قوطیهای کنسرو پر از خاک
سیده پگاه رضازاده
06 اسفند 1398
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، سیصد و یازدهمین مراسم شب خاطره یکم اسفند 1398 با بزرگداشت بانوان جنگ تحمیلی، برگزار شد. در این برنامه ایران ترابی، سیده فوزیه مدیح و حاج مهدی زمردیان خاطره گفتند.
نخستین راوی شب خاطره ایران ترابی بود. زمانی که سوسنگرد به دست دشمن افتاد، در بُستان، هویزه و در پادگان حمید جنگ تن به تن را با چشمهای خود دید و مدتها در این جنگ حضور داشت. ترابی سخنان خود را با ذکر آیهای از قرآن شروع کرد و گفت: «دشمن در زمان جنگ با سیاست پیش آمد. به گمانم در هر جا شکست خوردیم به سبب وجود سیاستمداران بیدین بوده است. باور کنید که این نقل از همان زمان حضرت فاطمه زهرا(س) و حضرت علی(ع) در جنگ صفین تا به امروز قابل اعتناست. دشمنشناسی در هر زمانی و در هر موقعیتی اهمیت دارد. بعضی از دولتمردان، در هر برهه که به معنای واقعی کلمه، دشمنشناس نبودهاند، در دام دشمن افتادهاند. در جنگ هشت ساله، هر جا و در هر مقطعی که شکست خوردیم، بیگمان فقدان همان بیبصیرتی را در عمق دشمنشناسی احساس کردیم. اما از سوی دیگر، به نظر من، جوانانی که در خوزستان و کردستان شهید، مجروح و جانباز شدند، دشمنشناسیشان در سطح بالایی قرار داشت.
من زمانی که به کردستان رفتم، پاوه محاصره کامل شد. بانوان پاوه تا جایی که توان داشتند از هیچ اقدامی دریغ نکردند. پاوه دست ضد انقلاب افتاد و تنها یک سوم این منطقه حساس در اختیار مردم ما قرار داشت. بانوان، امداد، تغذیه و تدارکات را بر عهده داشتند. پس از کردستان که به تهران بازگشتم، جنگ تحمیلی شروع شده بود و باز هم بانوان در پایگاهها و مدارس و مساجد گوشهای از سختی و مصائب جنگ را بر دوش میکشیدند. اگر بانوان در دفاع مقدس حضور نداشتند، بیتردید در جنگ پیروز نمیشدیم. امام خمینی(ره) به درستی فرمودند که اگر زنان در جنگ تحمیلی حضور نداشتند به پیروزی دست پیدا نمیکردیم. بانوان کارهای خیاطی و بستهبندی غذاها را برعهده داشتند و آنها را به مناطق مختلف جنگی میفرستادند. در سوسنگرد اگر این بستهبندیها به دست رزمندگان و ما نمیرسید، حتماً از گرسنگی، تلف میشدیم. در حقیقت با تدارکات و پشتیبانی همهجانبه بانوان بود که توانستیم در سوسنگرد دوام بیاوریم. اگر زنان در جنگ تحمیلی حضور نداشتند، ما هم به این پیروزی دست نمییافتیم. زنان دیروز الگوی زنان و دختران امروز بوده و هستند. بانوان، شوهر و فرزندانشان را در ناحیهها و پادگانها برای ورود به مناطق جنگی بدرقه میکردند و پس از آن خودشان چادر به کمر میبستند و به دنبال تدارکات به مناطق جنگی اعزام میشدند. معتقدم که امروز هم مانند دوران سرنوشتساز جنگ تحمیلی، بانوان همچنان میتوانند نقش مهمی در جامعه داشته باشند. زنان دیروز جنگ، کشور را با دستان خود حفظ کردند و با از خودگذشتگیهایی که نشان دادند به همه فهماندند که دشمنشناسانی حاذقاند. آنها به درستی دریافته بودند که دشمن شاید بتواند با بمباران ما را از پای در آورد اما نمیتواند نفوذی در ایمان ما داشته باشد. اگر بانوان و مادران و همسران شهدا و رزمندگان، رضا به رفتن جوانان و مردان به جبهه نمیدادند، ما هیچ گاه به پیروزی نمیرسیدیم. بازیگران نقش نخست جنگ تحمیلی ما زناناند و پیروزی در دفاع مقدس را مرهون مادران و همسرانیم.
