هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-13
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
01 تیر 1398
چند روزی را در آن برهوت بهسر بردم و در طی این مدت از ترس هواپیماهای ایرانی لقمهای به راحتی از گلویم پایین نرفت. در آن مدت با سرهنگ دوم «رحمان» که افسری از اهالی دیوانیه بود، آشنا شدم. او فردی باوقار و روشنفکر بود و در عین حال مقید به مقررات خشک نظامی که فرماندهی قرارگاه تیپ را به عهده داشت. این سرهنگ روزی از مخالفین رژیم به حساب میآمد. او نارضایتی خود را از جنگ کتمان نمیکرد و نظریات و تحلیلهای سیاسیاش شنیدنی و منطقی بود.
اما سرگرد «مهدی» فرمانده گروهان مخابرات از افسران کثیف بعثی بود که تنها به شکم خود و سرقت اموال مردم میاندیشید. او به دزدی و هتاکی شهرت یافته بود. تا جایی که او را «ابوفرهود» لقب داده بودند؛ و این کنایه از شخصی است که اموال و داراییهای مردم را میدزدد. خداوند سرانجام او را به کیفر اعمالش رساند. منزل نوسازش در بغداد طعمه حریق شد و به تلی از خاکستر مبدل گردید. اساس آن خانه از حرام بنا شده بود.
روز 24 اکتبر 1980/ 2 آبان 1359 روزی آرام با هوایی ملایم بود. آرامش منطقه تا ساعت 10 بامداد بدین منوال ادامه یافت تا این که یک فروند هواپیمای مهاجم ایرانی از سمت جفیر ظاهر شد و با ریختن بمبهای خود در نزدیکی قرارگاه تیپ ما سکوت دقایق پیش را بر هم زد و در میان آتش پدافند هوایی نیروهای ما به سمت پادگان حمید رفت. پس از طی چند کیلومتر یکی از سربازان مستقر روی تانک آن را هدف قرار داد. هواپیما با همان وضعیت خود را به شمال غرب پادگان حمید رساند و از انظار ناپدید شد. لحظاتی بعد صدای انفجار به گوش رسید و به دنبال آن قشر عظیمی از دود و آتش در فاصله پنج کیلومتری مواضع ما به هوا رفت. جنگنده ایرانی سقوط کرده بود. نیم ساعت بعد، یک سرباز عراقی پیش سرهنگ دوم ستاد «عدنان» آمد. من کنار او نشسته بودم. سرباز گفت: «قربان اینها وسایل خلبانی ایرانی است که هواپیمایش سقوط کرد.»
سرهنگ پرسید: «پس خلبان کجاست؟»
سرباز در جواب گفت: «بر اثر اصابت گلولهای به سرش کشته شد و ساعت مچی و سلاح کمریاش نیز به یغما رفت.»
سرهنگ عدنان وسایل را گرفت و گفت: «برو و جنازه او را در همانجا دفن کن!»
