هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-40
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
14 دی 1398
من، در هوای آزاد و زیر آفتاب سوزان آنها را مداوا میکردم. نیروهای ما پس از دو کیلومتر پیشروی به بنبست رسیدند. آنها به منطقهای باتلاقی قدم نهاده بودند که دور و برش را درختان فراوانی احاطه کرده بود. دیگر امیدی به پیشروی افراد و نفربرها نبود. نیروهای ما در اطراف روستای «کوهه» با مقاومت شدیدی از سوی پاسدارانی که با اسلحه سبک میجنگیدند و توسط توپهای 106، خمپاره اندازهای 82 میلیمتری و توپخانههای سنگین حمایت میشدند روبهرو شدند. آنها در داخل روستای کوهه خانه به خانه جنگیدند و با شجاعت تمام پیشروی افراد و تانکهای ما را سد کردند. چیزی نگذشت که ایرانیها، نیروهای ما را در میان باتلاقها به محاصره خود در آوردند. اضطراب و سردرگمی عجیبی نیروهای ما را فراگرفت. تعداد زخمیها و کشتهها رو به فزونی نهاد ـ بهویژه پس از آن که توپخانههای خودی اشتباهاً آنها را مورد حمله قرار دادند. ما تا نزدیکیهای شب همچنان زمینگیر بودیم. تعداد زخمیها به 48 تن رسید که حال اغلب آنها وخیم بود. خستگی مفرط، تشنگی و گرسنگی ما را از پا در آورده بود.
ساعت 5 بعدازظهر بودکه سرتیپ ستاد «صلاح قاضی» فرمانده لشکر پنجم وارد منطقه شد و اوضاع را مورد بررسی قرار داد. او پس از مشاهده اوضاع بیدرنگ دستور عقبنشینی داد. واقعیت این است که اگر چنین تصمیمی گرفته نمیشد، همگی تارومار میشدیم. رأس ساعت 8 شب تمام نیروها عقبنشینی کردند و گردان شکست خورده ما دست از پا درازتر به مواضع اولیه خود بازگشت. این عملیات موجب برملا شدن دروغهای فرمانده گردان دوم شد. لذا او را برای بازجویی فراخواندند. از آن پس معلوم شد که وی نه یک گرگ، بلکه روباه ترسو حیلهگری بیش نبوده که با دروغ در صدد گرفتن امتیازاتی برای خود بوده است.
10ـ هنگ 304 پیاده:
همانگونه که قبلاً یادآور شدم، پس از شرکت ما در عملیات روستای «کوهه» هنگ 304 جایگزین هنگ ما شد و پس از عقبنشینی، همچنان تحت فرماندهی ما قرار گرفت. استقرار دو هنگ در یک محل امری استثنایی بود. فرمانده هنگ 304 سروانی بود از اهالی موصل. تعداد افراد او 350 تن و همگی سرباز احتیاط و کرد بودند. آنها همگی جزء کُردهایی بودند که در سال 1974 در جنگ شمال علیه دولت مرکزی شرکت کرده و پس از امضای قرارداد صلح بین شاه معدوم و صدام حسین به عراق بازگشته بودند.[1]
پس از استقرار افراد ما در خطوط دفاعی، هنگ 304 را در پشت سرما و در نزدیکی مواضع تیم پزشکی مستقر کردند. رفتار افراد این یگان هیچ شباهتی به رفتار افراد ارتشی نداشت آنها هیچ امنیتی به جنگ، جبهه و مقررات نظامی نمیدادند. آنها به جای پوتین نظامی از نوعی دمپایی محلی استفاده میکردند. هرگز کلاهخود بر سر نمیگذاشتند. و جالبتر اینکه آشنایی چندانی با زبان عربی نداشتند. هر که آنها را میدید به هیچوجه فکر نمیکرد که از افراد ارتش عراق باشند. تجهیزات این هنگ بسیار ناچیز بود و حتی آمبولانس و خودرو آبرسانی هم در اختیار نداشت.
دو هفته از استقرار هنگ 304 در کنار گردان ما گذشت. روزبهروز تعداد افراد آن کاهش مییافت تا اینکه تعداد فراریان به 150 تن رسید این امر موجب استعفای فرمانده این یگان گردید، ولی فرمانده تیپ به شدت با استعفای او مخالفت کرد و در عوض دستور داد به پشت جبهه منتقل شود. فرماندهی ارتش و دولت از اوضاع اینگونه یگانها اطلاع داشتند، اما نیاز مبرمی به حضور افراد در جبههها داشتند. فراخواندن کُردها برای خدمت در ارتش ـ حتی اگر در جنگ هم شرکت نمیکردند ـ بنابر مصلحت خود نظام صورت میگرفت. چون بدینوسیله آنها را از منطقه کردستان دور میکردند و مانع از شرکت آنها در جنگهای پارتیزانی علیه رژیم میشدند.
