باوری که برای دنیا سنگین بود
مرتضی سرهنگی
مؤسس دفتر ادبیات و هنر مقاومت و مدیرمسئول سایت و هفتهنامه تاریخ شفاهی ایران
19 تیر 1398
بسم الله الرحمن الرحیم. سلام میکنم حضور تکتکِ عزیزان و امروز[1] چقدر حرفهای خوبی شنیدیم. چه عزیزانی را دیدیم.
به راویها که خواهران مناند؛ به نویسندگان که خواهران مناند؛ به حوزه هنری، به انتشارات سوره مهر تبریک میگویم. دستشان درد نکند. زحمت کشیدند. این کار با زحمت خانم سیده اعظم حسینی[2] شکل گرفت که جایشان خالی است. اگر بودند، صحبتهای دیگری را هم ما میشنیدیم.
یکی دو نکته میگویم؛ هم وقت کم است، هم شما خستهاید. یک باوری در ما به وجود آورده بودند. این باور که ایرانیها نمیتوانند از آب و خاکشان دفاع کنند. از خاکی که گندم آن را خوردند و در آن بزرگ شدند، از آفتابی که لباسشان را خشک کرده، نمیتوانند دفاع کنند. این باور در ماها بود. زمان قاجار تقریباً وسعت جغرافیاییمان دو برابرِ الان بود. یعنی ما تقریباً یک میلیون کیلومتر از این آب و خاک را از دست دادیم تا رسیدیم به جنگ هشت ساله و رسیدیم به خرمشهر.
من با افسرهای عراقی زیادی حرف زدم. چند وقت پیش که برای صالح موسوی مراسم بود، نکاتی از عراق را نقل کردم. افسران عراقی میگفتند که تمام نوزده ماهی که خرمشهر بودیم، یک شب راحت در کیسه خواب نخوابیدیم از ترس شما؛ شما میدانید شبهای مُحَمَّره یعنی چه؟ شبهایی که صبح نمیشدند و بعضیها به جنون مبتلا شدند، بعضیها فرار کردند. فرار از ارتش عراق، از خرمشهر شروع شد و عراقیها تا روز آخرِ جنگ برای این فرار نتوانستند چارهای بیندیشند.
فرار به خاطر این بود که همه آنها به ثروت رسیدند در خرمشهر. خانههایی که رها شده بودند، پر از طلای زنها بود؛ بانکها، فروشگاهها و حتی طلافروشیها هم. حتی کسانی بودند که کیسه طلا میگرفتند دستشان و خوشحالی میکردند. با غارتی که در خرمشهر کردند، دیگر لزومی نمیدیدند در ارتش بمانند، جنگ کنند و جانشان را از دست بدهند، فرار از ارتش از خرمشهر شروع شد. عراقیها آنقدر پول در خرمشهر برداشته بودند که مجبور شدند در خودِ خرمشهر، یک صرافی بزنند؛ یعنی سربازهای عراقی زحمت نکشند بروند بصره و موصل پولها را تبدیل کنند به دینارِ عراقی! دینار قدرتمندی که معادل سه دلار بود؛ در زمان صدام سه دلار یک دینار بود و غارت کرده بودند. غارت تا اینجا که وقتی با یک سرهنگ عراقی حرف میزدم گفت: وقتی خرمشهر را گرفتیم ما در حاجعمران بودیم. دیدیم فرش آوردند برای افسرها و دارند فرش هدیه میدهند. گفتیم: از کجا آمده؟ گفتند: از سوقِ ابواحمد در محمّره. گفتم: اصلاً خرمشهر، محمّره، سوق ابواحمد ندارد. خندیدند و گفتند: بازار ابواحمد یعنی بازار خمینی! برای ما بازاریست که داریم از آن غارت میکنیم و میبریم. فرشهای خرمشهر سر از حاجعمران درآورد، یعنی این فرشها بیش از 1200 کیلومتر فاصله رفته!
