سفرنامه بارانی-5

محمدحسین قدمی

27 خرداد 1398


با اشاره ملتمسانه چند جوان محلی از انتهای کوچه بن‌بست به سمت‌شان می‌رویم. نزدیک که می‌شویم با حرکات پانتومیم درمی‌یابیم که باید آهسته و بی‌سروصدا نزدیک شویم. پاورچین و با احتیاط وارد خانه مخروبه‌ای می‌شویم.

هیس... یه پرستو اومده زیر سقف این خونه لونه ساخته! جالبه، بیاین نزدیک‌تر ازش عکس بگیرین.

با آن همه هیس و پیس و احتیاط و دقت، پا به درون که می‌گذاریم مرغ از قفس می‌پرد؛ ببخشید، پرستو.

اشکال نداره، تخم گذاشته زود برمی‌گرده. ببینین چه لونه نقلی خوشگلی درست کرده.

آره، ولی از کجا معلوم که تازه درست کرده باشه؟

آخه چند روز پیش نبود. ببین! گِلش تر و تازه‌س.

با استدلال قوی‌تر، دیگر جای شکی نمی‌ماند که لانه نوساز است.

مثل این که قبل از سیل، خانواده آدم توش زندگی می‌کرده ها، نه پرستو!

آن‌ها می‌روند و ما در کمین پرستو مخفی شده تا برگردد و از پرنده عکس یادگاری بگیریم.

ضرابی در حالی ‌که زیرچشمی نگاهی به ساعتش دارد زیرلب می‌گوید: بی‌خود خودتونو خسته نکنید، تا شما هستید پرستو برنمی‌گرده.


پرستویی که تا عکاسی ما تمام نشد پرواز نکرد.

هنوز کلامش منعقد نشده، پرستو برگشته، آرام و ساکت در لانه می‌نشیند، چشم‌درچشم دوربین آماده عکس و فیلم و مصاحبه! برای گرفتن عکسی از پرواز هم با اصرار و التماس پرش می‌دهیم.

مأموریت سامان تمام شده. ما را به ترمینال می‌رساند. دوست دارد رفیق نیمه‌راه نباشد، اما باید رخشِ رهوار را تحویل اداره بدهد. با اکراه برمی‌گردد. اینجاست که بایدگفت: از سنگ ناله خیزد وقت وداع سامان!

سوار یک سواری می‌شویم؛ نفری پانزده هزار تومان و راه اندیمشک، دیار خاطره‌ها را در پیش می‌گیریم. باز فرصت مغتنمی است تا کیوان را تخلیه خاطراتی کنیم. خوشبختانه بدون این که سوالی بشود فضای آشنای گذشته را که می‌بیند، فیلش یاد هندوستان می‌کند!

هی... یادش به‌خیر، با بچه‌های روایت فتح این مسیر رو چقدر رفتیم و برگشتیم. به محض این که بوی عملیات میومد آقامرتضی آوینی همه رو سرِخط می‌کرد.

یه خاطره دیگه از اون روزا برامون بگو.

یه روزی توی دژ اول نشسته بودیم که بارون گرفت.

کدوم دژ؟

- عملیات کربلای پنج، طرفای دریاچه ماهی.

- نزدیک سه راهِ شهادت.


دیدم از آسمون آتیش عجیبی داره می‌چرخه میاد پایین! (عکس تزئینی)

- آره. تو دژ نشسته بودیم که بارون گرفت. چند لحظه بعد صدای وحشتناکی شنیدم. سرمو بلند کردم. دیدم از آسمون آتیش عجیبی داره می‌چرخه میاد پایین! آتیش این‌جوری سابقه نداشت. گفتم: یا ابالفضل، این دیگه چیه!؟ خوب که دقت کردم دیدم یه هواپیمای ساقط شده‌س. پدافند ما زده بودش. تا اومدم به خودم بجنبم، رو خاکریز ما منفجر شد! دیگه چیزی نفهمیدم. رفته بودم تو عالم خلسه. حس کردم سبک شدم و دارم پرواز می‌کنم. شنیده بودم این‌جور مواقع، آدم می‌تونه بیست دقیقه دووم بیاره. اولش مقاومت کردم. یه باند همراهم بود، اومدم زخممو ببندم دیدم دستم تا مچ رفت تو حفره!

