سیصدونهمین شب خاطره – 2

عملیات کربلای5 برای عراقی‌ها غیرقابل‌تصور بود

مریم رجبی

15 دی 1398


به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، سیصدونهمین شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه پنجم دی 1398 در سالن سوره مهر حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه عبدالرحیم فرخ‌سهراب، سیدیحیی رحیم‌صفوی و فتح‌الله جعفری به بیان خاطرات خود از دوران اسارت و پیروزی عملیات فاو و کربلای5 پرداختند.

داوود صالحی، مجری سیصدونهمین برنامه شب خاطره، راوی دوم این شماره را این‌گونه معرفی کرد: «راوی دوم شب خاطره، متولد 1331 از اصفهان است. او در طول دفاع مقدس از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران بود. از سال 1376 تا سال 1386 هم فرماندهی کل سپاه پاسداران را بر عهده داشت. از آنجا که او از اوایل دهه 50 علیه حکومت شاهنشاهی اقداماتی انجام داده بود و می‌خواست نامش فاش نشود، خودش را با نام مستعار «رحیم» معرفی می‌کند. نامی که بعدها در خاطره دفاع مقدس بیشتر از نام اصلی خودش ماند و رزمنده‌ها و مردم بیشتر او را با این نام می‌شناسند. نام اصلی او سیدیحیی صفوی‌زاده است.» سرلشکر پاسدار، صفوی‌زاده، گفت: «چند سال پیش حضرت آقا حضوری به من فرمودند که شما به پادگان‌های ناجا، ارتش و سپاه بروید و برای بچه‌ها خاطره بگویید. این خاطرات برای این بچه‌ها بسیار سازنده و تأثیرگذار است. هدف، ساختن نسل جوان است. ما نهضت خاطره‌گویی راه‌اندازی کرده و از کمک‌های آقای سرهنگی هم استفاده می‌کنیم. هم‌اکنون بیش از صد فرمانده قدیمی را برای نهضت خاطره‌گویی آماده کرده‌ا‌‌یم، اما بیشترین هدف ما بر روی مراکز آموزشی است. سالی چهارصد هزار نیروی وظیفه به مراکز آموزشیِ سپاه، ارتش، ناجا و وزارت دفاع می‌روند؛ یعنی هر دو سال، هشتصد هزار نفر. امیدوار هستم بین این نهضت خاطره‌گویی و شب خاطره ارتباط برقرار شود و با هم تبادل نظر داشته باشیم.

خاطرات امشبم در دو بخش خاطرات عملیات فاو و کربلای5 خلاصه می‌شود. قبل از عملیات فاو خدمت حضرت امام(ره) رسیدیم. به این دلیل نگران بودیم که عملیات بدر سال 1363 و عملیات خیبر سال 1362 به آن‌چنان موفقیتی که در انتظارش بودیم، که رسیدن به کنار رودخانه‌های دجله و فرات بود، نرسید و برگشتیم. حضرت امام در تاریخ 26 شهریور سال 1364 فرمان تشکیل سه نیروی زمینی، هوایی و دریایی را صادر کرد. من فرمانده نیروی زمینی شدم، آقای حسین علایی فرمانده نیروی دریایی و آقای موسی رِفان اولین فرمانده نیروی هوایی سپاه شدند. خدمت امام از روی نقشه عملیات فاو و عبور از اروندرود را شرح دادیم. چون نگران بودیم، به همراه فرمانده کل سپاه، فرماندهان نیروهای زمینی، هوایی و دریایی خدمت امام رسیدیم و عرض کردیم که ما از عرض این رودخانه خروشان اروندرود عبور می‌کنیم. منطقه را تصرف می‌کنیم، اما ممکن است نتوانیم حفظش کنیم و بعثی‌ها ما را عقب بزنند و مانند عملیات خیبر و بدر مجبور به عقب‌نشینی شویم؛ تکلیف ما چیست؟ حضرت امام با دقت و حوصله تمام شرح عملیات را شنید، سرش را بالا آورد و با صلابت گفت که اصلاً فرمانده کل قوا خداست. آن خدایی که به شما امر کرده نماز بخوانید، به شما دستور داده دفاع کنید. بروید و مطمئن باشید که پیروز می‌شوید، من هم می‌آیم و آنجا با شما نماز می‌خوانم. وقتی امام این حرف‌ها را زد، ما رفتیم و به فرمانده لشکرها گفتیم و به فضل الهی آن عملیات پیروز شد.

