باشد.»

برای گرفتن خبری از او بی‌صبرانه انتظار می‌کشیدم. تا این که بهیار «فارس» در ساعت 2 بعدازظهر آمد. گفتم: «قرارگاه لشکر 5 کیلومتر بیشتر از ما فاصله ندارد، پس چرا این‌قدر تأخیر کردی؟»

پاسخ داد: «دکتر! ماجرایی را برایت تعریف خواهم کرد، به شرط این که بین من و شما بماند و جایی درز پیدا نکند.»

گفتم: «بفرمایید!»

گفت: «وارد قرارگاه صحرایی لشکر شدیم. او را به داخل یکی از سنگرها بردند. چند لحظه بعد افسر اطلاعات لشکر 5 به همراه مترجمی وارد شد و تحقیق در مورد او آغاز گردید. ولی هیچ‌گونه اطلاعات مهمی از نیروهای ایرانی نداد. سرانجام بازپرس به خشم آ‌مد و چند ضربه بر پای آسیب‌دیده او زد تا او را به حرف بکشد، حتی او را به مرگ تهدید کرد، اما بی‌نتیجه بود. افسر اطلاعات به من دستور داد سرم او را قطع کنم، باز نتیجه‌ای از این تهدیداتش نگرفت.»

به او گفتم: «بعد چه شد؟»

گفت: «هنگامی که از گرفتن اعتراف مأیوس شدند او را به بیمارستان نظامی بصره فرستادند.»

او در ساعت 3 نیمه‌شب مجروح شد، ولی بعدازظهر روز بعد به بیمارستان انتقال یافت. با وجود این که مدت ملاقات با او بسیار کم بود،‌ ولی نامش در حافظه‌ام باقی ماند.[1]

 

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-59


[1]سال 1984 در یکی از اردوگاه‌های اسرای تهران «مرتضی سرهنگی» که روزنامه‌نگار بود به سراغ ما آمد و من این حادثه را برای او بازگو کردم. بعد از آن چهار سال را در یکی از اردوگاه‌های اسرای عراقی خراسان سپری کردم. مجدداً به تهران بازگشتم تا ترتیب رهایی‌ام از قفس اسارت به فضای آزادی داده شود. در یکی از روزها برادر عزیزم «سرهنگی» را دیدم که سرگرم تهیه یک فیلم مستند در مورد زندگی اسرای عراقی از آن اردوگاه بود. بعد از سلام و برخوردی گرم و صمیمی، ملاقات سال 1984 خصوصاً قضیه برادر «بهزاد قائدی» را به خاطرش آوردم. گفت که نامبرده اینک در اهواز به‌سر می‌برد. سال‌ها قبل به عنوان اسیر معلولی که پایش در عراق قطع شده بود، به ایران آمده است. از شنیدن این خبر تعجب کردم. سپس افزود: «بارها تردید کردم که خاطرات تو را در مورد او منتشر کنم یا نه! زیرا می‌ترسیدم مشکلاتی برای او ایجاد کند. ولی بعدها تصمیم گرفتم خاطرات تو را در مورد او در روزنامه «جمهوری اسلامی» منتشر کنم. خوشبختانه بهزاد قائدی بعدها به خاک وطن بازگشت و این خاطرات را خواند و به دنبال آن به تهران آمد تا سراغ مرا بگیرد. او دوست داشت تو را ملاقات کند و دسته‌گلی تقدیمت دارد ولی موفق نشد چون تو به خراسان منتقل شده بودی.»

به برادر «مرتضی سرهنگی» گفتم: «در حال حاضر برادر بهزاد کجاست؟»

پاسخ داد: «او مسئولیت ترابری نیروهای سپاه پاسداران اهواز را بر عهده دارد.»

آدرس او را گرفتم. تا در صورت امکان او را ملاقات کنم.



 
تعداد بازدید: 3567



http://oral-history.ir/?page=post&id=9256