هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-58
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
03 خرداد 1399
روز بعد صدام در جمع نمایندگان به اصطلاح مجلس ملی ظاهر شد تا تحولات نبردهای «فتحالمبین» را برای آنان تشریح کند. او در توجیه شکست نیروهای ما گفت: «نیروهای دلاور ما برای سازماندهی سیستم دفاعی خودشان به پشت خط عقبنشینی کردهاند. درست همان گونه که پیشروی میکردند.» آنگاه با اشاره به نقشهای که مقابلش قرار داشت، گفت: «به اینجا منتقل شدهاند...»
اعضای بیخبر و ناآگاه مجلس ملی از وضعیت جبهه و مساحت واقعی منطقهای که نیروهای ما به ایرانیها واگذار کرده بودند، اطلاعی نداشتند. فقط به چند سانتیمتری که بر روی نقشه جابهجا شده بود چشم دوخته بودند. صدام به تعداد اسرا هم اشاره کرد. این اولینبار بود که صدام به وجود اسرای عراقی که ایرانیها اسیر کرده بودند اعتراف میکرد، در حالی که قبل از عملیات فتحالمبین بیش از 7 هزار عراقی به اسارت در آمده بودند. او در توجیه کثرت تعداد اسرا گفت: «من از کلمه اسیر نفرت داشته و دارم. ولی برادران! طبیعی است که در جنگها، نظامیانی اسیر میشوند؛ و آنهایی که به اسارت در آمدند، جزء نیروهای بیتجربه و غیرآموزش دیده بودند.»
صدام با این شیوه عوامفریبانه میخواست از اهمیت پیروزی ایرانیها و فضاحت شکست نیروهای خود بکاهد. وگرنه چرا نیروهای ما قبل از شروع حمله، برای تقویت سیستم دفاعی خودشان ـ طبق ادعای صدام ـ عقبنشینی نکردند؟ درست است که برخی از این نیروها را افراد جیشالشعبی و نیروی مأموریتهای ویژه تشکیل میدادند، ولی اکثر نیروها از پرسنل لشکرهای 10 زرهی و لشکر یک مکانیزه ـ که از بهترین لشکرهای نظامی عراق به حساب میآمدند ـ بودند. شیوه برخورد صدام و رسانههای تبلیغاتی، موجب گردیده بود که اعتمادشان را در نظر ملت روز به روز از دست بدهند و حتی مورد تمسخر آنان قرار گیرند. اما به مصداق ضربالمثل معروف «خورشید هیچوقت پشت ابر پنهان نمیماند» دیر یا زود حقایق امر بر مردم فاش میشد.
روز بعد از منزل همسایه صدای شیون و زاری شنیدم. بیرون آمدم و از یکی از فرزندان آن خانواده علت گریه و زاری را سؤال کردم. پاسخ داد: «برادرم موسی در جبهه کشته شده است.»
گفتم: «پس جنازهاش کجاست؟»
گفت: «در بیمارستان الرشید بغداد...»
گفتم: «چه موقع جنازه را میآورید؟»
گفت: «دو هفته دیگر.»
با تعجب پرسیدم: «چرا دو هفته دیگر؟»
گفت: »عوامل اطلاعاتی با دادن این خبر گفتند که دو هفته دیگر نوبت شما میرسد.»
اجساد کشتهها به نوبت به خانوادههایشان تحویل داده میشدند تا کنجکاوری و خشم مردم را تحریک نکند و آنها از میزان خسارات و عمق فاجعه بیاطلاع باشند. این عادت دیرینه بعثیها بود. آنها حتی سادهترین حقایق را از ملت پنهان میکردند. به او گفتم: «خداوند به شما صبر و اجر دهد. نامهای به شما میدهم که به یکی از آشنایانم بدهی. شاید او بتواند شما را در تحویل خارج از نوبت جسد برادرتان یاری کند.»
نامهای نوشتم و به او دادم. روز بعد جسد را تحویل گرفتند و من در تشییع جنازه او تا کربلا شرکت کردم. پس از زیارت و غسل میت برای خاکسپاری راهی نجف شدیم. زمانی که وارد گورستان بزرگ نجف شدیم، از توسعه ناگهانی آن تعجب کردم. گورستان جدیدی را دیدم که بر سر در آن نوشته شده بود «گورستان قادسیه صدام». عجیب بود، زیر اوایل جنگ وقتی جسد یکی از قربانیان جنگ به نام «عبدالکریم» را ـ که همسایهامان بود ـ دفن کردیم، تعداد کشتهها دهها نفر بود، اما اینک هزاران کشته در اینجا دفن شده بود که اکثراً جوان و نوجوان بودند. گورستان تأثیر بسیار بدی در من گذاشت، به طوری که هنوز مراسم دفن تمام نشده، محل را ترک کردم. در حالی به منزل بازگشتم که از دیدن آثار این جنگ لعنتی عمیقاً متأثر شده بودم. عصر همان روز تصمیم گرفتم که صبح فردا برای یافتن نام ونشانی از برادرم به شهر العماره بروم.
آن شب حزنانگیز را با یکی از دوستانم میگذراندم. او برای احوالپرسی از من آمده بود. ساعت 10 زنگ در منزل به صدا در آمد. شتابان رفتم و در را باز کردم. شخصی را مقابل خود دیدم که یونیفورم جیشالشعبی بر تن داشت. بدون سلام گفت: «بفرمایید این نامه برادرتان است. او سالم است. نگران نباشید.»
