هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-56

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

20 اردیبهشت 1399


حمله به روستای سعدون‌التفگ

پس از اجرای دومین عملیات بستان، هنگ سوم به عنوان ذخیره لشکر 5 موتوری در فاصله 2 کیلومتری جنوب غربی پادگان حمید استقرار یافت. افراد هنگ که پس از مشارکت در آخرین عملیات، از لحاظ روحی و جسمی خسته شده بودند،‌ نیاز مبرمی به استراحت و سازماندهی داشتند. ولی عملیات نظامی شتاب بیشتری به خود گرفت. نیروهای ایرانی که تحرک خودشان را از سر گرفته بودند، پس از بسیج امکانات رزمی، در اوایل سال 1982 عملیات رهایی‌بخششان را آغاز کرده و با جذب گروه کثیری از داوطلبان مشتاق شهادت، نیروی انسانی خود را تقویت نمودند تا پس از نبردهای آبادان و بستان با اراده‌ای محکم و روحیه‌ای عالی در نبردهای آتی شرکت کنند.

سه روزی از استراحت ما نگذشته بود که خبر شوم تدارک برای شرکت در یک عملیات تهاجمی در منطقه خودمان و مشخصاً علیه روستای «سعدون‌التفگ» را دریافت کردیم. این روستا در حد فاصل بین روستای «کوهه» و شهر سوسنگرد قرار دارد. روز هفده مارس 1982 / 27 اسفند 1360 به عنوان زمان شروع حمله تعیین شد. به همین خاطر هنگ ما ساعت 12 ظهر به سمت منطقه عملیاتی حرکت کرد. هنوز یک ساعتی از حرکت ما نگذشته بود که دستور به تعویق افتاد حمله به روز دیگر به دستمان رسید. علت این تعویق را از معاون هنگ سؤال کردم. پاسخ داد: «نیروهای ایرانی شب گذشته به یک حمله محدود علیه هنگ دوم از تیپ 109 پیاده مستقر در نقطه مقابل روستای کوهه دست زدند. آنها گروهان پشتیبانی را منهدم کردند و 13 نفر از افراد ما به اسارت در آمدند.»

گفتم: «پس علت تیراندازی و حمله توپخانه شب گذشته، همین عملیات بود.»

پاسخ داد: «بله همین طور است.»

بعد از ظهر همان روز خبر عملیات و تعداد اسرا را از طریق رادیو تهران شنیدم. معلوم شد این عملیات موجب به تأخیر افتادن حمله ما شده ا ست، زیرا ایرانی‌ها از آمادگی ما برای شروع حمله اطلاع داشتند.

هنگ ما در ساعت 2 بعدازظهر روز هجده مارس 1982 / 28 اسفند 1360 به سمت منطقه تعیین‌شده برای شروع حمله حرکت کرد. ساعت 4 به آنجا رسیدیم. هنگ ما پشت سر مواضع هنگ یکم تیپ 109 پیاده مستقر شد. فرمانده هنگ، معاونش و امرای گروهان‌ها، منطقه واقع در نقطه مقابل مواضع هنگ یکم تیپ 109 را که قرار بود مورد هجوم قرار گیرد، شناسایی کردند. من هم با دوربین، منطقه مورد نظر را که ناحیه‌ای جلگه‌ای و مملو از درختان کوچک و کانال‌های متعدد بود، برانداز کردم. در ضلع شرقی منطقه، جنگلی انبوه بود. در 1500 متری مقابل مواضع دفاعی ما هم رود کرخه چشم می‌]ورد. اما روستای «سعدون‌التفگ» با خط دفاعی ما سه کیلومتر فاصله داشت و اطراف آن را چند اصله درخت کوچک نخل احاطه کرده بود. این منطقه به لحاظ وجود موانع طبیعی که هر نیروی نظامی را از پیشروی باز می‌دارد، از نظر نظامی فاقد اهمیت بود. به همین خاطر نیروهای ایرانی در فاصله‌ای دور از آن منطقه، به ویژه در اطراف جنگل بزرگ، موضع می‌گرفتند. باید بگویم که نیروهای ما به خاطر تحقق دو هدف قصد داشتند حمله را از اینجا آغاز کنند. هدف اول تبلیغاتی بود. یعنی می‌خواستند روی شکست‌های قبلی‌شان سرپوش بگذارند. دومین هدف این بودکه با شروع یک حمله سرگرم‌کننده زمینه را برای هجوم دیگر نیروهای عراقی به یک محور عملیاتی مهم فراهم کنند.

نیروهای هنگ سوم در جاده منتهی به تیپ 109 پشت یک خاکریز مرتفع که وسایل موتوری ما پشت آن سنگر گرفته بودند، استقرار یافتند. هنگام غروب از فرمانده هنگ در مورد محل استقرار واحد سیار پزشکی سؤال کردم. پاسخ داد: «واحد سیار پزشکی، زره‌پوش‌ها و خودروهای پشتیبانی هنگ اینجا می‌مانند، زیرا حمله بی‌سروصدا و با کمک واحد پیاده انجام خواهد شد.»