بگذارید نقبی به خاطرات گذشته بزنم. در اهواز که بودم شهید دکتر مصطفی چمران با شناختی که از من داشت، دستور داد به سوسنگرد بروم. برای جبهه سوسنگرد و بیمارستانها به آنجا رفتم که شامل پادگان حمید، خود حمیدیه، بُستان و هویزه میشد. زمانی که بُستان در حال سقوط بود و هویزه در محاصره قرار داشت، مردم برای کمک در صحنه حضور یافتند. به چشم دیدم که 35 تن از بانوان جوان بُستان با کوکتل مولوتف و سادهترین ابزارهای مقابله با دشمن که در اختیار داشتند، 48 ساعت بُستان را نگه داشتند؛ آن هم جلو دشمنی که تا بن دندان، مسلح بود. وقتی متوجه شدند زنان هنوز در شهر حضور دارند، وقتی وارد بُستان شدند، زنان شهر را به وضع فاجعهباری به شهادت رساندند. باور کنید پس از آن، گور دست جمعی بانوان را با چشمان خودمان دیدیم. زمانی که هویزه به محاصره درآمد شهید علمالهدی به همراه دانشجویان، قوطیهای خالی کمپوت را پر از خاک کردند و به طرف دشمن پرتاب کردند تا دشمن فکر کند که اینها نارنجک است. بنیصدر، دستور عقبنشینی ارتش را داد، آن هم بدون اینکه کسی را در جریان بگذارد. پس از اینکه اندک سلاح رزمندگان در هویزه هم به قول معروف ته کشید، دشمن با تانک وارد شد و مردم و رزمندگان را له کرد. خیلیها در همین اقدام دشمن، شهید شدند. یک راوی در سوسنگرد برایمان تعریف میکرد که مردم و رزمندگان، مانند گوشت در چرخ گوشت، چرخ میشدند. روایت عملیات جنگی در سه منطقه که در آن حضور داشتم، مانند هویزه، گردان کمیل و گردان حمزه در کتابی به نام «سلام بر ابراهیم هادی» محفوظ است. رزمندگان تا عراق کانال کندند و در گردان کمیل و حمزه در محاصره تنگاتنگ قرار گرفتند و پس از آن بمباران شدند و تانک وارد کانال کمیل شد. رزمندگان، یک هفته بدون آب و غذا ماندند تا نیروی پشتیبان به آنها برسد که متأسفانه دست آخر نیز نتوانستند به کمک آنها بروند. زمانی که سوسنگرد در محاصره کامل قرار گرفت و بُستان و هویزه سقوط کرد، در پادگان حمید جنگ تن به تن بالا گرفت. نیروها و تانکهای عراقی برای سقوط کامل سوسنگرد حسابی دندان تیز کرده بودند. ما به همراه گروهی از سپاهیان در خوزستان حضور داشتیم. شهید علی غیوری و شهید چمران زمانی که داشتند سد دشمن را میشکستند، آب، منطقه را فرا گرفت، تانکها در گل فرو رفتند. این دو عزیز فکر کردند که در گل گرفتار شدن تانکهای دشمن، تله است و عقبنشینی کردند. در همین مقطع بود که امام با فرمان هوشمندانهشان ارتش را وارد صحنه کردند. درست از همان زمان بود که به معنای واقعی واژه، نجات یافتیم. جای طنز دارد که در سوسنگرد مزدورهای داخلی، در همان شهر استاندار و فرماندار تعیین کرده بودند. پسر 22 سالهای به استانداری و فرمانداری باسمهای رفت تا برای پدر و مادر پیرش غذایی بگیرد. با این آدمها سر و صدایش بالا گرفت و در همانجا بلافاصله به آن پسر، به آن طفلک شلیک کردند و درجا او را به شهادت رساندند. زمانی که به شهادت رسید، پدر مادر پیرش آمدند تا پیکر پسرشان را بگیرند که آنها، نفت روی پیکرش ریختند و او را درست جلو چشم پدر و مادرش آتش زدند. خانم بارداری برای ما این خاطره را از خرمشهر تعریف میکرد و میگفت زمانی که وارد یکی از کوچه پسکوچههای خرمشهر شد، دید دو افسر عراقی او را محاصره کردهاند، و پس از آن که فهمیدند او باردار است. سرِ جنینش شرطبندی کردند که پسر است یا دختر! با خنجر شکمش را پاره کردند. فرزندش را بیرون آوردند و نوزاد را با شلیک یک گلوله کشتند.
