هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-47
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
03 اسفند 1398
من به او گفتم: «پس معلوم میشود که این نیروها خسارات بزرگی متحمل شدهاند؟»
او گفت: «درست است. آنها خطوط دفاعی ما را در هم شکستهاند.»
گفتم: «پس وظیفه این نیروها که از دو روز پیش در اینجا جمع شدهاند چیست؟»
گفت: «این نیروها که بالغ بر یک سپاه هستند و نام نیروهای «عبدالله» بر آنها نهاده شده است...» در اینجا کلامش را قطع کرده و گفتم: «عبدالله کیست؟»
او لبخندی زد و گفت: «او فرزند سرلشکر «ماهر عبدالرشید» فرمانده لشکر پنجم است که به احترام او این نامه بر این سپاه گذاشته شده است.» و گفت: «این نیروها جهت بازپسگیری شهر بستان و قلع و قمع کردن نیروهای ایرانی دست به ضد حمله خواهند زد. از سخنان فرمانده دریافتم که هنگ ما نیز در این عملیات شرکت خواهد کرد. هدف از این عملیات، بازپسگیری شهر بستان بود که در 29 نوامبر 1981 / 8 آذر 1360 توسط نیروهای ایرانی آزاد شده بود.
پیش از غروب آفتاب، به پناهگاه بازگشتم. افراد گروه پزشکی پناهگاه را مرتب و چند زیرانداز در آن پهن کرده و ظروف غذاخوری را نیز جهت صرف یک شام ساده تدارک دیده بودند. بعد از صرف شام و نوشیدن چای به رختخواب رفتیم. وقتی که بعد از دو روز سرم را بر روی بالینم گذاشتم و بر روی پتوی نرم دراز کشیدم، احساس گرمی و آرامش کردم. سرنوشتم را به خدا سپردم و بدون توجه به خطراتی که ما را تهدید میکرد به خواب رفتم.
بین خواب و بیداری صدایی را شنیدم که میگفت: «دکتر... دکتر... کجایی... دکتر... گروه پزشکی کجاست؟»
به پزشکیار «غازی حِمود» گفتم: «خارج شو ببین کیست صدا میزند. ممکن است بیماری یا مجروحی داشته باشد!»
پزشکیار «غازی» به سرعت و در آن تاریکی مطلق خارج شد و پس از چند دقیقه به همراه ستوان یکم «محمد جواد» به پناهگاه بازگشت. قضیه را پرسیدم. گفت: «من در جستوجوی جایی برای خوابیدن بودم و چون شما تنها کسانی هستید که پناهگاه دارید به اینجا آمدم. من دو شبانهروز است که نخوابیدهام. خیلی خستهام..»
از او پرسیدم: «چگونه متوجه شدی که ما جایی برای استراحت داریم؟»
گفت: «میدانستم تو آدم زرنگی هستی و در بدترین شرایط جایی برای خود دستوپا میکنی!»
از او استقبال کردم و خواستم تا در کنار من بخوابد. برای او باور نکردنی بود. او بالاخره توانسته بود جای آرامی برای خوابیدن پیدا کند. چند دقیقهای نگذشته بود که به خواب عمیقی فرو رفت.
صبح روز بعد یعنی دوم دسامبر / 12 آذر، هوا آفتابی بود و صدای خمپاره و مسلسل هم به راه. نقل و انتقال نیروها همچنان ادامه داشت و هواپیماهای عراقی مدام مواضع نیروهای ایرانی را بمباران میکردند. این هواپیماها به طور مرتب در حال پرواز بودند و نواحی سوسنگرد، تپههای «اللهاکبر»، بستان و سابله را مورد هدف قرار میدادند. بر اثر جنبوجوش شدید خودروها و تانکها، گرد و خاک زیادی آسمان منطقه را فراگرفته بود. با خود گفتم: خدایا چه اتفاقی خواهد افتاد؟
افراد گروهم را فراخواندم تا برای در امان بودن از حملات شدید، جانپناهی به صورت کانال باریک برای خود حفر کنیم. کندن جانپناههای انفرادی با سرعت هرچه تمامتر به پایان رسید. این سنگرها در مجاورت پناهگاه اصلی قرار داشتند. کنار جانپناهها و در زیر تابش آفتاب گرم نشسته و مراقب اوضاع شدیم. تعداد حملات هواپیماهای عراقی به قدری زیاد بود که ما همچنان چشمانمان را به آسمان دوخته بودیم. دلیل فزونی این حملات، عدم حضور هواپیماهای ایرانی و نبودن توپهای ضدهوایی مؤثر در دست نیروهای مقابل بود.