من با یک دکتر عراقی صحبت میکردم. این دکتر اهل کرکوک و ترکزبان بود. من بعضی وقتها که به اردوگاه میرفتم با افسران عراقیحرف میزدم. معمولاً در مطب او، چون بخاری آنجا بود، غذا گرم میکردیم و حرف میزدیم. هر دو ترکزبان بودیم. حرف هم را میفهمیدیم. اسمش دکتر لِیث است. ده سال پیش هم یک تماسی با یک واسطه با من گرفت. رفت نروژ. دکتر میگفت: من رفتم مرخصی. پدرم به من گفت: رئیس طایفه میخواهد تو را ببیند. رفتم و گفت: تو کجای جنگ ایران و عراقی؟ گفتم: خرمشهر. گفت: پسر من را که میشناسی، افسر است. صدایت کردم اینجا تا بگویم مبادا به اموال مردم محمّره دست بزنی. پسر من از محمّره یک گردنبند آورد و بست گردن زنش. این زن دیوانه شد و ما در زندگی مشکل داریم. گفتم مبادا به اموال خرمشهر دست بزنی. آنها اموال مردم است. اموال خرمشهر را تا بصره هم بردند. بازارهای تازهای درست شد، اما بعضی از مردم بصره نمیخریدند، تردید داشتند. میگفتند: این مال غارت شده است که تا اینجا آمده.
گفتند: شما نمیتوانید و عرضه این را ندارید از آب و خاکتان دفاع کنید؛ سوم خرداد جوابش را گرفتند؛ سوم خرداد سال 1361. شور و هیجانی در ملت به وجود آمد و و ما ریختیم در خیابانها و شادی کردیم؛ بخشی از آن برای باطل کردن آن باور بود که ما میتوانیم از آب و خاکمان دفاع کنیم؛ گندمش را خوردهیم و پیراهنمان در این آفتاب خشک شده. این تعبیر من است که این باور آنقدر برای دنیا سنگین بود که از سوم خرداد 1361 تا 20 بهمن 1364 اجازه ندادند ما یک عملیات موفق داشته باشیم؛ تقریباً عملیاتهایمان با چند درصد شکست و ناکامی بود. بعد از آزادی خرمشهر، دنیا آنچنان پشت صدام را بست که این باور در ما رشد نکند دیگر. ولی در فاو این اتفاق افتاد و بچهها (رزمندگان) فاو را گرفتند؛ به این خاطر گرفتند که عراق به جای این که به فکر گرفتن خاک ما باشد، به فکر دفاع از خاک خودش باشد.
بخشی از این باور (ما میتوانیم از آب و خاکمان دفاع کنیم) را زنان برای ما به وجود آوردند؛ با مقاومت سختِ زندگی کردن در جنگ و ما مدیون این بانوان محترمی هستیم که امروز اینجا برای کتابشان جشن گرفتیم.
یک نکته هم عرض کنم از قول یک دکتر اسیر عراقی که او هم در خرمشهر بود؛ دکتر احمد عبدالرحمان. خیلی دکتر جنتلمن و باشخصیتی بود؛ افسر وظیفه بود. گفت: یکبار رفته بودم مرخصی. مادرم گفت: برویم دیدن داییات. آنجا تلویزیون داشت اخبار جنگ و تعدادی اسیر ایرانی را نشان میداد. داییام گفت: احمد، اینها که همه بچهاند! گفتم: دایی اگر اینها بچهاند، تو بزرگهایشان را ندیدی! حالا من میگویم: تو زنانِ اینها را ندیدی. والسلام.[3]
[1] جشن انتشار چهار کتاب درباره زنان مقاوم خرمشهر با نامهای «صباح: خاطرات صباح وطنخواه» با تدوین فاطمه دوستکامی، «ساجی: خاطرات نسرین باقرزاده، همسر شهید بهمن باقری» با تدوین بهناز ضرابیزاده، «چراغهای روشن شهر: خاطرات زهره فرهادی» با تدوین فائزه ساسانیخواه و «زیباترین روزهای زندگی: خاطرات سیده فوزیه مدیح» با تدوین سمیه شریفلو که 18 تیر 1398 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. این کتابها در دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری تولید و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شدهاند.
[2] سیده اعظم حسینی، نویسنده کتاب مشهور «دا: خاطرات سیده زهرا حسینی» است. این کتاب در دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری تولید و توسط انتشارات سوره مهر، از سال 1387 تا 1397 به 157 نوبت چاپ رسیده است.
[3] متن سخنان مرتضی سرهنگی در جشن انتشار چهار کتاب درباره زنان مقاوم خرمشهر.
تعداد بازدید: 5173
http://oral-history.ir/?page=post&id=8657