آنچه را میشنیدم، باور نمیکردم. معمولاً افراد جیشالشعبی میآمدند تا به مردم خبر کشته شدن فرزندانشان را بدهند. این مرد بدون اجازه و با دستپاچگی وارد منزل شد. ناگهان از پشت سر صدای مادرم را شنیدم که میپرسید: «چه خبر شده است؟»
گفتم: «خیر است مادر، نگران نباش!»
مرد وارد اتاق پذیرایی شد و من به سرعت نزد مادرم برگشتم. به او گفتم: «این نامه برادرم است. او سالم است و حالا در العماره بسر میبرد.»
ناگهان بغضش ترکید، اما سریع برای حاضر کردن چایی به آشپزخانه برگشت. آن مرد نشست و خود را به عنوان یکی از دوستان برادرم که در محلات اطراف شهر سکونت داشت، معرفی کرد.
پرسیدم: «چگونه این نامه را به دست آوردی؟»
جواب داد: «برادر کوچکم «مطشر» جزء پرسنل لشکر ده زرهی در منطقه دزفول بود. یونیفورم جیشالشعبی را پوشیدم و به العماره رفتم و از آنجا برای یافتن او عازم منطقه مرزی فکه شدم. به آنجا رسیدم و برادرت را بر پشت یک دستگاه تانک دیدم. نزد او رفته و در مورد برادرم از او سؤال کردم. برادرت به من گفت که اوبه اسارت در آمد و به چشم خود دید که او را به داخل یک دستگاه کامیون سوار کردند. اما برادرت توانسته بود از دست نیروهای ایرانی فرار کند؛ و این نامه را برای شما فرستاد.»
او پس از بیان این مطالب به گریه افتاد و در فقدان برادرش آه و ناله سر داد. او را تسلی داده و گفتم: «نگران نباش! او در ایران اسیر شده و از مرگ رهایی پیدا کرده است. انشاالله روزی سالم و بیدغدغه نزد شما باز خواهد گشت.»[1]
دریافت خبر سلامتی برادرم آرامش و سروری در قلبم بوجود آورد که راحتتر میتوانستم خود را برای عزیمت به بصره جهت پیوستن به واحدم مهیا کنم. آن روز پس از خواندن نماز صبح، مادر مظلومم مرا در میان بازوان گرم و پر مهرش گرفت و در حالی که دستهایش را به طرف آسمان بلند کرده بود دعا کرد و برایم دعای سفر خواند.
به وسیله اتومبیلهای کرایهای که به بصره رفتوآمد میکردند، راهی شدم. در طول مسیر، آثار شوم جنگ، خصوصاً نبردهای اخیر را در چهرههای مردم به وضوح مشاهده میکردم. تعداد اسرای عراقی به 15 هزار نفر رسیده بود. دو برابر این تعداد را کشتهها و زخمیها تشکیل میدادند. مردم با ایما و اشاره از یکدیگر میپرسیدند: این جنگ به چه منظوری و به خاطر چه کسی شروع شده است و این کشتار و ویرانی تا کی ادامه خواهد یافت؟ واقعیت این است که هیچکس جرأت حرف زدن نداشت بلکه چشمها با اشاره سخن میگفتند و لبها به آرامی نجوا میکردند.
شب دوم آوری 1982 / 13 فروردین 1361 بود که به واحد پزشکی 11 رسیدم. نتایج جنگ عمیقاً بر روحیه نیروهای عراقی تأثیر گذاشته بود. دیگر فریب و نیرنگ و ادعای دستگاه تبلیغاتی رژیم مبنی بر اینکه نیروهای ایرانی مستقر در منطقه شورش و دزفول از لشکر 77 گرفته تا تیپ 55 کماندویی و لشکر 21 تار ومار شدهاند، کارساز نبود.
از جمله تأثیرات نبرد فتحالمبین این بود که نیروهای ما عقبه خود را در منطقه جفیر، به پشت مرزها انتقال داده بودند تا تجربه محاصره واحدهای پشتیبانی تکرار نشود. همچنین رادیوهای پرسنل ارتش به جز افسران جمعآوری شد. توجیه فرماندهان ارتش این بود که رادیو ایران با پخش برنامههای عربی خود روحیه نیروهای عراقی را تضعیف کرده و از طریق رادیو اطلاعیهها و خبرهای کذبی پخش میکند. تصور میکنم این توجیه صحیح باشد، زیرا رسانههای تبلیغاتی ایران در بین نیروهای ما از اهمیت خاصی برخوردار بودند و تأثیر به سزایی در روحیه افراد ما ـ که یک کلمه از حرفهای دستگاه تبلیغاتی عراق را باور نمیکردند ـ بر جای میگذاشت. همین امر باعث شده بود که عدهای از نفرات واحدهای عراقی در طول نبردها خودشان را تسلیم کنند.
ادامه دارد...
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-57
[1]. وقتی به عنوان میهمان، وارد خاک جمهوری اسلامی میشدم، در اردوگاه اسرای تهران با مطشر ملاقات کردم. او داستان اسارت خود را برایم تعریف کرد و من هم متقابلاً ماجرای برادرش و برادرم را شرح دادم.
تعداد بازدید: 4315
http://oral-history.ir/?page=post&id=9232