به کجات خورده بود؟

به بدجایی! لگن و رونم. اول فکر کردم کمرمه، یا حسین یا حسین گفتم. دیدم اگه تقلا کنم یه ذره خونی هم که دارم، ازم میره. افتاده بودم تو یه سنگر چاله روباهی.[1] بچه‌ها هی داد می‌زدن: خودتو بکش بیرون، بیا بالا. از بیرون گود می‌گفتن لنگش کن! گفتم: نمی‌تونم، یکی کمکم کنه. حالا این تو موقعیتی‌ست که رگبار فشنگ و گلوله یکریز می‌اومد، طوری که نمی‌تونستی سرتو بیاری بالا. خدا خیرشون بده، دو نفر پریدن بیرون زیر بغلمو گرفتن، کشون کشون منو بردن گذاشتن کنار جاده تا وسیله‌ای رد بشه و به دادم برسه.

دقیقاً کجای دریاچه بود؟

محل انفجار ماشین حاجی بخشی که یادته؟ نزدیک سه‌راه شهادت. وضعیت خطرناکی بود. همه چی داشت می‌سوخت؛ چند تا موتور تریل بچه‌ها و... گفتم: خدایا آتیش که با آهن این‌طوری کرده، دیگه با پوست و گوشت و استخوان چه می‌کنه!؟ اگه اون دو نفر به دادم نرسیده بودن که حالا اینجا نبودیم. واقعاً جیگر شیر داشتن.

بعدش چی شد؟

شانس آوردیم، یه آمبولانس رسید. دو تا بسیجی بامرام توش بودن. قدم به قدم یه نیش ترمز می‌زدن دست و پای شهدا و مجروح‌ها رو می‌گرفتن و مینداختن تو ماشین و پرگاز می‌رفتن. چون اوضاع خطری بود. مرتب خمپاره می‌اومد. جاده شده بود جهنم.

عجب! چقدر قصه‌مون شبیه همدیگه‌س! ما هم اونجا بودیم. منم که مجروح شدم همین‌طوری بود. همه رو انداخته بودن رو هم و می‌بردن. دست‌اندازای مسیر پدر در‌می‌آوردن. ترکش کنار قلبم جا خوش کرده بود، نمی‌تونستم نفس بکشم! دادِ بچه‌ها رفته بود هوا و راننده خوش‌انصاف هم تخته‌گاز می‌رفت. بهش می‌گفتیم: برادرجان کمی یواش‌تر. می‌گفت: نوکر همتون هستم، ولی نمی‌تونم. اگه یواش برم ماشین میره رو هوا! اون بی‌شرفا لوله تانک‌هاشونو قفل کردن رو جاده و شلیک می‌کنن.

 آره. تو سه‌راه شهادت، شهید تلنبار شده بود.

بعدش چی شد؟

یه آن دیدم آمبولانس دور زد! گفتم: ای وای! منو ندیدن، دارن می‌رن. ولی نه، دمشون گرم. حواس‌شون بود. اومدن منو انداختن روی مجروح‌هایی که دو دستی همدیگر رو بغل زده بودن تا نیفتن! خلاصه با یه بدبختی ما رو رسوندن به دژ اول. بعد با برانکارد ما رو بردن تو قایق و رسوندنمون به بیمارستان صحرایی امام حسین(ع).

خاطرات کیوان داغ مرا هم تازه کرد.