11ـ ترفیع درجهداران:
به موجب قوانین ارتش عراق هیچ درجهداری نمیتوانست به درجه افسری برسد، حتی اگر دارای بالاترین استعداد بوده و یا تهور و شجاعت وصفناپذیری در طول خدمت به خرج داده باشد. بنابراین هرگز به ذهن درجهداران خطور نمیکرد که روزی افسر شوند. یک افسر عراقی، با توجه به امتیازاتی که برای او قائل میشدند حکم یک سلطان کوچک را در سطح ارتش دارا بود. اما جنگ موجب شد تا دولت این حق را برای درجهداران قایل شود که با نشان دادن جسارت و خلاقیت در صحنههای نبرد و با تایید فرماندهان خود به درجه افسری نایل گردند. این تصمیم، هم به نفع رژیم و هم به نفع ارتش تمام شد، زیرا از این طریق توانستند کمبود افسران کشته شده را جبران کنند و بنیه ارتش را تقویت نمایند. همچنین این امر باعث شد که درجهداران به فداکاری و خدمت جدیتر و حضور بیشتر در جبههها وادار شوند. این امتیاز پس از عملیات 29 جولای 1981 / 7 مرداد 1360 و برای اولین بار نصیب هنگ ما شد. یگان ما اجازه یافت تا دو تن از درجهداران خود را به درجه افسری ترفیع دهد.
انتخاب افراد برای ترفیع، در درجه اول از اختیارات فرمانده هنگ بود. و سر گروهانها فقط حق مشورت با وی را داشتند. بنابراین، روابط و خلقوخوی فرماندهان ارتش نقش مؤثری در انتخاب این گونه افراد داشت. اولین فردی که برای ترفیع درجه در گردان ما انتخاب شد، ستوانیاری به نام «عدی» از گروهان دوم بود که با کشته شدن تمام افراد گروهانش استحقاق این ترفیع را پیدا کرد. اما نفر دوم از گروهان پشتیبانی به نام «عبد» بود. وی برخلاف اولی، فردی بیسواد، سادهلوح و مورد تمسخر افراد گروهان و به ویژه افراد تیم پزشکی بود. او دارای درجه گروهبان یکمی بود و پیش از شروع جنگ از ارتش فرار کرده و پس از اعلام عفو دوباره به ارتش بازگشته بود. نامبرده متصدی پدافندهای چهارلول بود. او دوباره درجه گرفت تا توانست به ستوانیاری برسد. آن بیچاره نتوانسته بود حتی مرحله اول سوادآموزی را با موفقیت تمام کند. ستوانیار جدید فردی سیاه چرده، بلندقدم و خوشهیکل بود؛ و به نظر من همین امر، و نه عقل و سواد، او را سزاوار دریافت درجه ستوانی کرده بود. پرستاران پیش از ترفیع، با شوخی به او میگفتند: «تو کسی هستی که هواپیمای ایرانی را ساقط و پل سندباد[2] را نجات دادی و الحق سزاوار ترفیع هستی.» که از قضا به درجه ستوانی نایل شد، در صورتیکه در عملیات 29 جولای / 7 مرداد هیچ سهمی نداشت، چون در مرخصی بهسر میبرد. اما علت اصلی این ترفیع چه بود؟ او در همان روستایی به دنیا آمده بود که زادگاه فرمانده هنگ بود. و نیز چندی قبل از آن تاریخ، گروهبان «عبد» یک گوسفند همراه یک صندوق میوه تازه به در منزل فرمانده برده بود. ترفیع نامبرده تمام افراد هنگ را متحیر کرد، اما من از شنیدن این خبر ـ هنگام بازداشت از مرخصی ـ شگفتزده نشدم. پرستاران با حالتی غمگین میپرسیدند: «این آدم سادهلوح چگونه به درجه افسری نایل شد؟»
در جواب گفتم: «یک شوخی شکل جدی به خود گرفت. هیچ چیزی در این کشور عجیب نمینماید.»
اصولاً خود فرماندهان چه کسانی هستند؟ صدام کیست؟ عزتالدوری کیست؟ اعضای شورای انقلاب چه کسانی هستند؟
آنها چاقوکشانی بودند که انگلیسیها آنان را از خیابانهای بغداد جمعآوری کرده و در رأس نظام قرار دادند.
ساعتی پس از بازگشت از مرخصی به پناهگاه رفتم. ناگهان یکی مرا صدا زد: «دکتر!... دکتر!... به رستوران افسران میروی؟»
پرسیدم: «چه کسی صدایم کرد؟»
گفت: «منم، ستوان عبد...»
لبخندی زده و گفتم: «بفرمایید!»
ستوان عبد وارد شد و ادای احترام کرد. به او گفتم: «تو هم مانند من افسری نیازی به احترام نیست.»
او احساس شرمندگی کرد و گفت: «فراموش کرده بودم.»
به او تبریک گفتم و آرزو کردم که به درجه جدید عادت کند. در کنارم نشست. به سردوشی و سه قلم نو که به بازوی چپش آویزان بود نگاه کردم. از او پرسیدم: «سه قلم در آن واحد؟»
یکی از آنها را به من داد. گفتم: «من به مهمانسرای افسران نمیروم، غذایم را با معاون فرمانده میخورم.»
عذر خواستم و او نیز به مهمانسرا رفت.
ادامه دارد
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-39
[1]. قبلاً نیز به آنها اشاره کرده بودم. این کردها را «کردی بازگشته» میگفتند.
[2]. پل سندباد در شرق بصره و بر روی شطالعرب نصب شده است.
تعداد بازدید: 3699
http://oral-history.ir/?page=post&id=8978