سفرنامه بارانی - 6
محمدحسین قدمی
17 تیر 1398
بچههای گُلم، حالا شعر «من یار مهربانم» رو با هم بخونید تا عموجان ازتون فیلم بگیره
سهشنبهشب به حوزه هنری اهواز میرسیم. به درِ بسته میخوریم! نه از رئیس خبری است و نه سرایدار که دری گشوده تحویلمان بگیرد. البته قرار گذاشتن در اداره، آن هم ایام تعطیل از این بهتر نمیشود... خوشبختانه به صبح نمیکشد. نیمساعتی بعد سروکله سرایدار خوشلهجه محلی پیدا میشود و سپس سید خوشتیپ و خوشقد و قامت، جناب آقای طباطبایی با یک سینی «اکباب»[1] نیممتری ـ به قول سرهنگی به قد و قواره فانُسخه!
با اشارهای در باز شده و وارد میشویم، ظاهراً ساختمان نوساز است و ناتمام. در و دیوار اتاق و راهرو تزیین شده. عکس و طرح و نوشته و تابلوهای نقاشی هنرمندان آن خطه به چشم میخورد. به اتاقک کوچک طبقه سوم راهنمایی میشویم.
خُب، تکلیف امشب مشخص شده است. سید خداحافظی کرده به سراغ میهمانان منزل میرود.
ـ استراحت کنید، فردا قراره از کمپ سیلزدهها بازدیدی داشته باشیم، بچهها اونجا کار فرهنگی میکنن.
و اکنون صبح و فردای شب گذشته است. طرف حساب ما آقای طرفی است. با ایشان به ورزشگاه تختی میرویم. داخل محوطه میشویم. اتوبوسی نظرم را جلب میکند، گویا کتابخانه سیّاری برای کودکان است. صدای بچهها شنیده میشود. تا آمدن مسئول مربوطه و هماهنگی ورود به سالن، سری به اتوبوس میزنم. بچهها اتوبوس را روی سرشان گذاشته، به هیچ صراطی مستقیم نیستند!
مربی گلو پاره کرده تا ساکتشان کند. از آمدن فرد جدید خوشحال میشود، بلکه سکوت برقرار شود. فقط دو دقیقهای آرام میشوند، آرامشی قبل از طوفان و سپس...
مربی میخواهد حفظ آبرو کند.
ـ بچههای عزیز، بچههای گُلم، ساکت باشین. عموجان اومده ازتون عکس بگیره، اول عموجان را با دستاتون تشویق کنید.
با دست، پا و سوت و داد و هوار تشویق میشویم! و مربی:
ـ آفرین، صد آفرین... حالا گوش کنید تا براتون یه قصه قشنگ بگم، یکی بود یکی نبود...
بچهها از ته اتوبوس داد میزنند: «غیر از خدا هیچکس نبود.»
ـ در شهر بغداد...
ناگهان همکارش وارد میشود.
ـ بهبه بچهها نیگا کنید کی اومده! خالهجان غلامی، تشویق کنید تا...
دیگر کسی جلودار بچهها نیست.
ـ بچهها بسه، ساکت، ساکت... هر کس حرف نزنه خالهجان بهش جایزه میده.
و باز سوت و کف و پایکوبی و شعار «خالهجان دوست داریم!»
چند عکس میگیرم. کیوان هم آمده چند پلانی فیلم بگیرد.
مربی ترفند دیگری میزند.
ـ بچهها حالا شعر «من یار مهربانم» رو با هم بخونید، عموجان ازتون فیلم بگیره... یک، دو، سه...
بچهها با تمام توان جیغ میزنند! «من یار مهربانم، دانا و خوشبیانم، پندت دهم فراوان، با این که بیزبانم...»
فرار را برقرار ترجیح میدهیم! به سمت سالن اول، هیئت ورزشهای همگانی خوزستان حرکت میکنیم. مسئول سالن آمده. با کارت شناسایی وارد میشویم.
ـ لطفاً عکس و فیلم نگیرید، ممنوعه!
سالن سرپوشیده است و وسیع. هر خانوادهای مهمان در یک چادر و خیمه صحرایی هلالاحمر است. بازدید و حضور میهمان ناخوانده برایشان خوشایند نیست. آن هم گزارشگران دوربین و قلم به دست. زیاد جای ماندن نیست، به سالن ورزشی شهدای تکواندو میرویم که مهد کودک موقت اردوگاه سیلزدگان است و محل بازی و ورزش و سرگرمی بچههای خردسال. مربیهای این سالن موفقاند. اینجا فقط از مربی صدا درمیآید نه بچهها. قصه و بازی و سرگرمیها چنان جاذبهای دارند که بچهها متوجه ورود ما نمیشوند.
ضرابی در جمع میزبانان، گوشه سالن گرم گفتوگو شده. من و کیوان برای مصاحبه به سراغ خانمی میرویم که مسئول سالن و برنامههاست.
ـ با توجه به بحرانی که به وجود آمده بهزیستی استان خوزستان...
همخوانی مربیان و بچهها در هم پیچیده و صدا به صدا نمیرسد. مسئول تذکر میدهد که کمی آهستهتر. ظاهراً اینها هم از مزاحمت پیدرپی بازدیدکننده و خبرنگاران دل خوشی ندارند.