من که اونجا مجروح شدم، اصلاً ماشین و آمبولانس نبود ما رو ببره. چندتا ماشینو تو جاده زده بودن. بچه‌ها گفتن منتظر ماشین نباش، کم‌کم برو به طرف اورژانس لب خط. بند دوربینو به گردنم انداختن و پیاده رفتم. سه‌راه شهادت انباشته از جنازه بود و مجروح و جرّاحانِ متخصّصِ سر تا پا خون‌آلودی که به داد مجروحین می‌رسیدند. جرّاحان جوانمردی که زخمی‌های عراقی و ایرانی را به یک چشم نگاه می‌کردند! خلاصه موقعی رسیدم که یه آمبولانس پُرِ مجروح آماده حرکت بود. جا نداشت. دو نفر بودیم. به زور ما رو عقب ماشین جا دادن. همین که خواست حرکت کنه دو مجروح لت‌وپار شده از راه رسیدن و گفتن دو نفر پیاده شن با ماشین بعدی برن. ما که آخر سوار شده بودیم پیاده شدیم و اون دو نفر را سوار کردن. چشمتون بدنبینه، همین که آمبولانس راه افتاد و چند قدم جلو رفت سروکله هواپیماهای دشمن پیدا شد و اطراف اورژانس رو جهنم کردن. از آمبولانس آهن‌پاره‌ای موند و از مجروحین اثری باقی نموند! قصه رسیدن آمبولانس بعدی و رسیدن به بیمارستان صحرایی هم طولانیه، بمونه برای بعد. حالا تو بقیه‌شو بگو. بعدش چی شد؟


هنوز آمبولانس پنج متری نرفته بود که منفجر شد... (عکس تزئینی)

کجا بودیم؟

بیمارستان.

آهان. تا رسیدیم بیمارستان گفتن بخوابونیدش، دو واحد خون بهش بزنید، بعد مُرفین! دیگه نای حرف و حرکت نداشتم. یه وقت چشم وا کردم دیدم بیمارستان شهید بقایی اهوازم. جا نبود. تو حیاط خوابوندنم.

دوربین هم باهات بود؟

آره گاهی عکس هم می‌گرفتم.. تا اونجا که می‌تونستم با خودم آوردمش. بعد بسته‌بندیش کردم و تحویل تعاون لشکر دادم.

خُب بعدش؟

تو بیمارستان دراز به دراز کف راهرو ما رو خوابوندن. خیلی درد داشتم. هی از هوش می‌رفتم و هی به‌هوش می‌اومدم. اینا رو تا حالا واسه کسی تعریف نکردم. برای اولین باره دارم میگم. خلاصه همه لباس‌ها رو کنده بودن. لای پتو بودیم. اوضاع عجیبی بود. به هوش می‌اومدم می‌دیدم که دخترا دارن با الکل اطراف زخمامو پاک و ضد عفونی می‌کنن! دیگه مرده بودم از خجالت. نا نداشتم چیزی بگم. همه کارها رو نیروهای مردمی و پرستارا انجام می‌دادن. تو اونا یه آدم متکبر از خود راضی هم بود که هوار می‌کشید و به پرستارا پرخاش می‌کرد.

چی می‌گفت؟


رسیدگی به مجروحان توسط پرستاران و نیروهای دلسوز مردمی (عکس تزئینی)

می‌گفت کی شما رو راه داده، برید بیرون، جلوی دست و پای ما رو گرفتید! من اگه یه ذره توان داشتم می‌خوابوندم زیر گوشش! خیلی از دستش حرص خوردم. خودش کار نمی‌کرد که هیچ، جلوی اونارو هم می‌گرفت! دخترا طفلکی‌ها گریه می‌کردن و می‌گفتن اینا برادرای ما هستن، می‌خوایم کمک‌شون کنیم. این گذشت تا این که یه روز اومدن مجروح‌ها رو بفرستن زادگاه و محل و شهرشون. بررسی می‌کردن تا ببینن به فراخور درصد مجروحیت و تناسب وخامت حالشون مجروح رو با چه وسیله‌ای اعزام کنن؛ اتوبوس، آمبولانس یا هواپیما. رو سینه من آدرس میدون بروجردی تهران بود. دکتری که بد فهمیده بود یادداشت گذاشته بود این بچه بروجرده باید بره بروجرد! شانس آوردم همون لحظه یادداشت رو دیدم. گفتم: آقای دکتر، من بچه میدون بروجردی تهرانم نه شهر بروجرد! خودش هم خنده‌ش گرفته بود. اون روز اون‌قدر مجروح و شهید زیاد بود که دکترا هم کلافه بودن؛ این اتفاق‌ها طبیعی بود.

