هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-59
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
10 خرداد 1399
چند روز بعد دکتر «احسان الحیدری» که به درجه سرگردی ارتقا یافته بود از من خواست به گروهان کماندویی تیپ بیستم بروم و به افراد آن یگان واکسن آبله تزریق کنم. از شنیدن این موضوع تعجب کرده و گفتم: «دکتر! شما اطلاع دارید که سازمان بهداشت جهانی سالها قبل اعلام نمود که بیماری آبله ریشهکن شده و آخرین مورد در اتیوپی به ثبت رسیده است. سالهاست که این بیماری از ایران رخت بر بسته است.»
پاسخ داد: «قبول دارم، ولی چه کار کنم؟ دستوری است که از سوی فرماندهان ارتش صادر شده است. آنها میگویند اطلاعاتی بر این اساس در اختیار دارند که بیماری آبله در بین نیروهای طرف مقابل شیوع پیدا کرده است.»
به او گفتم: «بنابراین چرا تمامی واحدها را واکسیناسیون نکنیم. تنها واکسیناسیون گروهان کماندویی چه فایدهای دارد؟»
ساکت شد و پاسخی نداد. فهمیدم که این هم از بازیهای تبلیغاتی بعثیهاست که میخواهند روحیه نیروهای ما را در برابر نیروهای ایرانی تقویت کنند.
صبح روز بعد، من و دو نفر از بهیاران، با یک دستگاه آمبولانس به طرف مواضع گروهان کماندویی واقع در نزدیکی سواحل رود کارون که مشرف بر پادگان حمید بود حرکت کردیم. آنجا یک جاده خاکی وجود داشت که از جاده اهواز ـ خرمشهر به سمت رود کارون و منتهی به مواضع همین گروهان امتداد مییافت. خود جاده بسیار خطرناک بود، زیرا در معرض حملات مداوم توپخانه نیروهای ایرانی قرار داشت. ناگزیر از راهی بین درختان کوچک «گز» که در ضلع شرقی ایستگاه «ماکروی» کاشته شده بودند، عبور کردیم تا از حملات توپخانه ایران در امان بمانیم. پس از پیمودن مسیری حدود سه کیلومتر به مدخل گروهان رسیدیم. دو سرباز نگهبان به استقبال ما آمدند و خواستند خیلی سریع آمبولانس را مخفی کنیم، زیرا منطقه بسیار خطرناک بود. به سرعت پیاده شدیم و راننده، آمبولانس را در یکی از سنگرهای نزدیک مخفی کرد. از یکی از سربازان، محل گروهان را پرسیدم گفت: «بایستی این جاده تنگ و باریک را پیاده طی کنید. مبادا منحرف شوید، زیرا تمامی منطقه مینگذاری شده است!»
پرسیدم: «چه کسی این مینها را کاشته است؟»
پاسخ داد: «از آنجایی که نیروهای ما در این منطقه حضور نداشتند، ایرانیها با استفاده از فرصت به داخل منطقه نفوذ کرده و سرتاسر آن را مینگذاری کردهاند.»
به او گفتم: «ما از جاده درختان کوچک آمدیم.»
به شدت تعجب کرد و گفت: »از جاده درختان کوچک!... یک مین هم منفجر نشد؟»
گفتم: «میبینی که سالم هستیم.»
گفت: «دکتر آن تل گیاهان خشک را میبینی؟»
گفتم: «بلی میبینم.»
گفت: «شب گذشته زیر یک وسیله موتوری سنگین مینیمنفجر شد. ما هم گیاهان خشک را بر روی آن جمع کردیم تا ایرانیها متوجه نشوند.»
به آن تل نزدیک شدم. بولدوزر منهدم شدهای را زیر آن مشاهده کردم. از این که خود را سالم میدیدیم و توانسته بودیم با آمبولانس از بین آن همه مین سالم عبور کنیم، خدا را شکر کردم.
رنگ از رخسار همراهانم پریده و ترس و نگرانی بر وجودشان چیره شده بود، به طوری که التماس میکردند آنها را برگردانم. در حقیقت من هم دچار اضطراب شده بودم، زیرا خطرناکترین چیز در جبهه انفجار خمپارهها و مینهاست. با این همه همراهانم را تسلی دادم و از یکی از سربازان خواستم به عنوان راهنما پیشاپیش ما حرکت کند. آن سرباز به راه افتاد و ما هم با گامهایی سریع و لرزان پشت سر او حرکت کردیم. پس از 20 دقیقه راهپیمایی به قرارگاه گروهان کماندویی که از چند سنگر کوچک تشکیل یافته بود، رسیدیم. فرمانده گروهان را ملاقات کردم و مأموریتمان را برایش تشریح نمودم. او گفت: «منطقه خطرناک است و من نمیتوانم تمامی افراد را اینجا جمع کنم. بلکه بهتر است چند نفر جهت واکسیناسیون اینجا حاضر شوند.»