ـ ما کارمونو میکنیم، شما برید بیرون مصاحبه کنید!
کیوان به کارش ادامه میدهد.
ـ اشکال نداره خانم، شما بلندتر صحبت کنید... اینا چه گروه سنی هستن؟
ـ گروه سنی سه تا شش سال... این بچهها بیشتر از خونوادههایی هستن که زمین کشاورزیشون زیر آب رفته، آسیب دیدن. برای مادران هم کارگاههای آموزشی ایجاد کردیم. وقتی مادر آرامش داشته باشد کودک هم داره.
ـ دیگه چه کارهایی برای بچهها میکنید؟
ـ صبحونه، اسباببازی، بازیهایی که به آرامششون کمک کنه... پکیجهای آموزشی بهداشتی و... در اختیارشون گذاشته میشه.
ـ راضی هستن؟
ـ خیلی. آنقدر که وقت خداحافظی میگن: «خانم میشه بازم پیش ما بمونین...»
قصه و بازی و سرگرمیها چنان جاذبهای دارند که بچهها متوجه ورود ما نمیشوند
به محل بازی بچهها میرویم. مربی شعر سلام ریتمیکی میخواند و بچهها تکرار میکنند.
ـ سلام سلام، به همه سلام، سلام به من، سلام به تو...
و بعد در ادامه سرود معروف: خوشحال و شاد و خندانم، قدر دنیا رو میدانم، دست بزنم من، پا بکوبم من، شادی کنم من شادانم...
پایان کلاس و برنامههاست. به جمع و جلسه دوستان ضرابی میرویم، یکی یکی معرفی میشوند.
ـ آقای پوراوند مسئول ادبی استان، آقای ساریان دفاتر نمایش، زارعی، خانم شجاعی...
به صحبت نیمهکاره ادامه میدهند. از سالن خارج شده به سمت کارون حرکت میکنیم.
ـ الان میریم شهرستان کارون، جایی که همه نخلستانها و باغها و مرکباتش رفته زیر آب، دسترسی مردمش به جاهای دیگه قطع شده.
ـ واقعاً آسیبهای خوزستان زیاده... پول به موقع نمیرسه... در حوزه نمایش یک ساله که هیچ اتفاقی نیفتاده...
آن سوی پل توقف میکنیم. چیز عجیبی از آب سر برآورده، از دور شبیه تمساح و کروکودیل است. جلو که میروم میبینم تنه نخل تنومندی است افتاده در آب!
تنه نخلی افتاده در آب که به شکل تمساحی سر برآورده بود
راهنمای همراه آن طرف رود را نشان میدهد.
ـ اون طرف بخشی تشکیل شده به نام «کوتعبدالله» که الان شده «کارون». نمایندهشون هم همون سه نماینده اهوازه. ترکیبش همه عرباند. روستای «کوتسیدصالح» هم از توابع شهرستان کارونه.
سیدصالح موسوی، پدربزرگ بندهس، بیش از یک قرن و نیمه که اینجا به نام اون خدا بیامرزه، امری باشه در خدمتیم
ـ با سیدصالح موسوی نسبتی دارن.
ـ نه، ولی زیادند، از یه کارخونهن!
فرد جدیدی از راه نرسیده وارد بحث شده رشته کلام را در دست میگیرد، قبراق و سرحال.
ـ این روستای کوتسیدصالح داستان داره! سید صالح موسوی پدربزرگ بندهس. بیش از یک قرن و نیمه که اینجا به نام اون خدابیامرزه. امری باشه در خدمتیم.
ـ خدا حفظتون کنه، الان چه میکنید؟
ـ ما اینجا ساکنیم. من بازنشسته سازمان آب و برق هستم. روی دکلهای فشار قوی کار میکردم. زمان جنگ هم دکلهای دیدهبانی میساختیم. سال 47 هم یه سیلی اومده بود اینجا. ما از سادات و بزرگان اینجاییم، اگه خدا قبول کنه.
ـ راستی، این داستان «آلبوشوکه» چیه؟
ـ عرض کنم که زمان اجدادمون که زراعت داشتیم، هر وقت دزدا میومدن به انبار بزنن، با تعجب میدیدن تو انبار فقط خاره! تا سه روز دقیق شناسایی و علامتگذاری کرده بودن. شب میومدن دزدی باز میدیدن خاره! دزدا متعجب پرسیده بودن این ده و روستا به اسم کیه؟ بهشون گفته بودن فلان سید موسوی. بعد گفتن شما «شوکه» هستید، یعنی «خار» هستید؟! کمکم شد آلبوشوکه.
مرد تازهوارد تا حق مطلب را بهجا نیاورد ما را سَرِ پا نگهداشت. او از هر دری سخن گفت. موکب و حسینیه، بخشندگی قوم و طایفه و اجداد و اقوام، پیشقدمی در امور خیر و میهماننوازی و... بالاخره رزمندگی و ایثارگری خود که زمانی در یگان زرهی ارتش در اهواز بوده و غیره.
[1]. کبابها!
تعداد بازدید: 4361
http://oral-history.ir/?page=post&id=8650