هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی- 15
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
15 تیر 1398
جفیر مرکز امداد
اواخر اکتبر 1980/ اوایل آبان 1359 واحد سیار پزشکی یازده به دو بخش تقسیم شد. بخش اداری در روستای نشوه به سرپرستی فرمانده یگان سروان «احسان الحیدری» - که جدیداً از بیمارستان نظامی الرشید به یگان منتقل شده بود – باقی ماند و بخش فنی با کادر پزشکی و امدادی همراه با تجهیزاتش در منطقه جفیر داخل خاک ایران مستقر گردید و یک مرکز امداد پیشرفته با ستاد تخلیه مجروحین دایر کرد. جفیر چهارراهی بود منتهی به محور عملیاتی لشکر پنجم در جنوب اهواز و محور عملیاتی لشکر 9 زرهی در منطقه هویزه و سوسنگرد که خطوط امدادی آن از منطقه «شیب» در «العماره» به روستاهای «نشوه» و جفیر انتقال یافته بود.
عدهای از خانوادههای خوزستانی در برخی از منازل روستا سکونت داشتند. منازلی که خالی از سکنه بود توسط افراد یگان مصادره شده بود. ما یک مرکز امداد و ستاد تخلیه مجروحین برپا کردیم. این مرکز، مجروحین و بیماران تمامی مناطق عملیاتی را میپذیرفت، تعداد مجروحین که غالباً بر اثر حملات توپخانه مقابل جراحاتی برمیداشتند، نسبت به بیماران عادی کمتر بود. بسیاری از خانوادههای خوزستانی دچار بیماری میشدند و ما آنها را معالجه میکردیم. تنها مشکل ما نیاز کودکان به داروهای مخصوص اطفال بود که در اختیار نداشتیم. علاوه بر این فاقد واکسن علیه بیماران مسری بودیم. به راستی که وضعیت رقتبار این افراد، قلب هر انسانی را به درد میآورد. بدتر از همه این که عدهای از آنها در عراق و عده دیگرشان در ایران زندگی میکردند و نیروهای عراقی اموال هر دو طرف را غارت میکردند.
چند روز بعد میهمانان جدیدی وارد شدند. آنها عدهای از رانندگان کامیونهای شرکت ترابری بودند که مهمات و ذخائر به جبهه میآوردند. این رانندگان که از اتباع مصری بودند یکی از خانههای متروکه را برای سکونت برگزیدند. کامیونهای بزرگ به صورت انبارهای متحرک مهمات درآمدند. روزانه کامیونهای کوچکی برای بارگیری و حمل مهمات مورد نیاز واحدها سر میرسیدند.
در یکی از روزها هواپیماهای ایرانی منطقه را بمباران کردند و چند رأس دام به همراه چوپانش مصدوم شدند. این چوپان بیچاره مورد مداوا قرار گرفت و به بصره انتقال یافت، اما دامهای او مورد هجوم سربازان ما و مصریها قرار گرفته و بین آنها تقسیم شدند. با دیدن این صحنه قلبهای ما جریحهدار گردید. هنگام عصر، مصریها حاتمبخشی به خرج داده و به رسم حکام، گوسفندان را روی آتش کباب کردند. سربازان نیز همچون گرگهای گرسنه، گوسفندان را ذبح کرده، شکمشان را دریدند و فقط جگر آنها را برای خوردن بیرون کشیدند. بقیه گوشتها بین سگهای ولگرد منطقه تقسیم شد. من و امثال من به مصداق ضربالمثل عراقی «چشم بیناست و دست کوتاه» چارهای جز سکوت نداشتیم، زیرا مصریها فرزندان امت عرب و برادران صدام حسین، و سربازان ما «دلاوران قادسیه» و نوادگان سعد و خالد[1] بودند. بعثیها در آن شرایط، عربیت و دفاع از اعراب ایران را فراموش کرده بودند.
ساعت ده بامداد روز بعد، در اتاق مخصوص پزشکان نشسته بودم که ناگهان صدای انفجار مهیبی زمین و زمان را لرزاند. سراسیمه بیرون دویدم. صحنه وحشتناکی بود. ماجرا از این قرار بود که دو فروند جنگنده ایرانی کامیونهای حامل مهمات را در حالی که سربازان عراقی و مصریها سرگرم تخلیه محمولهها بودند، بمباران کردند. در جریان این بمباران سه دستگاه کامیون مهمات منفجر شده و به آتش کشیده شدند و مصریها مثل گوسفندان دیروز ذبح شدند. چند لحظه بعد آنها را، در حالیکه غرق خون بودند، به اتاق اورژانس آوردند. از شدت درد فریاد میکشیدند. نگاهی به آنها انداختم و با خود گفتم: این کیفر آنها در این دنیاست. خدا میداند در آخرت مستوجب چه مجازاتی خواهند بود. به هر حال مداوا شدند و به بصره انتقال یافتند.
پس از کشته و مجروح شدن عدهای از مصریها، دستوری در مورد استفاده از وجود آنها نه در داخل خاک ایران، بلکه در داخل خاک عراق، به منظور پشتیبانی نیروهای عراقی صادر شد. یک هفته پس از این حمله هوایی خانوادههای خوزستانی و بقیه مصریها روستا را ترک کرده و ما را در آن منطقه دهشتناک که حتی از آب گوارا اثر و نشانی نبود، تنها گذاشتند. در آنجا سه حلقه چاه آب شور وجود داشت که اطراف آن را درختان کوچک «گز» احاطه کرده بودند. ما در آن محل از انزوا و زندگی ملالآور توأم با کمبود وسایل ضروری، چون حمام، رنج میبردیم. بدتر از همه، حملات هوایی ایران بود که بیوقفه ادامه داشت. از واحدهای پشتیبانی هم خبری نبود. احتمال میرفت ارتش ایران هر لحظه نیرو در منطقه پیاده کند و دست به عملیاتی بزند. پس از مدتی کوتاه واحدهای نظامی تدریجاً قرارگاههای پشتیبانیشان را در اطراف ما مستقر کردند و این مسئله قدری به ما آرامش خاطر داد. با این حال هنوز از شبح پیاده شدن نیرو در آن منطقه مهم و استراتژیک بیمناک بودیم. تقریباً یگانهای مجاور نیز همین احساس را داشتند.
در یکی از شبها گلولهای بیهدف به هوا شلیک کردم و به دنبال آن افراد یگان و دیگر واحدهای مجاور با شدت تمام اجرای آتش کردند، به گونهای که آسمان را هالهای از نور فراگرفت و ترس و اضطراب بر تمامی قلبها ـ البته جز قلب من که در این جریان دخیل بودم ـ راه یافت. این تیراندازی دیوانهوار دقایقی به طول انجامید و پس از این که همه مطمئن شدند نیرویی در آنجا پیاده نشده، جای خود را به سکوت پیشین داد.
این حادثه برای من مشکل بزرگی ایجاد کرد. آن روز معاون فرمانده تیپ با ما تماس گرفته موضوع را سؤال کرد. سروان «جبار» به او گفت: «فقط چند تیر بهطور غیر عمدی شلیک شده و موضوع دیگری در کار نبوده است.»
معاون تیپ گفت: «ما و نیروهای خط مقدم نگران شدیم. فکر کردیم در منطقه شما و پشت سر ما نیرو پیاده شده است.»
چند روزی که از این حادثه گذشت. معلوم شد فرماندهان و سربازان شدیداً به وحشت افتادهاند. این امر خود گویای ضعف روحیه رزمی نیروهای ما در آن مقطع بود.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 4517
http://oral-history.ir/?page=post&id=8647