هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-20
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
19 مرداد 1398
ساعت 10 بامداد روز ششم ژانویه 1981/ 16 دی 1359 فارغ از مداوای مجروحین بر روی صندلی نشسته و چشم به راه دوخته بودم. ناگهان ستونی از تانکهای ایرانی به غنیمت گرفته شده را دیدم که بعثیها پیشاپیش آنها حرکت میکردند. آنها از شادی در پوست خود نمیگنجیدند، اما من قلباً متاثر بودم و از اینکه میدیدم ایرانیها موفقیتی را در حمله به دست نیاوردهاند خشمگین بودم. از خود سؤال میکردم: پس کو آن ارتش و ملتی که شاه را سرنگون کرد؟
صدای گوشخراش هواپیماهای ما که مدام در رفت و آمد بودند، رشته افکارم را پاره کرد. خاطرم هست که آن روز دو فروند از هلیکوپترهای ما راهی ماموریت شدند اما در راه بازگشت یکی از این دو هلیکوپتر غولپیکر ام22 سقوط کرد و خلبان آن کشته شد.
حوالی ظهر به اتاق اورژانس بازگشتم. چند دقیقه بعد یک دستگاه آمبولانس که سه نفر کشته و تعدادی مجروح از افراد جیشالشعبی منطقه «دیوانیه» را حمل میکرد، سر رسید. پس از پرسوجو از مجروحین معلوم شد که در شهر هویزه زخمی شدهاند. به آنها گفتم: «آیا نبرد هنوز در شهر جریان دارد؟»
پاسخ دادند: «نه... علت مجروح شدن ما این است که وقتی یک نوار فشنگ را که از پنجره آویزان بود کشیدیم، منزل منفجر شد.»
نیروهای ایرانی قبل از عقبنشینی، فروشگاهها و منازل را مینگذاری کرده بودند تا از گزند و تاراج عراقیها در امان باشند، ولی نیروهای مهندسی ما چند روز بعد شهر را از وجود مینها پاکسازی کرده و راه را به روی غارت و چپاول منازل و فروشگاهها هموار ساختند. من به چشم خود دیدم که عدهای از سربازان، دستگاههای برقی و لوازم صوتی به یغما رفته را با نازلترین قیمت به معرض فروش گذاشته بودند.
عصر همان روز یکمرتبه به یاد دوست ترسویمان «احمد مفتی» افتادم. نزد او رفتم. دیدم تخت خودش را در داخل سنگر قرار داده است. نزد همکاران پزشکم که در سنگری پاکیزه سرگرم استراحت بودند بازگشتم و با آنها در مورد نحوه بازگرداندن دکتر احمد به جمع خودمان صحبت کردم. به آنها گفتم: «من او را نزد شما برمیگردانم.»
گفتند: «تو نمیتوانی.»
گفتم: «خواهید دید!»
مجدداً نزد دکتر احمد رفتم و کنار او نشستم. تاریکی شب بر همهجا سایه گسترده بود. سر صحبت را با قضیه نبرد دیروز باز کردم و داستانی در مورد حیوانات درنده خصوصاً گرگها سر هم نمودم. او با دقت به صحبتهایم گوش میکرد و در حالی که از شنیدن این داستان نزدیک بود قالب تهی کند، گفت: «آیا در این حوالی گرگ هم پیدا میشود؟»
در جواب گفتم: «بله بهحد وفور!»
پرسید: «چگونه؟»
گفتم: «این منطقه سابقاً محل چرای دامها بود. بوی گوسفندان هنوز هم به مشام میرسد.»
گفت: «آیا ممکن است گرگی به من حمله کند؟»
گفتم: «چیز سادهای است و من آن را میتوانم پیشبینی کنم.»
گفتوگو را به پایان برده و با آرزوی سلامتی او را ترک کرده و به جمع دوستان ملحق شدم.
ساعت 9 شب پس از خوردن شام، دکتر احمد وارد شد و ضمن سلام و شب بهخیر گفت: «من با شما خواهم خوابید.»
آنگاه «عباس» سرباز پیشخدمت را صدا زد و گفت: «برو تمامی وسایلم را بیاور اینجا!» و عباس شتابان راهی شد. پزشکان از وضعیت او متعجب شدند و پرسیدند: «چرا بازگشتی؟ آیا از بمباران حملات هوایی نمیترسی؟»
گفت: «نه، سرنوشت من و شما یکی است. هر اتفاقی برایم رخ دهد برای شما نیز رخ خواهد داد.»