بیستم بهمن سال 1364، همان شب اول انجام عملیات فاو، من که فرمانده نیروی زمینی بودم، به همراه رزمندگان از اروندرود عبور کردم. ما تا آخر عملیات حدود هفتاد هزار نیرو را وارد عملیات کرده بودیم و این مرسوم نیست که فرمانده نیروی زمینی هم همراه نیروها برود. آن شب هم رودخانه موج گرفته بود و برای عبور غواص‌ها مشکلاتی داشتیم. من با یک بی‌سیم‌چی و یک راوی جنگ و با قایق لشکر علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) که بچه‌های قم و اراک بودند، عبور کردم. وقتی که شب داشتم از رودخانه می‌گذشتم، موج رودخانه اروندرود از سر قایق عبور می‌کرد. آب از یقه لباسم می‌ریخت و از پاچه شلوارم بیرون می‌آمد. عرض رودخانه از 700-800 متر تا 1500 متر بود. هرچه به دهانه خلیج فارس می‌رسیدیم، عرضش بیشتر می‌شد. تا به آن‌طرف رودخانه برسم، تمام لباس‌هایم خیس شد. ما رسیدیم و پیاده تا جایی رفتیم که خشکی بود. حدود ساعت 2 تا 3 نصفه‌شب بود. تمام حرف‌های من ضبط شده و موجود است.‌ فرماندهان عبورکننده را خواستم و برای طرح‌ریزی عملیات‌مان صحبتی کردیم و سپس آنها رفتند. شب بود و بهمن‌ماه و لباسم خیس بود. شب‌ها در دشت وقتی باد بیاید، بسیار سرد است. خیلی سردم بود و دنبال پتویی می‌گشتم که روی خودم بکشم. پتویی دیدم، می‌خواستم روی خودم بکشم که دیدم خیس است، چراغ قوه را روشن کردم و دیدم که پر از لکه‌های خون است. احتمالاً مجروحی را با آن جا‌به‌جا کرده بودند و دیدم که اگر از آن استفاده کنم، صبح نمی‌توانم نماز بخوانم. مجبور شدم از شب تا صبح قدم بزنم که بدنم گرم باشد. صبح که عراقی‌ها غافل‌گیر شده بودند، شروع به بمباران هوایی کردند. سه روز اول هم فقط شیمیایی زدند. به اندازه سه برابر این مساحتی که ما گرفته بودیم، بمباران شیمیایی کردند. ما سه روز اول 17 هزار مجروح شیمیایی از منطقه تخلیه کردیم. نه اینکه شهید شوند؛ پلک‌شان، دست‌هایشان ورم می‌کرد. آنجایی که من شب بودم، انبار مهمات عراقی‌ها بود، به همین دلیل فاصله گرفتم. همین‌طور در دشت می‌رفتم که ناگهان یک سوراخ دیدم. از نزدیک نگاه کردم و دیدم پله دارد. از پله‌ها پایین رفتم و در کمال تعجب دیدم که دیوارش هم گچی و سفید است. قرارگاه یک فرمانده تیپ بود که تخت و تشک و پتو و فلاسک پر از قهوه عراقی به همراه بیسکوئیت داشت. به بی‌سیم‌چی گفتم من را بیدار نکن، من می‌خوابم و چند ساعت دیگر بلند می‌شوم. وقتی بیدار شدم، تلفن از بصره زنگ زد. به عربی پرسید چه خبر است؟ به عربی پاسخ دادم که جِیش خمینی اینجا را تصرف کرده است. او یک حرف بی‌ربطی زد و من هم چون عربی می‌دانستم، جوابش را دادم. بعد هم در سنگر مشغول فرماندهی شدم. یکی از دوستانم که شب با من بود، من را دید و خندید. پرسیدم چرا می‌خندی؟ گفت تو رفتی، من هم سردم بود و رفتم کنار یک بنده‌خدایی که زیر پتو خوابیده بود، خوابیدم. او آدم خوبی بود و اصلاً تکان نخورد. حتی پتو را روی خودم کشیدم و اصلاً هیچ چیزی نگفت. صبح که بیدار شدم، دیدم که کنار یک جسد عراقی خوابیده‌ام!

