هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-57
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
27 اردیبهشت 1399
حمله توپخانه متوقف شد. نامهای توسط سرباز پیک به فرمانده هنگ فرستادم. در این نامه ضمن مطلع ساختن فرمانده از وضعیت، از او خواستم تکلیف ما را روشن کند. نیم ساعت بعد پیک سوار بر موتورسیکلت پاسخ فرمانده هنگ را آورد. فرمانده به من مأموریت داده بود مکان مناسبی برای واحد سیار پزشکی برگزینم. خیلی زود خودروها را از منطقه خارج کرده و قدری به عقب رفتم. سد خاکی کوچکی را که با دیدهبانی ایرانیها فاصله زیادی داشت یافتم. خودروها را در پشت این سد پارک کردیم.
در این عملیات پلهایی بر روی رودخانه کرخه کور توسط واحد مهندسی برای عبور نیروهای مهاجم عراقی ـ متشکل از تیپ بیستم و تیپ 15 مکانیزه ـ ساخته شده بود. این نیروها توانستند از رودخانه عبور کرده روستای «سعدونالتفگ» را به اشغال خود در آورند. نیروهای ما سعی کردند برای دستیابی به جاده حمیدیه ـ سوسنگرد به سمت شمال شرقی روستا پیشروی کنند، اما به علت مقاومت دلیرانه نیروهای سپاه و بسیج، و وجود کانالها و درختان متعدد، تنها موفق به دو کیلومتر پیشروی شدند. بالاجبار در همان نقطه پدافند کردند و با سلاحهای مختلف به گلولهباران نیروهای ایرانی پاسخ دادند. وضعیت بدینمنوال ادامه یافت تا این که روز بیستم مارس 1982 / اول فروردین 1361 نیروهای عراقی مستقر در منطقه «العماره» مواضع نیروهای ایرانی در محورهای شوش و دزفول را مورد حملهای گسترده قرار دادند. بعد از این حرکت، هدف حمله محدود ما مشخص گردید. از ما خواسته شد نیروهای ایرانی را سرگرم کنیم تا حمله بزرگی علیه مجتمع نیروهای ایرانی در شورش و دزفول انجام گیرد.
روز بیستویکم مارس 1982 / دوم فروردین 1361 در حال ساختن سنگری ساده برای استراحت بودم. در همین روز سروان «عبدالکاظم» افسر اطلاعات هنگ پس از فرار از خطوط مقدم به بهانه نظارت بر منطقه پشتیبانی اطراف ما، پیش من آمد. ورود این ابله، بار دیگر عرصه را بر ما تنگ کرد. روز بعد، خبرهای مربوط به شروع یک حمله گسترده از سوی نیروهای اسلام علیه نیروهای عراقی که در منطقه شوش و دزفول مستقر بودند، به دستمان رسید. من از طریق رادیوی کوچکی که همراه داشتم اخبار مسرتبخشی در مورد آزاد شدن مناطقی از سرزمینهای اسلام توسط نیروهای ایرانی یافت میکردم.
روزها سپری میشد و اخبار و گزارشات مربوط به پیروزیهای نیروهای اسلام در نبردهای شوش و دزفول همچنان ادامه یافت. منطقه عملیاتی ما خالی از فعالیت و جنبوجوش بود و بهجز درگیریها و مانورهای پراکنده به مفهوم واقعی صورت نمیگرفت.
روز 27 مارس 1982 / 8 فروردین 1361 روز بزرگی بود. گزارشاتی که در این روز به دست ما رسید. برای دوست و دشمن تکاندهنده بود. بهیار «خمیس عبدالمحسن» اخبار و گزارشات را لحظه به لحظه به اطلاع من میرسانید، زیرا نمیتوانستم با وجود آن ملعون (سروان عبدالکاظم) که لحظهای از پیشم جدا نمیشد، به رادیو تهران گوش فرا دهم. بعدازظهر آن روز بهیار «خمیس» به بهانه این که بیماری همراه دارد نزد من آمد و گفت: «دکتر با من بیا! مریضی در انتظار توست.»
از سنگر خارج شدم و همراه او به اورژانس رفتم. به من گفت: «میخواهم مژدهای به تو بدم.»
گفتم: «چه مژدهای؟»
گفت: «نیروهای اسلام منطقه رادار را که صدام روی آن حساب میکرد آزاد کردهاند.»
گفتم: «خوب، بعد چی؟»
گفت: «تعداد 15 نفر، از جمله چند افسر و فرمانده را به اسارت در آوردهاند.»
خبر غیرمنتظرهای بود. بلافاصله رادیو تهران را گرفتم. داشت سرود و خبرهای مربوط به پیروزیها را پخش میکرد. با وجود این که تنها برادرم جزء نیروهای منهدم شده در منطقه دزفول و شوش بود، اما از پیروزیهای ارتش اسلام بسیار خوشحال بودم. وقتی برگشتم احساسم کنجکاوی سروان «عبدالکریم» را برانگیخت، تا جایی که از من پرسید: «دکتر! چیه؟ غیرعادی به نظر میرسی.»
گفتم: «از سرنوشت برادرم در منطقه دزفول نگرانم.»
این را گفتم و ساکت شدم.
