سفرنامه بارانی - 7
محمدحسین قدمی
06 مرداد 1398
آماده حرکت به سمت حمیدیه
به حوزه هنری اهواز برمیگردیم، لحظاتی بعد جناب سیدشهابالدین طباطبایی به اتاق آمده گپ و گفتی طولانی شکل میگیرد.
ـ جناب طباطبایی خسته نباشید، کمی از سیاستها و میزان امکانات تخصصی برامون بگید و... اینکه حوزه هنری تو این بحران چه شکلی حرکت میکنه. چرا همیشه جای کارهای فرهنگی، ادبی، هنری تو این سنگرا خالیه؟
ـ عرض کنم که همونطور که میدونید در دفاع مقدس برای نمایش، تئاتر، سرود، نقاشی، دیوارنویسی و غیره فضا داشتیم، اما الان به خاطر مشکلاتی که دارن، روحیه همکاری ندارن، چون شرایط بحرانی رو تحمل میکنن، سخت در فشارن. گاهی هم موضع تهاجمی میگیرن، مایل نیستن ازشون عکس و فیلم گرفته بشه... بهترین کار الان پخش فیلم و اجرای سرود و سرگرمیه که براشون جذابیت داره، کارگاه نقاشی و مشاعره هم همینطور. این فضا، بیش از این ظرفیت نداره.
ـ در کانون که بودم، موقع زلزله رودبار اول رفتیم برای کمکهای مردمی و بعد...
القصه، صحبت به درازا کشید و از هر دری سخن گفته شد. از فیلم «خانه دوست کجاست» کیارستمی گرفته تا «باشو...» بهرام بیضایی و «سازدهنی» و «دونده» و... مدیریت انسانی، تفاوت فیلمسازان و...
ضرابی اوج گرفته بود که سید با یک سؤال سرعتگیر او را به زیر کشید!
ـ حالا با دیدن معمولان و این منطقه، شما نظر و راهکارتون چیه؟
ـ الان بهترین فرصته که زمینهسازی کنید، قلمزنان، داستاننویسها و... بیان از این سوژهها تولید اثر کنن.
ـ الان مسئول واحد فیلم ما، آقای حیاتی مشغول مستندسازیه... هنرمندا در تلاشن. دائم میرن و میان.
ـ خیلی خوبه.
ـ تو حوزه فیلم صد ثانیه هم گفتم کار کنن.
ـ خوبه... الان یه برنامه داریم برای اهدای کمکها و هدایای هنرمندان تهرانی و اصفهانی. قراره چهار وانت هم عروسک و اسباببازی و... بیارن. اقلام فرهنگی به اضافه عروسک و توپ و ماشین واین چیزا.. نگاهمون نگاه کانون پرورش فکریه، خودبهخود فضا زنده میشه.
ـ معمولان واقعاً یک دنیا خاطره داره؛ تکتک خونهها، از لحظه سیل و اتفاقاتی که براشون افتاده تا حماسههایی که مردم آفریدن و...
ـ این حسینآقای ـ کیوان ـ ما هم یَدِ طولایی در مستندسازی دارن. در اتفاق ناوگان غزه و ساخت مستند «موج بیداری» با ایشون آشنا شدم. همکار شهید آوینی بوده...
کیوان متواضع، سر به زیر و کمحرف را مجبور میکند خودی نشان بدهد!
ـ والّا اصالتمون به روایت فتح برمیگرده، تا اندازهای دستی بر آتش داریم، البته درس پس میدیم، از آوینی یاد گرفتیم.. فضا فضای مستنده، فعلاً ضبط میکنیم تا بعد یک سیری بهش بدیم و قصهای ازش بسازیم.
ـ بله، درسته. شرایط روحی موجود، بیماریهای عفونی، وضعیت اقتصادی، از دست دادن کشاورزی و... همه را تحت فشار قرار داده و کار رو مشکل کرده. الان فقط پخش فیلم رو میپذیرن.
اشارهای هم به دانشکده پرستاری میشود.