اوضاع در آن روز طبیعی نبود. حتی رمه گاوها به دلیل ترس و وحشت زودتر از روزهای قبل از چراگاه برگشتند. آنها همراه سگهای نگهبان و امین خود از میان مواضع هنگ عبور کردند. گروهی از سربازان یک گوساله تازه به دنیا آمده را گرفتند تا ذبح کنند. سگها سرو صدای عجیبی به راه انداختند. با این که بقیه گله منطقه را ترک کردند، اما سگها و مادر آن گوساله همچنان در اطراف سربازها باقی ماندند. منظره دردآور و غیره قابل تحملی بود. به سرعت خود را به آنجا رساندم. یکی از سربازها کارد را زیر گلوی گوساله گذشت. ناگهان فریاد زدم: «رهایش کنید...»
ستوانیار «ابوفوزی» گفت: «دکتر بگذر آن را بکشیم و بخوریم. این صاحب ندارد.»
به او گفتم: «تو یک مرد مسن هستی و ما در شرایط حساسی قرار داریم چرا مرتکب گناه میشوی؟»
گوساله را از دست آنها گرفته و به طرف مادرش رها کردم. به محض اینکه گوساله رها شد، یکی از سگها به طرف آن آمد و با تکان دادن دم خود، گوساله را به سوی مادرش راهنمایی کرد. گاو ماده نیز سرش را به گوساله نزدیک کرد و شروع به لیسیدن آن کرد. لحظاتی بعد هر 3 با هم به دنبال گله به راه افتادند. آن حیوانها، به سربازهای سنگدل ما معنی محبت و وفاداری و زندگی را آموختند.
ورود نیروهای عراقی به منطقه ونیز بمباران نیروهای ایرانی تا غروب آن روز ادامه یافت. به هنگ ما دستور آمادهباش داده شده بود. به پناهگاه فرمانده هنگ رفتم، اما او را نیافتم. معاون او به من گفت که فرمانده عازم مقر تیپ بیستم شده تا نقشه عملیات را دریافت کند.
ساعت هفت شب فرمانده بازگشت و تمام فرماندهان گروهانها را فراخواند. من نیز در جلسه آنها شرکت کردم.
در آن نقشهای که فرمانده با خود آورده بود، وظیفه هنگ سوم در عملیات قریبالوقوع مشخص شده بود. مأموریت هنگ ما، عبور از رودخانه سابله به هر وسیله ممکن و تسخیر پل بتونی آن جهت تامین عبور نیروهای عراقی به سمت شرق رودخانه بود. نیروهای ایرانی در نزدیکی رودخانه استقرار یافته بودند. بنابراین افراد هنگ سوم میبایست با شنا کردن زیر آتش نیروهای ایرانی خود را به آن طرف رودخانه رسانده و شرق پل و نیز ساحل رودخانه را به تصرف خود در میآوردند. تصور این کار بسیار دشوار بود چه رسد به اجرای آن. سکوت و اندوه عجیبی تمام فرماندهان گروهانها را فراگرفت. هیچ کدام از این نقشه راضی نبودند. اما ناگزیر به اجرای آن بودند. در پایان جلسه همه به گروهانهای خود بازگشتند. من نزدیک پناهگاه فرمانده ایستاده بودم و افق تاریک را نظاره میکردم که ناگهان سنگینی دست فرمانده را روی کتفم احساس کردم. او گفت: «دکتر! نگران نباش... خداوند فرج خود را خواهد رساند.»
گفتم: «من یک نظامی حرفهای نیستم، اما این نقشه را هم قبول ندارم. این یک خودکشی است. چگونه سربازان ما میتوانند در این هوای زمستانی از رودخانه عبور کرده و آن سوی ساحل را تصرف نمایند. آنها هرگز موفق به انجام چنین کاری نخواهد شد، حتی اگر نیروهای ایرانی با چوب و سنگ به مقابله با آنها بپردازند.»
او در پاسخی گفت: «من هم با شما هم عقیدهام، اما چه باید کرد؟ دستور، دستور نظامی است.»
روز سوم دسامبر 1981 / 13 آذر 1360 تمام تدارکات لازم جهت انجام ضد حمله علیه نیروهای ایرانی فراهم شد. نیروها ـ که شامل دهها گردان پیاده، مکانیزه و تانک بودند تقریباً بیش از یک سپاه میشدند ـ به فرماندهی سرلشکر «ماهر عبدالرشید تکریتی» با نام نیروهای «عبدالله» آماده گرفتن دستور حمله بودند.