آن موقع همه رو به من کردند و گفتند: دکتر! چگونه او را متقاعد کردی اینجا برگردد؟»
در جواب گفتم: «من او را متقاعد نکردم.»
آنها باور نکردند، تا اینکه پس از اصرار زیاد قضیه را با آنان در میان گذاشتم، همه از شنیدن این داستان خندیدند و تا ساعت یک نیمهشب سربهسر دکتر ترسو گذاشتند.
پاسی از شب گذشته بود که نیروهای زیادی سر رسیدند و خانههای گلی خالی از سکنه را اشغال کردند. پیش آنان رفتیم و پس از پرسوجو متوجه شدیم که آنها نیروهای ذخیرهای هستند که از دیگر مناطق برای شرکت در حمله به سوسنگرد و اشغال این شهر جمعآوری شدهاند.
ساعت دو نیمهشب باران شروع به باریدن کرد. به رختخواب خود برگشته و با این انتظار که فردا چه پیشامدی رخ خواهد داد، سر بر بالین گذاشتم. بارش باران تا سپیدهدم ادامه یافت. هنگام صبح به مرکز درمانی رفتم. دیدم که آب، روستا را احاطه کرده و نیروهای عراقی به علت بارش مداوم باران و ایجاد گل و لای از اطراف سوسنگرد عقبنشینی کردهاند، بدینترتیب خداوند این شهر را از گزند تهاجم بعثیها نجات داد و حمله برنامهریزی شده برای اشغال این شهر به شکست منتهی گردید. هنگام ظهر، پس از خوردن ناهار، هفت روز مرخصی گرفتم و عازم منزل شدم.
واقعیت این است که پشت جبهه نیز خالی از گرفتاریها و مصیبتها نبود. این گرفتاریها به هر شکلی که بود از قضیه جنگ و سیاستهای رژیم نشأت میگرفت. یک فرد نظامی چند روزی مرخصی میگرفت تا فارغ از ناملایمات و سختیهای جبهه در کنار بستگان و عزیزانش باشد، اما متوجه میشد تیرهای بلا و مصیبت از هر سو پیکر خانوادهاش را نشانه گرفتهاند.
شبهنگام وارد زادگاهم شدم. در منزل را به صدا درآوردم. مادر رنجیدهام در را باز کرد. با دیدنم مرا با حرارت تمام در آغوش کشید. اشک از دیدگانش جاری بود. گویی باور نمیکرد پسر بزرگش از چنگال مرگ، خصوصاً پس از نبرد خفاجیه ـ به تعبیر بعثیها ـ جان سالم بهدر برده باشد. در اولین ملاقات با خانواده، از کشته، مجروح و مفقود شدن جمعی از اهالی شهر مطلع شدم. هنگام صبح با معدود دوستانی که همانند من در مرخصی بودند، ملاقات کردم. طی گفتوگو با آنان فهمیدم که سه تن از دوستان جوان ما به دلیل تعهدات اسلامیشان بازداشت شدهاند. با برخی از برادران در خیابانهای شهری که کمتر جوانی در آن به چشم میخورد، به گردش پرداختم. هر کجا قدم میگذاشتیم با نیروهای امنیتی برخورد میکردیم. از چشمانشان شرارت و جنایت میبارید... خدایا این چه مصیبتی است که دامنگیر این مردم شده است؟
در هر مرخصی میبایستی سه روز برای خرید نفت و گاز و آذوقه منزل به اینسو و آنسو میدویدم. در حقیقت تنها چیزی که در طول مرخصی از آن بهره کافی نمیبردیم، استراحت و آسایش بود. همانند دیگر اقشار جامعه بار سنگین مشکلات و سختیها را تحمل میکردم.
مرخصی تمام شد، اما گرفتاریها و مشغلههای فکری و روحیام تمامشدنی نبود. سپیدهدم، پس از اقامه نماز صبح، با موجود فداکار و مهربان خانه، یعنی مادرم خداحافظی کردم. او نیز با دیدگانی اشکبار و زبانی که برای سلامتیام دعا میکرد با من خداحافظی کرد.
ادامه دارد
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-19
تعداد بازدید: 4444
http://oral-history.ir/?page=post&id=8700