ـ دیروز تو دانشکده پرستاری پلدختر، نیروهای امام رضایی واقعاً حماسه آفریدن! بچههای حشدالشعبی هم حضور داشتن. خود سیدهاشم هم آستین بالا زده بود.
ـ اینا بچههای «بدر» دفاع مقدسان، سالهاست که تو میدان و صحنهان.
ـ واقعاً لحظههای ناب تکرارنشدنی بود، این لحظهها باید در تاریخ ثبت و ضبط بشه. این «راش»ها اینجا باید تولید بشه، افسوس که استعداد و ظرفیت و امکانات و نیروهای ما کمه.
پای «شب خاطره» هم به میان کشیده میشود.
ـ یکی از ظرفیتها همین شب خاطره است.
ـ بله.، توی کمپها و تجمعها مناسبه.
ـ تمام تلخیهای حادثه یه طرف، پیدا کردن همدیگه یه طرف. بهویژه نسل جوونی که پای کار اومده. آرایشگرای تیپ امروزی اومدن دارن آرایش و اصلاح صلواتی میکنن.
ـ آره. ظاهرشون انقلابی نیست، ولی میبینم هنگامه خطر، از ما جلوترن!
ـ آره، درسته؛ این چند روزه دیدیم.
ناگفته نماند که پای بحث سیاسی و مدیریت انقلابی و... هم چاشنی گفتوگو میشود که گوشی سیدشهاب به صدا درمیآید.
ـ الو... ببخشید، پدرم پشت خطه... الو سلام حاجآقا، بله ادارهام، مهمان دارم... از پیشکسوتان جهاد و رسانهان... چشم، خدمت میرسم.
طرح با اصل برابر است!
چهره سینمایی سید مُدِل خوبی است برای پرتره و طراحی، امام موسایی که از وسط نصفش کرده باشن! ببخشید، سیب. با دیدن طرح و نقاشی، بحث عوض میشود.
ـ بهبه... دست به قلمم که هستید؟
ـ تا اندازهای. گاهی مرتکب میشم!
ـ منم گاهی طرحی میزنم. یادمه یه بار هفته فرهنگی برگزار کردیم. یه نقاش معروف کویتی مهمون ما بود، تو افتتاحیه دیدم عکس منم کشیده! گفتم: چرا؟ گفت: از چهرهت خوشم اومد. شبیه امام موسی صدر هستی!
صحبت به جایی میرسد که کمکم درمییابیم از هر انگشت جناب طباطبایی هم هنر میبارد.
ـ عرض کنم که «استشهادی برای پسرم علی» آخرین فیلمی بود که بازیگر و تهیهکنندهش بودم. الان هم یه سینمایی کار میکنم.
ـ با همین لباس، عبا و عمامه؟
ـ نه. خیلیها نمیدونن من طلبه و روحانیام.
ـ اولین فیلم چی بود؟
ـ فیلم 90 بود. فیلم «رادش» هم تو جشنواره فجر جایزه برد. دیگه، «اسکیباز» هم تو جشنواره جهانی برنده شد و...
ـ تو «رادش» بازیگر بودید؟
ـ هم بازی کردم و هم مشاور فیلمنامه بودم.
شب از نیمه گذشته، وقت آن است که غزل خداحافظی خوانده شود. اشعار ریاست محترم، حُسن ختام محفل است: وقتی آن دو چشم هُما گریه میکنند/ گویی فرشتگان خدا گریه میکنند/ یک کهکشان دنبالهدار عشق/ در آسمان چشم شما گریه میکنند/ اشکهای گرم دلش در زمین داغ/ بیت و حرم کنار حرا گریه میکنند...
ـ خُب، وقت خداحافظیست. استراحت کنید، فردا با هم میریم حمیدیه... شب بهخیر.