شهید دکتر مصطفی چمران تجربه پرستاری مرا در کردستان دید. به جز کار مامایی، تکنسین اتاق بیهوشی هم بودم و به این دلیل مرا به سوسنگرد فرستاد. همراه من، گروه پزشکی به سوسنگرد اعزام شد که تکنسین بیهوشی نداشتند. با هم یک تیم جراحی و یک تیم ارتوپد تشکیل دادیم و تکنسین بیهوشی را خودم بر عهده گرفتم. در بیمارستان سوسنگرد، یک اتاق ریکاوری و یک اتاق عمل بیشتر وجود نداشت که مجروحان را در آنجا بستری میکردند. 21 سال بیشتر نداشتم. زمانی که وارد سوسنگرد شدیم، پرسنل بیمارستان سوسنگرد، آنجا را ترک کرده بود. رادیو عراق پشت سر هم اعلام میکرد که اگر به ما ملحق نشوید، وارد سوسنگرد میشویم و بیمارستان را با همه کادرش به آتش میکشیم! نیمهشب به حیاط بیمارستان سوسنگرد رفتم و دستهایم را به سمت آسمان بردم و با خود گفتم: «خدایا، خودت میدونی که هم دستم خالیه و بعد اشاره به سرم کردم و گفتم همین هم خالیه! خودت به من کمکی کن تا بتونم کمک برسونم!» و واقعاً هم اینجور شد که امدادهای غیبی را دیدیم. به قول امام دست خدا در این جنگ بود. اگر امدادهای غیبی نبود ما به هیچ عنوان نمیتوانستیم کاری انجام دهیم. نه آب داشتیم و نه برق و حتی تلفن! با کمترین امکانات در آنجا رتق و فتق امور را به دست گرفته بودیم. آنقدر آنجا ماندیم تا دیگر هیچ دارویی باقی نماند. نه کادر ارتوپدی وسیلهای برایشان باقی ماند و نه جراحان. من هم دیگر داروهای بیهوشی نداشتم. به همین دلیل مجبور شدیم عقبنشینی کنیم. وسیله ارتباطی هم نبود و جادهها هم به لطف بمباران عراقیها مسدود شده بود! ما از بیراهه وارد اهواز شدیم. با شهید چمران که صحبت کردیم، گفت من هر چه تماس میگیرم، پاسخی دریافت نمیکنم و صرفاً میگویند در همین شرایط و با همین وضع و حال مقاومت کنید! چگونه مقاومت میکردیم؟! بنی صدر دستور داده بود مقاومت کنید تا حالا مثلاً دستمان بیاید و بدانیم که چه باید کرد. بنیصدر گفت به سمت کوههای اللهاکبر عقبنشینی کنیم. این کار به منزله آن بود که خوزستان را دو دستی تقدیم دشمن کنیم. زمانی که انتخاب اشتباه انجام میشود، همه کارهای غلط و یکسره اشتباه هم به دنبالش شروع میشود. در همان زمان صدام حسین به خبرنگاری گفته بود که امروز در اینجا با شما مصاحبه کردهام و سه روز دیگر با همین سر و وضع و شاید هم بهتر، در اهواز با شما مصاحبه خواهم کرد! اگر در آن زمان ما اهواز را تحویل میدادیم، باور کنید، همان هم میشد. رزمندگان با دستهای خالی، بدون امکانات و پشتیبانی، ایستادند و مقاومت کردند و اجازه ندادند تا خوزستان سقوط کند. علی غیوریها و شهید چمرانها و ابراهیم هادیها نیروها را مسلح کردند.