همان شب اول ما یک سیستم شنود بسیار قوی داشتیم که تمام بی‌سیم‌های عراقی‌ها را نه تنها در منطقه فاو، از منطقه بصره هم شنود می‌کردیم و حتی الان می‌توانم بگویم که ما رمز بی‌سیم‌های رمزکننده فرانسوی عراقی‌ها را شکسته بودیم. آنها از بصره به بغداد با بی‌سیم تماس می‌گرفتند و ما می‌دانستیم که با ستاد فرماندهی کل‌شان چه چیزی می‌گویند. آن فرمانده عراقی در بی‌سیم به رده بالاترش گفت دشمن مانند سیل توسط قایق نیرو پیاده می‌کند و برمی‌گردد. اگر چاره‌ای نکنید، احتمال می‌رود که ام‌القصر را هم بگیرد. وضعیت ما بسیار بد است. فرمانده رده‌بالاتر از او گفت که من الان با فرمانده کل نیروهای مسلح تماس می‌گیرم. او تماس گرفت و پیام صدام عفلقی را این‌چنین داد: مقاوم باشید، انشاءالله سه لشکر زرهی می‌فرستم و ایرانی‌ها را شکست خواهیم داد. شب سوم لشکر گارد عراقی آمد. آنها زیر تانک‌ها خوابیدند که صبح به ما بزنند. ما از بی‌سیم شنود شنیده بودیم. به نیروهای خط مقدم‌مان، لشکرهای 8 نجف، 14 امام حسین‌، 17علی‌بن‌ابی‌طالب، 25 کربلا و 31 عاشورا گفتیم قبل از اینکه عراقی‌ها فردا صبح به شما بزنند، شما امشب به آنها بزنید. در دل شب آنها در حد گروهان آرام‌آرام رفتند و عراقی‌ها زیر تانک‌ها خوابیده بودند. وقتی به بعثی‌ها رسیدند، با هر وسیله‌ای که می‌توانستند، شروع به کشتار آنها کردند. لشکر گارد که مشغول استراحت بود، با صدای الله‌اکبر بچه‌های ما وحشت‌زده شدند و پروژکتور تانک‌ها و نفربرها را روشن کردند. وقتی آنها روشن شد، بچه‌ها بیشتر و بهتر توانستند آنها را بزنند. آنها عقب‌نشینی کردند و فرمانده توپخانه‌شان گفت شیمیایی بزنید. شروع کردند به زدن گلوله‌های توپ شیمیایی، ولی از آنجا که خدا می‌خواست، این گلوله‌ها به خودشان خورد و بعثی‌ها بیشتر متحمل زجر و ناراحتی شدند. فرمانده تیپ چهار گارد جمهوری به فرمانده لشکر گارد گفت وضع ما بسیار بد و سخت است. آتش توپخانه روی ما بسیار مؤثر است، تلفات با شمارش دقیقه افزون‌تر می‌شود. فعلاً در موضع خود مقاومت می‌کنیم ولی به داد ما برسید. ما از چهار طرف در محاصره دشمن قرار گرفته‌ایم. احتیاج به یک تیپ زرهی داریم که راه باز شود، لازم است این تدبیر سریع انجام شود. به فرمانده لشکر 26 بگویید یک گردان مکانیزه و توپخانه بفرستد که ما را پشتیبانی کند. باید از جاده ساحلی، جاده کنار رودخانه اروند، برای تیپ ما نیروی کمکی بفرستید هرچند که گران تمام شود. فرمانده لشکر گارد جوابش را داد: شما با جنگ و گریز به عقب بیایید، ما نمی‌توانیم کاری کنیم.