یکی از بولدوزرهای در حال حرکت را متوقف کردم. از او خواستم در پشت خاکریز، سنگرهایی مخصوص آمبولانس‌ها حفر کند. او نیز این کار را انجام داد. خودروها را در آن سنگرها مخفی کردم. سپس به افراد دستور دادم چند سنگر محکم انفرادی در داخل کانال‌های خشک بکنند تا از شر حملات توپخانه در امان بمانیم.

ساعت 8 شب غذای آماده‌ای را که از آشپزخانه افسران برای ما آورده بودند،‌خوردیم. در حال نوشیدن نوشابه بودم که افسران و درجه‌داران اطرافم حلقه زدند. همانند کودکانی که دوروبر مادرشان جمع می‌شوند، اطرافم می‌پلکیدند. هر کسی از مجروح شدن خود دلواپس بود. به آنها توصیه کردم برای نجات از مهلکه به خدا متوسل شوند. دقایق پیش از شروع حمله، بحرانی و حساس بود. همه در ترس و نگرانی به‌سر می‌بردند و برای رویارویی با سرنوشتی که ساعاتی بعد در انتظارشان خواهد بود،‌ لحظه‌شماری می‌کردند. افراد هنگ در رفت‌وآمد بودند و منتظر دریافت دستور حمله از سوی فرمانده. تا این که ساعت 9 دستور حرکت داده شد.

این نیروها براساس فرامینی از قبیل حرکت آرام، اجتناب از کشیدن سیگار و نداشتن پشتیبانی توپخانه ـ که معمولاً پیش از شروع هر حمله صورت می‌گرفت ـ شبانه منطقه را ترک کردند تا این بار نیروهای ایرانی را بی‌سر و صدا غافلگیر کنند. پس از رفتن آنها، به سمت آمبولانس مخصوص خود برگشتم. با تنی خسته و رنجور سوار شده و از ستوانیار بهیار «محمدسلیم» خواستم در صورت بروز وضعیت غیر مترقبه‌ای مرا بیدار کند.

تا سپیده صبح خوابیدم. ساعت 8 بامداد سرباز مسئول پشت هنگ با یک دستگاه موتورسیکلت وارد شد و موفقیت حمله و اشغال روستای «سعدون‌التفگ» را بدون کوچکترین درگیری و یا تحمل خساراتی به اطلاع ما رسانید. البته ما انتظار شنیدن چنین خبری را داشتیم چرا که آنجا منطقه‌ای متروکه بود و همان‌گونه که قبلاً اشاره کردم نیروهای ایرانی در آنجا حضور نداشتند.

هوا، هوای بهاری و آسمان، صاف و روشن بود. از آمبولانس بیرون آمدم و با تأنی در اطراف مواضعمان مشغول قدم زدن شدم. زره‌پوش‌هایی را دیدم که در کنار جاده توقف کرده بودند. به رانندگان این زره‌پوش‌ها دستور دادم آنها را از نزدیکی ما دور کنند تا در معرض حملات توپخانه قرار نگیریم. رانندگان، زره‌پوش‌ها را به پشت منطقه انتقال دادند و فقط آمبولانس‌ها و چند دستگاه خودروی پشتیبانی ماندند.

امنیت و آرامش منطقه، افرادم را فریب داد و آنها به تحرکات خودشان افزودند. مرتباً از خاکریز بالا و پایین رفتند. بالاخره دیده‌بان ایرانی متوجه آنها شد و خودروهای ما را زیر نظر گرفت. لحظاتی بعد توخانه سنگین ایران با گلوله‌های 175 میلیمتری به شدت اجرای آتش کرد. دقایقی پس از گلوله‌باران، منطقه به صحنه‌ای از آتش و دود مبدل گردید. گلوله‌باران به قدری شدید بود که همگی مضطرب شدیم. افراد ما از شدت ترس، بدون اراده به درون سنگرها هجوم می‌آوردند و بلافاصله خارج می‌شدند. دنیا در نظر ما تیره و تار شد. عن‌قریب بود قلب‌هایمان از طپش باز ایستد. سراپای وجودمان به لرزه در آمد. به افرادم دستور دادم درون سنگرها مخفی شوند و از رفت‌وآمد بپرهیزند. به راستی اگر بمب‌های سنگین در نزدیکی مواضع‌مان فرود می‌آمدند، چه می‌توانستیم بکنیم؟! دست دعا و نیایش را به سوی آسمان دراز کردم و به ائمه‌اطهار متوسل شدم. گرچه تا آن لحظه آسیبی به ما نرسیده بود، اما شدت گلوله‌باران قدرت اندیشه و تفکر را از ما گرفته بود. آخرین گلوله‌ای که شلیک شد دو بمب دودزا بود که در ضلع شرقی و غربی مواضع ما فرود آمد و متعاقباً بمبی در چند متری من به زمین نشست که زمین را زیر پایم به لرزه درآورد. خوشبختانه منفجر نشد. سرم را از سنگر بیرون آوردم. آن بمب وحشتناک را درحالی که روی زمین می‌غلتید، دیدم. با تمام وجود خدا را شکر کردم. اگر منفجر می‌شد فشار هوای آن قطعاً ما را از بین می‌برد.

 

ادامه دارد...

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-55

 



 
تعداد بازدید: 4532



http://oral-history.ir/?page=post&id=9199