بالاخره با چی فرستادَنِت بروجرد! موتور یا ماشین!؟

نه، ما کلاسمون بالا بود. هوایی بردنمون تهرون. اول بردنمون تو طبقات هواپیمای سی‌130، مثل مرده‌شورخونه جاسازی‌مون کردن. حالا این که تو مسیر چه گذشت بر ما بماند! یادمه بعضی از زخمی‌ها آه و ناله و بی‌تابی می‌کردن. همراه ما صداش دراومده بود. می‌گفت: چتونه؟ خجالت نمی‌کشین یه ترکش نخودی خوردین این‌طوری جلزوولز می‌کنید. به من اشاره می‌کرد و می‌گفت: ببینید این بچه نصف شده، صداش در نمیاد!

دردسرت ندم، خلاصه رسیدیم تهران. بردنم ته آمبولانس و راننده گازشو گرفت به سمت بیمارستان شفا یحیاییان. آخرای سال 1365 بود و زمان اوج حمله‌های هوایی عراق. راننده یه چشمش به آسمون بود و یه چشم دیگه‌ش دنبال بیمارستان. هی دور می‌زد و پیدا نمی‌کرد. ساعت سه نصف شب بود. کسی هم تو خیابون نبود ازش بپرسه. حس کردم که هول شده و داره دور خودش می‌چرخه! سرمو بلند کردم و از لای خطوط باریک شیشه دودی آمبولانس دیدم داره اشتباه می‌ره. بهش گفتم: داری اشتباه می‌ری، دور بزن برو به سمت بهارستان. رسیدیم بیمارستان. چند روزی اونجا بودم. وقت کندن چسب‌های پانسمان شد، لامصّب دردش از ترکش بدتر بود! انگار با پوست غلفتی کنده می‌شدند.

آره. منم تجربه کردم. مرحله اول درمان سرپایی، دکترا یه دستکش دستشون می‌کردن، ترکش‌های سطحی رو با پنس و انگشت از زیر پوست می‌کشیدن بیرون.

بدون بی‌حسی؟!

آره. بچه‌ها به صف شده بودن پشت در، به نوبت صداشون می‌کردن. بعضی‌ها از درد بالش رو گاز می‌گرفتن!

خُب، بعدش؟

بعدش منو بردن تو اتاق سه‌تخته، کنار پنجره‌ای که میله‌های بلندی داشت. بستنم به وزنه‌ها؛ سه ماه تمام. زجری کشیدم که مپرس. منِ پُرجنب‌وجوش، سه ماه می‌بایست بی‌حرکت و اُفقی بخوابم. تخت‌های بغل‌دستی هی پُر و خالی می‌شد و من می‌سوختم و می‌ساختم. این گذشت تا این که یه شب بمباران شدیدی شد. هرکس از ترس به دنبال پناهگاه امنی به طرفی می‌دوید، ولی من بینوا در غل و زنجیر بودم! به جای این که پرستارا به من روحیه بدن، من درمونده بهشون می‌گفتم: نترسید، چیزی نیست! یه ویلچری هم کنار ما بود. دائم می‌رفت و می‌اومد و خبر می‌آورد. یه بار رفت و برگشت و گفت: می‌دونی چی شده؟ مصطفی مولوی، معاون لشکر مجروح شده، اُوردنش این بیمارستان! می‌خوان بیارنش تو اتاق ما. پیش خودم فکر می‌کردم این فرمانده می‌بایست هیبت رستم دستان رو داشته باشه. وقتی اُوردنش تو اتاق دیدم یه بچه طلبه کم‌سن و ساله! کتفش کنده شده بود. سلام و علیک گرمی کرد و خیلی زود با هم رفیق صمیمی شدیم. مدتی که با هم بودیم خاطرات عجیبی تعریف می‌کرد. معاون شهید مهدی باکری بود. یادتون باشه حتماً شب خاطره دعوتش کنید.