لشکر 17 علی‌بن‌ابی‌طالب کنار کارخانه نمک رفته بود. این لشکر گارد که حمله کرد، آنها را قیچی کرده و یک فرمانده تیپ 111 را اسیر کردند. این فرمانده تیپ 111 گفت من را پیش فرمانده خودتان ببرید. او را پیش غلامرضا جعفری، فرمانده لشکر علی‌بن‌ابی‌طالب بردند که یک جوان باریک با یک لباس خاکی و ریش اندک بود. او گفت این فرمانده نیست، گفتند او فرمانده است. او می‌دید که پشت بی‌سیم دستور می‌دهد. ظهر که شد، سفره ناهار انداختند. ماست چکیده و نان خشک آوردند و گفتند: تفضل! آن فرمانده تیپ شروع کرد به گریه کردن و گفت شما که هستید؟ کجا آموزش دیده‌اید؟ با این لباس؟ با این هیکل؟ ارتش و گارد قدرتمند ما را نابود کردید. با این غذایی که می‌خورید، چگونه به اینجا آمدید؟ واقعاً آن فرمانده تیپ عراقی، غیرقابل تصورش بود که این فرماندهان چگونه عبور کردند؟

روز چهارم یا پنجم، بعثی‌ها با هواپیماهای میراژ فرانسوی، با موشک‌هایی به صورت لیزری پل‌های عقبه ما را، پل‌هایی که روی بهمنشیر بود و روی جزیره آبادان می‌آمد، آن پل‌ها را از ارتفاع بسیار بالا زدند که پشتیبانی، مهمات، آب و غذا، نیرو، آمبولانس‌های‌مان نرسد. ما هیچ چاره‌ای نداشتیم غیر از اینکه روی بهمنشیر پل خاکی درست کنیم. داخل رودخانه بهمنشیر اتوبوس و لوله می‌گذاشتند و از دو طرف خاک می‌ریختند. ولی وقتی خاک‌های دو لبه می‌خواست به هم برسد، شدت جریان آب آنها را می‌برد. این مأموریت به قرارگاه صراط‌المستقیم که برادر من، سیدمحسن صفوی، فرمانده‌اش بود واگذار شد. او خیلی تلاش کرد و شدنی نبود. از داخل قرارگاه صراط به دفتر امام زنگ زدند و گفتند که دعا کنید ما بتوانیم. الان بچه‌ها نمی‌توانند پشتیبانی شوند. حضرت امام توسط حاج سیداحمدآقا پیغام داد که: شما تلاش‌تان را مضاعف کنید و من امشب برای شما دعا می‌کنم. آنها تلاش‌شان را دو برابر کردند و آن شب پل خاکی وصل شد.

کربلای4 سوم دی شروع شد. عملیات اصلی ما هم بود. دو - سه ساعت که عملیات شروع شد، عراقی‌ها بمباران هوایی را شروع کردند. عراقی‌ها هیچ‌وقت در شب بمباران هوایی نمی‌کردند. آنها جلوی تعداد زیادی از نیروهای غواص ما را با تیربار می‌گرفتند. دو-سه ساعت بعد، فرمانده سپاه و من تشخیص دادیم که عملیات لو رفته است. به نیروهای‌مان دستور عقب‌نشینی دادیم و همان شب عمده قوای‌مان را از منطقه خارج کردیم. عراقی‌ها همان شب اهداف‌مان را گفتند و برای ما کاملاً مشخص شد که این عملیات لو رفته است. هیچ فرمانده عاقلی اگر مطمئن باشد که عملیات لو رفته است، دستور عملیات نمی‌دهد. فرماندهی جنگ، مرحوم آیت‌الله هاشمی رفسنجانی بود. فرماندهی کل سپاه آقای محسن رضایی بود. خودم و دیگران هر کدام‌مان چند فرزند داشتیم و می‌فهمیدیم جان این بچه‌ها چقدر ارزش دارد. من در همین‌جا به بعضی از شایعات پاسخ بدهم. در کربلای4 کل تعداد شهدای ما نهصدوخورده‌ای نفر بودند. دیده‌ام بعضی از معاندین، این عدد را چند هزار نفر می‌گویند. وقتی ما نیروهای‌مان را عقب کشیدیم، عراق روز بعد آمد و کل آن منطقه را بمباران شیمیایی کرد. با آیت‌الله هاشمی ‌رفسنجانی جلسه گذاشتیم. یک سال زحمت کشیده شده بود و در رسانه‌ها و نماز جمعه‌ها گفته بودیم که این عملیات سرنوشت‌ساز است. ما به او قول دادیم که تا پانزده روز دیگر عملیات دیگری شروع می‌کنیم. عراقی‌ها سرمست از پیروزی رفتند و صدام به آنها مدال و درجه داد. ما طی پانزده روز خودمان را برای کربلای5 آماده کردیم. عراقی‌ها به‌ هیچ ‌وجه تصور نمی‌کردند که ما بتوانیم عملیاتی بکنیم که منجر به شکسته شدن دروازه شرقی بصره شود. کربلای5 با پیروزی بزرگی توأم شد. من می‌خواهم خاطرات کربلای5 را بگویم.