موافقت کردم و بلافاصله تمامی افراد گروهان به جز یک رسته ـ که در روستای نزدیک ساحل رودخانه مستقر بودند و بین ما و آنها مرداب بزرگی وجود داشت ـ بقیه را واکسینه کردم. سپس مقداری مایه در اختیار بهیار گروهان قرار دادم تا به بقیه افراد تزریق نماید. هنگام ظهر که معمولاً در آن ساعت حملات توپخانه ایرانیها متوقف میشد، منطقه را ترک کردیم.
ششم آوریل 1982 / 17 فروردین 1361 بود که سرگرد «احسان جبوری» به من پیشنهاد کرد که فرمانده تیپ بیستم را مداوا کنم. به او گفتم: «خودت این کار را بکن، زیرا پزشک داوطلب و دائمی ارتش هستی.»
پاسخ داد: «فرمانده تیپ احترام خاصی برای تو قائل است. از آن گذشته دکتر «رعد» او را مداوا کرد ولی بینتیجه بود.»
گفتم: «بسیار خوب با هم میرویم.»
به اتفاق او به قرارگاه تیپ پشتیبانی مجاور یگان خودمان رفتیم. آنجا با سرهنگ «عبدالمنعم سلیمان» فرمانده تیپ بیستم که صورتش ورم کرده بود، روبهرو شدم. ضمن معاینه متوجه دارویی شدم که او مصرف میکرد. «ظاهراً» دکتر رعد دارویی غیرمناسب به او تجویز کرده بود. دو آمپول به او تزریق کردم و مقداری قرص و کپسول دادم.
هنگام بازگشت رو به دکتر احسان کرده و گفتم: «شما فقط در سخنوری مهارت دارید و همیشه دم از اخلاص و میهنپرستی میزنید ولی در عمل پایتان میلنگد، در حالی که افراد دلسوز و مخلصی همانند ما به کشور و مردم عراق خدمت میکنند.»
روز بعد سرگرد احسان با فرمانده تیپ تماس گرفت و حال او را جویا شد. فرمانده ضمن تشریف از وضعیت جسمانی خود او را به ضیافت ناهاری که در یگان ما ترتیب یافته بود، دعوت کرد. در ولیمه باشکوهی که از خوراک بره و مرغ تشکیل یافته بود، افسران قرارگاه تیپ و افسران یگان ما حضور یافتند. پس از خوردن غذا، هنگام نوشیدن نوشابه فرمانده تیپ سر صحبت را در مورد عملیات فتحالمبین، طرح عملیات، اشتباهات ارتش عراق و نحوه شرکت نیروهای ایرانی در نبرد باز کرد. سپس در مورد احتمال شروع حمله گسترده از سوی نیروهای ایرانی علیه منطقه عملیاتی، به ویژه منطقه «طاهری» سخن گفت. ده روز پس از بحث و گفتگو سیل تلگرامها و خبرهای موکد در مورد نزدیکی حمله علیه منطقه طاهری سرازیر شد. به همین دلیل فرمانده سپاه ضمن شناسایی منطقه و تجدیدبنای خطوط دفاعی، عدهای از نیروهای آموزشدیده را برای استقرار در این منطقه فراخواند. فرماندهان ارتش تصمیم گرفتند دامی برای نیروهای ایرانی پهن کنند و آنها را در این منطقه تارومار نمایند. براساس این تصمیم، طرحی را در این رابطه پیریزی کرده و نیروهایی را تحت رهبری لشکر 3 زرهی به فرماندهی سرتیپ ستاد «جواد اسعد شیتنه» فرمانده سابق ما بسیج نموده و آنها را به طور شبانهروزی آموزش دادند. کل طرح این بود که به نیروهای ایرانی اجازه دهند از آب رود کارون عبور کنند و بعد از محاصره، آنها را تارومار نمایند. سرلشکر ستاد «صلاح قاضی» فرمانده سپاه سوم به فرماندهان رده بالای ارتش وعده داده که این طرح با موفقیت اجرا گردد.
روز چهاردهم آوریل 1982 / 25 فروردین 1361 مرخصی گرفته راهی منزل شدم. خداوند توفیق داد که تنها برادرم را بار دیگر ملاقات کنم. چهرهاش، آثار شکست نیروهایمان در منطقه دزفول و شوش را بازگو میکرد. خیلی زود به جبهه بازگشتم و در شب 22 آوریل / 2 اردیبهشت به منطقه جفیر رسیدم. ستونهایی از زرهپوشها، تانکها و خودروها که به سمت طاهری در حرکت بودند، به چشم میخوردند. تلفنی با واحدمان تماس گرفتم تا وسیلهای برای ملحق شدن به آنها برایم بفرستند. فرستادند. در بین راه به طوفان شن برخوردیم. آنقدر شدید بود که نمیتوانستیم مقابل خود را به روشنی ببینیم. اگر خواست خدا نبود با یک دستگاه کامیون که با سرعتی جنونآمیز در جاده جفیر ـ پادگان حمید در حرکت بود، تصادف میکردیم.
ادامه دارد...
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-58
تعداد بازدید: 4325
http://oral-history.ir/?page=post&id=9242