صبح، اسکادرانهای هواپیماهای عراقی از بام تا شام مواضع نیروهای ایرانی را مورد حمله قرار دادند. قرار بود عملیات از دو محور انجام شود. یکی از محور تنگه چذابه و هورالهویزه و دیگری از منطقه سابله. هدف از این عملیات محاصره نیروهای ایرانی مستقر در شهر بستان و قطع راه ارتباطی بین بستان و سوسنگرد و نیز بازپسگیری مناطق تصرف شده توسط نیروهای ایرانی در 29 نوامبر 1981 / 8 آذر 1360 بود.
منطقه عملیات به طور کلی یک منطقه زراعی و مملو از درختان و کانالهای آبیاری گوناگون بود. بنابراین بیشتر برای نیروهای پیاده مناسب بود تا گردانهای مکانیزه و تانک. این عملیات ایجاب میکرد که از ناحیه هنگ ما پلی جهت عبور نیروهای «عبدالله» بر روی رودخانه سابله زده میشود.
جمعآوری این تعداد زیاد از نیرو و تجهیزات و بمباران پیاپی توسط بمبافکنها مرا نگران سرنوشت نیروهای اسلام کرده بود. از سوی دیگر فرماندهان عراقی بسیار به خود مغرور شده بودند، به گونهای که به سربازان خود دستور میدادند تا سربازان ایرانی را به اسارت بگیرند، چون آزادسازی شهر بستان و حومه آن بنا به گفته آنها آسان و تضمین شده بود. با دیدن آن همه نیرو به درگاه ایزدی متذرع شدم که حق را پیروز و باطل را خوار و ذلیل گرداند.
ساعت هفت بعدازظهر روز سوم دسامبر / 13 آذر به هنگ ما دستور آمادهباش و حرکت داده شد. پس از ابلاغ نقشه به فرماندهان گروهانها، من به همراه معاونان فرمانده هنگ تا ساعت هشت شب پیش فرمانده ماندیم. قبل از آغاز پیشروی از فرمانده هنگ پرسیدم: «وظیفه گروه پزشکی چه خواهد بود؟»
گفت: «باید همراه ما حرکت کنید!»
از این پاسخ شگفتزده شدم و گفتم: «جناب فرمانده! گروه ما شامل چند پرستار و تعدادی آمبولانس است، اینها چگونه میتوانند در تاریکی شب پا به پای تانکها حرکت کنند؟ اینها از همان آغاز عملیات از بین خواهند رفت و هنگ بدون کمک پزشکی خواهد ماند!»
او گفت: «پس راهحل چیست؟»
گفتم: «گروه در جای خود بماند و هر گروهان به وسیله یک نفربر زخمیهای خود را به اینجا منتقل کند تا مورد مداوا قرار گیرند و بعد به پشت جبهه تخلیه کردند.»
معاونان او این پیشنهاد را پذیرفتند اما فرمانده از من خواست تا همراه معاون او ستوان «محمد جواد» به منطقه بروم و از نزدیک شاهد خطوط مقدم باشم؛ و بعد به مقر گردان بازگردم. این پیشنهاد در واقع یک پیشنهاد اشتباه بود. چگونه یک پزشک مسئول گروه امداد پزشکی میتواند گروه خود را ترک کند و به بازدید از خطوط مقدم بپردازد. من در برابر این پیشنهاد بر سر دوراهی قرار گرفتم. اگر قبول نمیکردم، فرمانده فکر میکرد که آدم بزدلی هستم؛ و اگر قبول میکردم برایم سنگین بود که در حین حمله افراد را رها کنم. به هر حال با اکراه پیشنهاد او را پذیرفتم و به سرعت نزد افراد گروهم برگشتم. به آنها گفتم که در جای خود بمانند تا این که بعد از نیم ساعت به سوی آنها برگردم.
پیش از وداع، دو نفر مجروح را به آنجا آوردند. یکی از آنها عمداً بازوی چپ خود رابا گلوله زخمی کرده بود و دیگری انگشتان دست خود را به عمد زیر دریچه آهنی و سنگین تانک قرار داده بود. این قبیل کارها عجیب نبود و تازگی هم نداشت. خودزنی به خاطر رهایی از جنگ و جبهه صورت میگرفت. این کارها قبل از آغاز هر عملیاتی به صورت یک مسئله عادی در میآمد. و سربازها برای فرار از جبهه به هر وسیلهای متوسل میشدند. در تاریکی شب و در میان سروصدای خودروها و سربازان راهی پناهگاه فرمانده شدم. به محض ورود ما فرمانده گفت: «تو همراه ستوان محمد جواد سوار این نفربر بشوید.»
ادامه دارد
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-46
تعداد بازدید: 4044
http://oral-history.ir/?page=post&id=9084