مستجاب‌الدعوه بودن یک فرمانده

فرمانده‌ای بود که در عملیات خیبر در طلائیه دستش قطع شد. خودش به همسرش و دوستش، احمد کاظمی، گفت زمانی که دستم قطع شد، روح من را داشتند به آسمان می‌بردند. از من سؤال کردند که تو را ببریم یا برگردانیم؟ گفتم من را برگردانید. آنها هم من را برگرداندند و دیدم روی زمین هستم. همین فرمانده لشکر14 امام حسین(ع) داشت برای غواص‌هایش صحبت می‌کرد و ما از این تکه از صحبت‌هایش فیلم داریم که گفت: عزیزان غواص، وقتی دارید از این رودخانه عبور می‌کنید، اگر می‌خواهید بدانید که مخلص هستید یا نه، اگر تیر و ترکش خوردید، آخ نگویید که دشمن بفهمد. اگر صدای‌تان بلند شود، آن دشمنی که پشت رودخانه است، همه را با تیربار می‌زند. ولی بگذارید چیزی به شما بگویم و آن این است که پای روضه‌های امام حسین(ع) شنیده‌اید که یاران حسین‌بن‌علی(ع) در روز عاشورا شمشیر و نیزه می‌خوردند و درد را احساس نمی‌کردند. ولله در طلائیه دست راست من قطع شد، درد را احساس نکردم و بلافصله گفت استغفرالله! من نمی‌خواستم این حرف را برای شما بزنم. این فرمانده به دلیل تلفات نیروهایش در کربلای4 در جزیره ام‌الرصاص و تلفات نیروهایش در کربلای5 زیر پتو می‌رفت و گریه می‌کرد و می‌گفت خدایا غلط کردم، من را ببرید. او در همین عملیات کربلای5 یک ترکش خمپاره به پشت گردنش خورد و به شهادت رسید. سال 1362 گفت او را نبردند و سال 1365 گفت که او را ببرند و خدا مستجاب کرد. مقبره او در گلزار شهدای اصفهان است. او حسین خرازی بود. زمانی که بر سر مزار او می‌روم، می‌بینم که دختران و پسران جوان می‌آیند و شمع روشن می‌کنند و می‌گویند که ما از او حاجت می‌گیریم. واقعاً حسین خرازی به مقام مستجاب‌الدعوه رسید.