چی می‌گفت، کارش چی بود؟

از بچه‌های اطلاعات عملیات بود. کارهای سختی رو بهش واگذار می‌کردن. تو خط و عقبه باید دائم رفت و آمد می‌کرده. این‌طور آدما خواب و خوراک ندارن، می‌گفت: هشت شبانه‌روز قرص می‌خوردیم که تو مسیر خوابمون نبره! گاهی خودش بوده و یه قمقمه و یه قطب‌نما. تو اون بلبشوی جنگ، کربلا هم رفته بود. از اول جنگ با همه شهدا بوده. ناگفته‌های خط مقدمی دست اول زیادی داره. می‌رفته تو سنگر و دیده‌بانی عراقی‌ها و آب و کنسرو میوه می‌اُورده. تو عملیات کربلای پنج دست راستش از کار افتاده بود، مثل این که بهش الهام شده بود.

چطور؟

آخه می‌گفت از مدت‌ها قبل مجروحیت شروع کرده بود تمرین کردن و نوشتن و نقشه کشیدن روی کالک عملیاتی با دست چپ. بعداً ترکش اومد کتف راستشو کند و برد! آقا مصطفی از اون بسیجی‌های نابه و مخلص و باصفا باقی مونده.

الان تماس داری باهاش؟

گهگاهی زنگی بهش می‌زنم.

به پادگان دوکوهه که می‌رسیم خاطرات کیوان به سمت آن کمانه می‌کند.


پادگان دوکوهه که «دروازه بهشت» نام گرفت. (عکس تزئینی)

یادش به‌خیر. مستند «بسیج، میقات پابرهنگان» رو اینجا ساختیم.

کی؟

اواخر جنگ، هنوز نیروهای سازمان ملل بین ایران و عراق بودن. من بودم و مصطفی دالایی، محمد صدری، رضا یزدی و... حاج حسن محقق با دو هزار نیروی پابه‌کار.

همون فیلم هشت قسمتی که آقای شاه‌حسینی نریشن شو نوشته بود و دالایی مونتاژش کرده بود؟

یادته از تلویزیون هم پخش شد، بعدشم گم و گور شد! یه روز که واسه ساخت همون فیلمه میومدیم اینجا، با رئیس قطار هماهنگ کرده بودیم که به پادگان دوکوهه که رسیدیم یه نیش ترمز بزنه گروه پیاده شه، ولی نگه‌نداشت بچه‌ها هم ترمزدستی اضطراری رو کشیدن. قطار جیغی کشید و وایساد و همه پریدن بیرون. بیچاره رئیس قطار دو دستی توی سرش می‌زد!


وقتی قطار جلوی دوکوهه توقف نکرد، بچه‌ها ترمز اضطراری رو کشیدند. (عکس تزئینی)

خاطرات گذشته دوکوهه جلو چشم من هم رژه رفتند. انگار همین دیروز بود. قبل از اعزام و عملیات کربلای پنج، سر صف صبحگاه خواستم از جان‌محمدی، فرمانده دسته عکس بگیرم. دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت: حاجی، فیلماتو حروم نکن، عکساتو بذار تو خط مقدم و صحنه‌های قشنگش!


این هم حسین آقای کیوانی خودمان. عکس را قبلاً زیارت کرده بودم، اما نمی‌دانستم این همسفر خوش‌سفر ما، مادرزادی اهل جبهه وجنگ بوده است.

اولین عکس و سوژه‌ من همین فرمانده بود که مثل گل پرپر شد! فرمانده دلسوز و مهربانی که صدای گرمی داشت و پس از هر کوه‌پیمایی اشکی، حدیثی می‌گفت، روضه‌ای می‌خواند و بچه‌ها را آماده عملیات و شهادت می‌کرد. جان‌محمدی، لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. خوب که به حسابش می‌رسیدی می‌دیدی که از جنس دیگری؛ مثل موج متلاطم و ملتهب و منقلب. آخرین باری که توی درگیری قلاویزان ترکش خوردیم و اُفقی آمدیم تهران، به من می‌گفت: اگه منو تو این هفته از بیمارستان مرخص نکنن فرار می‌کنم!


لحظه شهادت جان‌محمدی، فرمانده دسته‌ای که در جوابم گفت: مگه قراره برگردیم؟!