■
حوزه هنری، کنار رود کارون است، تا رسیدن همسفران، قدمزنان به آنجا میرویم. کمی قدم میزنیم و اندکی ورزش و نرمش. عجب هوای مطبوع و دلچسبی! این هوا نتیجه باران شب گذشته است. آنچنان بارشی که همه را فراری داده و زیر سقف یک فروشگاه کشانده بود. فروشندهاش خوشحالی و دعا میکرد که باران همچنان و شدیدتر ادامه داشته باشد! چرا که هر کس وارد فروشگاه شد نوشابهای خرید و سر کشید و فروشنده را خوشحال کرد.
ساعتی بعد جناب رئیس آمد. آن هم با سیدعلی، فرزند رشیدش. راه حمیدیه را پیش میگیریم. در مسیر نگاهم به اطراف و خواندن چند شعار و دیوارنوشته دور میزند: «9 مهر 59 دفاع ملی مردم حمیدیه»، «با شما میمانیم»، «هوای این روزهای من هوای سنگره» و...
رانندگی سید هم منحصربهفرد است؛ دستی بر فرمان و دستی بر گوشی موبایلی که دائم زنگ میخورد. در حال صحبت، با دست و چشم و سر به اطراف اشاره و اتفاقات گذشته را مرور میکند. کار خطرناکی است، باید به شکلی حواسش را متمرکز کرد.
ـ آقا سید یه خاطره برامون تعریف کنید.
ـ از چی، از کجا؟... آهان، خُب، یه خاطره جالب براتون میگم که همین دیشب برام اتفاق افتاده. دنبال رئیس اماکن اهواز بودم. کار مهمی داشتم. میخواستم برای سیلزدهها اجرای موسیقی داشته باشیم، باید مجوز میگرفتیم. چند بار زنگ زدم، مسافرت و مأموریت بود. میگفت: گرفتارم و خلاصه نمیشد. تا اینکه دیشب از جایی رد میشدم که توی سیاهچادر بختیاری داشتن کمکهای مردمی جمع میکردن. دودل بودم پیاده شم یا نشم!؟ گفتم تا اینجا اومدم، خوبه برم یه خداقوتی بهشون بگم. همه جمع بودن. گفتن: کارِتون؟ خودم رو معرفی کردم و رفتم کنار یک آقای کتوشلواری نشستم. سلام کرد و گفت: فلانی شمایید؟! تعجب کردم. گفتم: آره، چطور، شما؟ گفت: دیروز دنبال کی بودی؟ زنگ زده بودی و مجوز میخواستی؟! به شوخی گفتم: ما خودمون مجوز میدیم! یکدفعه یادم اومد و شناختمش. گفتم: شما سرهنگ زعیمآبادی هستید؟ گفت: آره، منم اتفاقی و گذری اومدم اینجا خداقوتی بگم. گفتم: عجیبه، منم بدون هماهنگی و اتفاقی اومدم! قربون خدا برم، ببین چهجوری آدما رو به هم میرسونه. گفت: آره، این هم از برکات کمک به سیلزدههاست.
کمی جلوتر سید به مقبرهای اشاره میکند که در محوطه سمت راست خیابان قرار دارد.
ـ اینجا مقبره و مدفن شیخ هشام صیمری، شهید ترور توسط وهابیهاست.
ـ کی بود؟
ـ یکی از شخصیتهای فعال و امام جماعت مسجد فاطمه زهرا(س) بود. اولین کسی که تو مناطق عربنشین با قدرت علیه وهابیت شروع به کار کرد.
ـ چطوری و چه سالی ترور شد؟
ـ اوایل تیر سال 1386، وقتی از مسجد میرفت منزل، تو راه با سه گلوله شهیدش کردند.
در ادامه مسیر برایمان از اولین سفرش به کربلا گفت و یکی از قشنگترین روزهای زندگیاش.
به حمیدیه که میرسیم، صدای اذان شنیده میشود. محل اسکان و استراحت حوزه علمیه کوچکی است که گویا سید بزرگوار بانی آن است. آماده نماز میشویم.
ای که مرا خواندهای، راه نشانم بده...
تعداد بازدید: 4384
http://oral-history.ir/?page=post&id=8707