تاریخ شفاهی هنرهای تجسمی انقلاب به روایت «سادهرنگ»
محمدعلی فاطمی
30 مرداد 1398
کتاب «سادهرنگ: خاطرات فرهنگی و هنری مجید دلدوزی» دومین اثر مجموعهای با نام هنرهای تجسمی انقلاب است که در گروه کتابهای تاریخ شفاهی جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی قرار دارد.
این کتاب 351 صفحهای براساس گفتوگویی که حسین وحید رضایینیا انجام داده و با تحقیق و تدوین غلامرضا قلیزاده شکل گرفته است. ناشر اثر هم، راهیار است. این انتشاراتی، کتابهای دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی را منتشر میکند. اخیراً با عنوانهای دیگری از کتابهای این نشر که مانند این کتاب در سال 1398 منتشر شدهاند، در سایت تاریخ شفاهی ایران آشنا شدهاید.
کتاب با پیشگفتار ناشر و اشاره راوی آغاز شده است. راوی یادآور شده: «خاطراتی که گفتهام برمیگردد به دوران دهه 50 و 60 و اوایل دهه 70 [شمسی].» او در صفحه سوم جلد کتاب چنین معرفی شده است: «متولد 18 آبان 1334 در تبریز است... از سالهای سربازی در ارتش... تا نهضت سوادآموزی و آموزش و پرورش و از فعالیت فرهنگی و هنری در سپاه تا همکاری در فعالیتهای فرهنگی حزبالله لبنان، همواره کار کرده و بیآنکه دانشکده هنر ببیند، کوشیده و به عنوان یک گرافیست فعال و خلاق، بالیده و به امروز رسیده است. او که روزگاری در نشریات «نهال انقلاب»، «پیام انقلاب» و «امید انقلاب» طرح میکوشید و نقش میآفرید، امروز حاصل سه دهه تجربه ارزشمند در زمینه هنر انقلاب است. آرمها و نشانههای متعددی که او برای نهادهای انقلابی و یادوارههای شهدا طراحی کرده و پوسترهایی که برای اشاعه ارزشهای انقلابی خلق کرده، امروز در ردیف مواریث فرهنگی ما قرار گرفته است.»
کتاب «سادهرنگ» 24 بخش دارد. 21 بخش شامل متن خاطرات است و بخش 22 شامل تصاویر مرتبط با سرگذشت و خاطرات راوی. بخش 23 شامل اسناد است و بخش 24 دارای نمونههایی از طرحهایی که راوی در دوران فعالیتش اجرا کرده است.
هر بخش خاطرات به قطعههایی با عنوانهای متناسب با آنها تقسیم شده و فرازهای سرگذشت راوی، پیدرپی آمدهاند. اوایل دهه 1360 این فرازها به جبهههای دفاع اختصاص دارند و حدود نیمه این دهه و بعد از مأموریت لبنان، به واحد تبلیغات و انتشارات سپاه پاسداران که آن زمان در خیابان استاد نجاتاللهی تهران، تقاطع خیابان کریمخانزند و در ساختمانی به نام شهید امانی بود: «در واحد تبلیغات و انتشارات... کارم را با تصویرسازی و کارهای گرافیکی برنامههای مربوط به مراسم و مجلهها شروع کردم و در سالهای آخر همکاریام، مسئول تماموقت تصویرسازی و گرافیک در مجلههای «امید انقلاب» و «نهال انقلاب» بودم.»
بعد از این، راوی به تبریز میرود و فعالیتهای خود را در زادگاهش ادامه میدهد؛ فعالیتهایی که خاص سالهای پس از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است، اما تعلق خاطر او متوجه دوران دفاع مقدس و برای زنده نگهداشتن ارزشهای آن دوران فعال است.
در خاطرات کتاب «سادهرنگ» دو روند به موازات مسیر سرگذشت راوی و وقایع اطراف او برجستهاند. یکی سیر و سلوک او در فعالیتهای هنریاش است. یعنی میگوید که از فکر تا انجام کارها، چه چیزهایی به او آموختند و چگونه فعالیت او را پیش میبردند؛ به عبارت دیگر میگوید که در تولید آثار هنری با چه مسائل ساختاری و محتوایی روبهرو بوده است. این روند به نوعی تجربهنگاری هنری هم تبدیل شده است و برای جامعهای از مخاطبان کتاب که به دنبال این تجربهها هستند، توجهبرانگیز است. روند دیگر، نگاه منتقدانه راوی به اطرافش است؛ از جمله در سالهای پس از جنگ که توقع دارد متناسب با شرایط و امکانات، کیفیت اجرایی فعالیتها بالاتر باشد.
در پایان این معرفی خاطرهای از کتاب را بخوانید که «خروس در جبهه» نام گرفته است: «میخواهم از جبهه میمک بگویم... علاوه بر وسایل مورد نیاز طراحی و کارهای گرافیکیمان، از تهران بلندگو، آمپلیفایر و دم و دستگاهش را هم با خودمان برده بودیم، به اضافه وسایل جزیی برای تئاتر و سرود؛ مثلاً نوارکاستهای صدای زمینه (ساندافکت) که خودم جمع کرده بودم. کارمان... طراحی، نقاشی، راهاندازی برنامه سرودخوانی، پخش اذان، پخش اقلام تبلیغی و... [بود] ولی همهاش اینها نبود.
یک هفته آنجا بودیم و مثل بقیه رزمندهها برای چادرمان شهردار تعیین کرده بودیم و مسئولیتهایش: قبل از اذان صبح باید بلند میشد، ریختوپاش دوستانش را جمع میکرد، اذان پخش میکرد، صبحانه درست میکرد، اذان ظهر هم همینطور و البته شستن ظرفهای غذا. در یک کلام، شهردار، ننه بچهها بود. آن روز نوبت شهرداریام بود و دقدلیام را باید سر بچههای بیمبالات درمیآوردم. نیم ساعت زودتر بلند شدم و شروع کردم به آماده کردن وسایل.
- امروز یک اذان برایشان پخش کنم که حال کنند.
ده دقیقه مانده به اذان نوار قرآن را گذاشتم. صدایش را کاملاً بستم. بعد یواش یواش باز کردم. قشنگ، نرم، صدای تلاوت را که میشنیدم خودم حظ میکردم. پنج شش دقیقه بعد وقت شد و ضمن این که از ورودی اول دستگاه، اذان را پخش کردم، نوار خروس (افکت) را گذاشتم توی دستگاه پخش دیگر و دادم به ورودی دو، یواش یواش صدا را زیاد کردم و قوقولیقوقوی خروس، صدای اذان را همراهی کرد؛ هر دو هم ملایم و گوشنواز.
- آخرش توبیخ است دیگر!
مهم نبود. خدا شاهد است بچهها، شهردارهای دیگر، با صداهای نکرهای که نیمساعت مانده به اذان صبح با خشخش دستگاه پخش و بلندگو... درمیآوردند، پدر رزمنده در حال استراحت درمیآمد و خواب شیرین نزدیک صبح، زهرمارش میشد. من آن صبح، لطافت صدای آسمانی را با طبیعت قاطی کردم و نتیجهاش خوب بود؛ همه ذوقزده شده بودند.
- حال کردیم.
- کو آن خروسه؟!...
گفتم: «نوار بود» که لبخند بر لب نگاهم کردند.
- صبح قشنگی بود.
آن روز تا ظهر رزمندهها میآمدند سراغ خروس را میگرفتند.
- برادر خدا خیرت بدهد، ما را بردی به حال و هوای آبادیمان.»
تعداد بازدید: 3993
http://oral-history.ir/?page=post&id=8744