در کربلای5 من جانشین فرمانده نیروی زمینی بودم. روز دوم و سوم به منطقه رفتم. منطقه‌ای به نام پنج ضلعی بود. در جاده خرمشهر به شلمچه به بصره، پلی بتونی بود که فرماندهان برای ادامه عملیات زیرش جمع شده بودند و قرار شد که من هم بروم و با آنها صحبت کنم. من یک نفربرِ زرهی داشتم. همین که خواستم با نفربر حرکت کنم، آتش توپخانه‌ای شروع شد که مجبور شدم درهای نفربر را ببندم و این نفربری که حداقل چهل‌تُن وزن داشت، با این آتش کاتیوشا و توپخانه‌ای که ریخته می‌شد، مانند گهواره تکان می‌خورد. چند دقیقه‌ای آتش توپخانه ادامه پیدا کرد. بعد که آرام‌تر شد و من خواستم حرکت کنم، دیدم ارتباط بی‌سیم‌های برد بلندمان قطع شده است؛ در واقع ترکش سر آنتن‌های نفربر فرماندهی را که بیرون از نفربر بود قطع کرده بود. من فقط با یک بی‌سیم پی‌آر‌سی77 که بُردش کم است، توانستم با فرمانده‌ها تماس بگیرم. سمت پل امام رضا(ع) رفتیم و زیر پل نشستیم. حاج‌احمد کاظمی، حاج‌حسین سلیمانی، مرتضی قربانی بودند. کنار هم نشسته بودیم که باز آتش شروع شد. آنقدر آتش می‌آمد که صدای ما به هم نمی‌رسید و از همه مهم‌تر که صدای آتش برای ما اعصاب نمی‌گذاشت. عملیات کربلای5 برای عراقی‌ها غیرقابل‌تصور بود. پیروزی فاو و کربلای5 سرنوشت جنگ را تعیین کرد. بعد از آن آمریکایی‌ها و شوروی‌ها برای جلوگیری از سقوط صدام مجبور شدند به ایران امتیاز دهند و قطعنامه 598 را سال 1366 به نفع ایران مطرح کردند. اگرچه ایران سال 1367 آن را پذیرفت.

ظهر بود و من در قرارگاه خوابیده بودم. در خواب دیدم که روح برادرم محسن دارد به آسمان عروج می‌کند و بچه‌های کوچکش دارند گریه می‌کنند و این شهید از بالا با لبخند به بچه‌هایش دست تکان می‌دهد. روز بود، اما من از شدت خستگی خوابیده بودم. یک مرتبه از خواب پریدم و کنار بی‌سیم‌ها هم بودم. آقای شمخانی به من گفت که اگر خبر بدی به تو بدهیم، تحملش را می‌کنی؟ گفتم می‌خواهی بگویی که برادرم شهید شد؟ گفت همین الان شهید شد. یعنی همان لحظه که شهید شد، من خواب دیدم که روحش به آسمان می‌رود. سیدمحسن صفوی وقتی شهید شد، چهار فرزند داشت. کوچکترینش چندماهه بود و بزرگترینش حدود نه سال. کوچکترین فرزندش، سیدسجاد، برای دیدن من به تهران آمد. من کمتر می‌توانم به اصفهان بروم. الان همان فرزند کوچک، درس خوانده و مهندس شده است، ازدواج کرده و بچه دارد، من آن فرزند کوچک که اصلاً پدرش را به یاد ندارد، تحویل گرفتم، بوسیدمش و حدود نصف روز برایش وقت گذاشتم. او برگشت و به اصفهان رفت. آن شب پدرش به خواب من آمد. برادر من قدی بلند و هیکلی ورزیده داشت. او در خواب من را در آغوش گرفت و فشارم داد. خدا را شاهد می‌گیرم که وقتی صبح از خواب بیدار شدم، هم فشار شهید و هم گرمای شهید را احساس می‌کردم. من اهل دروغ نیستم؛ شهید واقعاً زنده است و من این موضوع را باور دارم. یک بار دیگر سیدمحسن به خوابم آمد و از او پرسیدم که آن‌طرف چه خبر است؟ چه‌کار می‌کنید؟ او با حالت تَشَر به من گفت که فکر می‌کنید ما اینجا بیکاریم؟ ما داریم برای شما کار می‌کنیم. بیا به تو نشان دهم که دارم چه کار می‌کنم. او من را برد و دیدم دارد یک مسجد خیلی خوبی می‌سازد. گفت از این پنجره نگاه کن. نگاه کردم و دیدم که نجف اشرف است. گفت ما اینجا داریم برای ایرانی‌ها مسجد می‌سازیم. ببین! این قبر امیر‌المؤمنین(ع) است و من از خواب بیدار شدم. شهیدان زنده هستند ولیکن ما از عالم شهادت، ارزش و فضیلت شهادت بی‌خبریم.»



 
تعداد بازدید: 4248



http://oral-history.ir/?page=post&id=8990