روز 28 مارس 1982 / 9 فروردین 1361 دکتر «داخل» به عنوان ماموری از واحد پزشکی صحرایی 11 وارد شد، تا جای مرا که یازده ماه در هنگ سوم خدمت کرده بودم بگیرد. به اتفاق او سوار تانکر آب شده و جهت ملاقات با فرمانده هنگ راهی خطوط مقدم شدیم. نزدیکی روستای «سعدونالتفگ» از تانکر پیاده شدیم و مسافتی را با پای پیاده در میان مزارع سرسبز گندم که کشاورزان یک سال قبل آنجا را رها کرده بودند، طی کردیم. تیراندازی طرفین ادامه داشت. ما با سرعت در میان کانالهای خشک حرکت میکردیم. بیچاره دکتر، در حالی که میلرزید و بعثیها و بخت بد خود را لعن و نفرین میکرد، پشت سر من حرکت میکرد. لحظاتی بعد به سنگر فرمانده هنگ رسیدیم که دخمه کوچکی بود در داخل یک کانال خشک. درختان کوچکی بر آن سایه گسترده بودند. در آن لحظه ستوان «محمدجواد» معاون او نیز حضور داشت. چند دقیقه بعد، ستوان نامه دکتر «داخل» و نامه انتقالی مرا تحویل داد. از آنها خداحافظی کردیم و با گامهایی بیصدا و در عین حال سریع از منطقهای که در آن جز صدای شلیک گلوله و انفجار خمپاره به گوش نمیرسید، گریختیم. ساعت 2 بعدازظهر با واحد سیار پزشکی خداحافظی کرده و هنگ سوم را به قصد واحد پزشکی صحرایی 11 ترک کردم.
پس از 11ماه جدایی بالاخره در روز بیستوهشتم مارس 1982 / 9 فروردین 1361 به یگان اصلیام که هنوز در شمال شرق روستای «جفیر» مستقر بود، بازگشتم. اینبار علایم اندوه و ناکامی در قیافههای تکتک بعثیها، به ویژه دکتر «دز»، دکتر «رعد» و بالعکس شادی و سرور در چهرههای دوستداران اسلام و انقلاب ایران پس از عملیات اخیر نیروهای اسلام حس میشد. من با روحیهای عالی و چهرهای بشاش بر آنها وارد شدم و به شیوه فاتحان و پیروزمندان درود و سلام گفتم تا خشم کسانی را که با اسلام و ایران دشمنی دیرینه داشتند، برانگیزم. از آنجایی که شرایط تغییر کرده بود، برخلاف گذشته از بحث سیاسی و اشاره به مسائل جبهه پرهیز کردم.
29 مارس / 10 فروردین سه روز مرخصی درخواست کردم تا به جستوجوی برادرم که جزء نیروهای منطقه دزفول بود، بپردازم. در بین راه دو مساله ذهنم را به خود مشغول کرده بود. از یک سو به پیروزی نیروهای اسلام میاندیشیدم و از این بابت بسیار خوشحال بودم و از سوی دیگر نگران سرنوشت تنها برادرم ـ که رادیو تهران از انهدام یگان او خبر میداد ـ بودم. به شهر کوچکم رسیدم و آثار نبردها را در چهره مردم و احساسات متفاوتی که از خود نشان میدادند مشاهده کردم. عدهای از این پیروزیها خوشحال و عدهای دیگر به دلیل بیاطلاعی از سرنوشت فرزندانشان، نگران و افسردهخاطر بودند. هنگامی که وارد منزل شدم مادرم با قیافهای غمزده و چشمانی اشکبار به استقبالم آمدم. فضای غمآلود خانواده، شادی پیروزی را از من گرفت. همه مردم به ویژه آنهایی که برای اطلاع از سرنوشت فرزندانشان به شهر العماره رفته بودند، خبرهای مربوط به نبردها و شکستهای نیروهای ما را برای یکدیگر تعریف میکردند. این عده هنگام ورود به شهر العماره گروهگروه از نیروهای عراقی را دیدند که وارد منطقه مرزی فکه و خود العماره شده بودند. با این همه رسانههای تبلیغاتی رژیم ویژه تلویزیون، با وقاحتی تمام اخباری غیرواقعی همراه با تصاویری جعلی از صحنه نبرد را به نظر مردم رسانده و شکست را پیروزی و فرار را پیشروی و فتح نشان داد.
دستگاه تبلیغات بعثیها از شیوههای تبلیغاتی نازیها تقلید میکرد و نظریه مشهور «آنقدر دروغ بگو تا مردم باور کنند.» را اعمال میکرد. خاطرم هست که آن روزها فیلم مستندی همراه با تفسیر سیاسی از تلویزیون پخش شد. این فیلم یک افسر عراقی را نشان میداد که اطرافش را عدهای سرباز احاطه کرده و از آب رودخانه کوچکی که مفسر ادعا میکرد آب رود کرخه است، مینوشیدند. او با هیجانی تمام میگفت «این همان رود کرخه است و این نیروهای ما هستند که در کنار رودخانه مستقر شدهاند.» در حقیقت آن رود کوچک همان رود مرزی «دوبریج» بود که در نزدیکی فکه واقع شده است.
ادامه دارد...
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-56
تعداد بازدید: 4294
http://oral-history.ir/?page=post&id=9213