یک هفته نگذشته بود که از ورامین» تماس گرفت و گفت: بوی عملیات میاد قدمی، فردا می‌خوام برم منطقه، اگه میای بسم‌الله.

قرارمان راه‌آهن بود. به دوکوهه که ‌رسیدیم یک‌راست رفت سراغ اتوبوسی که داشت بچه‌ها را می‌برد خط مقدم. گفتم: مگه برگه مرخصی رو تحویل پرسنلی لشکر نمیدی تا بعد از برگشت مشکلی نباشه.

لبخندی زد وگفت: دلت خوشه ‌ها، مگه قراره برگردیم؟!

رفت و دیگر برنگشت!

راننده اندیمشکی هم آن جلو مخ ضرابی را به کار گرفته؛ راننده محتاط و صبوری است. می‌گویم: همیشه همین‌طوری با احتیاط رانندگی می‌کنید؟

کلاً بالای هشتاد بریم جریمه می‌شیم. احتیاط خیلی خوبه. قبلاً یکی از فامیلام به خاطر سرعت آدم کشته، الان گیره. بی‌خودی حرص پولو و مال دنیا رو می‌خورد. آدم خلاف کنه، هم زندگیش بی‌برکت میشه و هم چوبشو می‌خوره. کسانی رو می‌شناسم که با قاچاق میلیونر شدن ولی ازدماغشون دراومد!

ماشینی به سرعت از کنارمان رد می‌شود. راننده به آن اشاره می‌کند.

این ماشینو دیدین عقبش بالاس، میرن فنر می‌ذارن که بار قاچاق بیشتری ببرن.

چی می‌برن؟

همه چی؛ بیشتر جوراب و زیرپوش زنانه و...

از کجا؟

از بندر گناوه میبرن تهران.

مگه پلیسِِ راه جلوشونو نمی‌گیره؟

چرا، ببینه می‌گیره، ولی اینا خیلی تشکیلاتی و حساب شده کار می‌کنن. الان اینو که دیدین. اسکورت و مراقبش صد کیلومتر جلوتره، تماس می‌گیره میگه خط آزاده بیا. اونم به سرعت میره! اونا کلاً زیر سرعت 150 نمیرن.

به محدوده دزفول و اندیمشک و بعد به آب‌گرفتگی می‌رسیم. پلیس راه را بسته و به فرعی هدایت می‌کند.

اینجا کجاست؟

سیدعباسه. این قسمت رفته زیر آب، خاکش نمک داره، آب فرو نمی‌ره.

چشم کیوان به آب که می‌افتد یک خاطره بارانی یادش‌می‌آید.

عملیات خیبر بود. شب رفتیم طلائیه. همین که سوار ماشین شدیم یه بارون حسابی گرفت. هر چی به سمت خط می‌رفتیم شدید و تندتر می‌شد، تا جایی که تا کمر تو گِل و شُل بودیم. قایق‌ها که رد می‌شدن هر چی کثافت بود می‌پاشید رو هیکل بچه‌ها. برای نماز صبح تیمم کردیم و نمازو رو صندلی خوندیم. نزدیک عراقی‌ها بارون شدیدتر شد. پتوها رو کشیدیم رو سرمون. چراغ خاموش وایستاده بودیم. شده بود مثل فیلم‌های کمدی کلاسیک جنگ جهانی؛ بمب که می‌ترکید گِل و لجنش می‌پاشید رو سر و صورتمون. تا زانو تو گِل بودیم. بعد گفتن سوار کامیونا شید. باید به سرعت و چراغ خاموش از دید عراقی‌ها رد می‌شدیم. شیرجه زدیم تو گِلا. کلاه‌های لق به هم می‌خوردن و تلق‌تلوق صدا می‌دادن، مثل بازار مسگرها! با این همه سروصدا دشمن متوجه ما نشد. اون شب همه سنگرا پُر بود. هرجور بود خودمونو چپوندیم تو سوراخ‌ها. فرداش شروع کردیم به سنگر کندن.


[1] چاله‌های کوچکی به شکل خانه روباه.

 



 
تعداد بازدید: 4699



http://oral-history.ir/?page=post&id=8614