پس از سوسنگرد به تهران آمدم تا استراحتی کنم که امام دستور شکست حصر آبادان را دادند. ما به آبادان اعزام شدیم. وقتی وارد آبادان شدیم با شگردهای خاصی حصر آبادان شکسته شد. بلافاصله به شوش رفتیم تا بتوانند برای آزادسازی خرمشهر نیروها را هماهنگ کنند. زمانی که وارد شوش شدیم، به قدری هواپیماهای دشمن به ما نزدیک بودند که نگهبانان، آنها را با کُلت میزدند. بیمارستان شوش را چندین بار به شیوههای مختلف استتار کردند. چند نفر از برادران سپاه و ارتش در آنجا مستقر شدند، بمب و راکتها و موشکهایی را که از سمت دشمن هدایت میشد، خنثی میکردند. هدف اصلی این عزیزان آن بود که بتوانند مردم اندیمشک را از موشکباران نجات دهند. فرماندهای را که برای شکست حصر آبادان حضور داشت، به شوش دعوت کردند. او وقتی به شوش آمد ما در خط مقدم حضور داشتیم. در میان خط مقدم؛ دوست، سمت چپ و دشمن در سمت راست قرار داشت. موشکها از بالای سر ما رد میشد. فرمانده به شوش آمد و آن موقعیت و منطقه را دید و گفت من دو هزار پاسدار از استان همدان و اصفهان شهید میخواهم. اینها رزمندگانی بودند که نام و آوازهشان با جانبازی و جهاد در منطقه میدرخشد. پس از آن مهیا شدند. هزار پاسدار از اصفهان و هزار تن از همدان آماده شدند و عملیات را انجام دادند. ما در آن زمان به فرمانده گفتیم دو هزار پاسدار شهید که نمیتوانند کاری از پیش ببرند. آنها با شهادتشان هیچ تغییری در صفحه تاریخ انجام نخواهند داد. او گفت اینها باید بدانند که قطعاً شهید خواهند شد. پس از انجام عملیات، دزفول از موشکباران نجات یافت. قسمت اعظمی از دشت آزادگان، برای عملیات آزادی خرمشهر در اختیار نیروهای ایرانی قرار گرفت. یک افسر عراقی را که مجروح شده بود، اسیر کردند و به شوش آوردند. رزمندهها از او پرسیدند این چند مدت که این همه موشک زدید و آدم کشتید آیا جایی دلتان به رحم آمد؟ گفت فقط یکجا کمی دلم به رحم آمد. در خرمشهر وقتی که وارد خانهای شدیم، کل خانواده را کشته بودیم ولی دیدم در گوشهای از خانه صدایی میآید. زمانی که پرده را به کنار زدم دیدم بچهای در گهواره است خنجر را به بیرون کشیدم و بر لب نوزاد گذاشتم. دهانش را باز کرد. فکر کرد که سینه مادرش است. میخواست شیر بخورد و در آن موقع خنجر را بر گلویش فرو کردم. انسان اگر دین و وجدان نداشته باشد از یک حیوان، دردندهتر خواهد شد. دین از سیاست جدا نیست. مَثَل درستی است که از قدیم گفتهاند اما درباره سیاست بدون دین صدق میکند. میگویند سیاست، پدر مادر ندارد. عراقیها و امریکاییها با سیاست داشتند همه چیز را از ما میگرفتند. اما جوانها و مردم با گذشتن از جان عزیزانشان و شهادتشان نگذاشتند این اتفاق رخ دهد.
مردم امروز باید حزب کومله، دموکرات و ساواکیها و حزب بعث و داعش را بشناسند که همگی یک وجه مشترک دارند که با سوزاندن و خراب کردن و کشتن آرام میگیرند. حواسمان باشد در کجای تاریخ قرار گرفتهایم. این همه خرابی به بار آمد تا ما با آسایش و آرامش زندگی کنیم. زمانی که در شوش بودم پدر و مادری را دیدم. گفتند از اصفهان به آنجا آمدهاند. سه پسرشان شهید شده بود و چهارمین فرزندشان را چند روز پیش از عزیمتشان به شوش به شهادت رسیده بود. آنها خانهشان را در اصفهان فروخته بودند و به جبهه آمده بودند و پولشان را در صندوق جبهه گذاشته بودند؛ خودشان هم به عنوان خدمه در بیمارستان و آشپزخانه به مجروحان و رزمندگان کمک میکردند. چنین کارهایی دل بزرگی میخواهد.»
سیصدویازدهمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه یکم اسفند 1398 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده چهارم اردیبهشت 1399 برگزار میگردد.
تعداد بازدید: 4226
http://oral-history.ir/?page=post&id=9095