پس از رفتن آن سرباز، دوستم شروع به زیرورو کردن وسایل کرد. من مراقب او بودم. وسایل عبارت بودند از یک نقشه نظامی ـ که هدفهای از پیش تعیین شدهای روی آن مشخص شده بود ـ یک بطری محتوی مایع، یک جعبه حاوی پودر سفید و بالاخره کارت شناسایی خلبان. سرهنگ «عدنان» از من خواست عبارتی را که به زبان انگلیسی روی بطری نوشته شده بود، برایش بخوانم. من هم خواندم. محتویات بطری و جعبه در واقع مواد غذایی خلبان بود که چنان که هواپیمایش در صحرا سقوط میکرد، این مواد برای مدت 24 ساعت او را کفایت مینمود. اما هویت خلبان: ستوان یکم عبدالحسین، متولد تهران. هواپیمای او از نوع اف5 بود. سعی کردم این اطلاعات را به خاطر بسپارم.[1]
[1]. وقتی در سال 1982/ 1361 در عملیات منطقه جنوب به اسارت درآمده و وارد یکی از اردوگاههای اسرای تهران شدم، یکی از مسئولین اردوگاه به نام «ابومحمد» نزد ما آمد و در مورد مدفن شهدای ایرانی در جبهه اطلاعاتی خواست. من داوطلب شدم کلیه اطلاعات و از جمله مدفن آن خلبان شهید را بازگو کنم. سالها بعد با یکی از خبرنگاران ایرانی روزنامه جمهوری اسلامی به نام «مرتضی سرهنگی» ملاقات کردم. او با اسرا مصاحبههایی انجام میداد و خاطرات آنها را در جنگ و جبهه یادداشت میکرد. من خاطرات خود و داستان آن خلبان را برایش بازگو کردم. در سال 1987/ 1366 نیز دو نفر از برادران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به ملاقات ما آمدند و اطلاعاتی در رابطه با مدفن شهدای ایرانی در جبهه جویا شدند. من یکسری اطلاعات خصوصاً در ارتباط با آن خلبان را به انضمام نقشه محل حادثه و اطلاعات دقیقی که روی صفحه بزرگی ترسیم کرده بودم، در اختیار آنها گذاشتم. ماهها گذشت. روزی مسئول امنیتی اردوگاه به من اطلاع داد که با افرادی ملاقات خواهم کرد. او اسامی افراد مورد نظر را به من داد. به او گفتم: «هیچ کدام از این افراد را نمیشناسم.» او گفت: «بالاخره تو با آنها ملاقات خواهی کرد.» یقین حاصل کردم که آنها از مقامات ایرانی هستند. به او گفتم: «شاید آنها دوستان من هستند و با نام مستعار و به عنوان مهاجر وارد ایران شدهاند.» به هر حال آن شب را نخوابیدم و خاطراتی را که در مورد دوستان و آشنایانم به یاد مانده بود مرور کردم. صبح روز بعد بهترین لباسهایم را پوشیده، خود را معطر کردم و به مطب اردوگاه اسرا که محل فعالیت روزانهام بود رفتم و بیصبرانه در انتظار ملاقات نشستم. ساعت 9 بامداد برادر «میرزائیان» مسئول امنیتی اردوگاه با چهرهای بشاش ظاهر شد و گفت: «ملاقاتکنندگان تو آمدهاند.» به اتفاق او به دفترش رفتیم. در بین راه به من اطلاع داد که آنها دو تن از برادران ایرانی هستند و به خاطر اطلاعاتی که چند ماه قبل در مورد آن خلبان شهید به سپاه پاسداران ارائه کردی اینجا آمدهاند. و اضافه کرد: «آنها نگران به نظر میرسند و باور نمیکنند یک اسیر جنگی آنها را از سرنوشت فرزندشان مطلع سازد.» لحظهای بعد وارد دفتر مسئول امنیتی شدم و دو فرد میانسال را روبهروی خود دیدم. سلام کردم و با آنها دست دادم. اولی پنجاه ساله مینمود که خود را به عنوان پدر شهید و یک خلبان مفقودالاثر معرفی کرد. در چهرهاش آثار ایمان و وقار به چشم میخورد. او گفت که مدیر یکی از دبیرستانهاست. فرد دوم چهل ساله نشان میداد و سرهنگ نیروی هوایی و شوهر خواهر همان خلبان مفقودالاثر بود. پدر خلبان در ابتدای سخن گفت: «طبق اطلاعاتی که شما در مورد یک نفر خلبان شهید به پاسداران انقلاب دادهاید، آنها منطقه را جستوجو کردند و جسد خلبانی را یافتهاند. به من گفتهاند آن جنازه بنابر اطلاعات شما پسر من است، اما من هنوز جسدی را تحویل نگرفتهام. میخواهم ماجرا را از زبان شما بشنوم تا قلبم آرام گیرد و رنج و اندوه و نگرانی که سالهاست در دل دارم، برطرف گردد.» من حادثه را با تمامی جزئیاتش شرح دادم. به محض این که صحبتهایم به پایان رسید. پدر فریادی زد و گفت: «او فرزند من است.» به گریه افتاد. تمامی حاضرین در اتاق به شدت متأثر شدند. خم شد تا دستم را ببوسد. دستم را به سرعت عقب کشیدم. شهادت پسرش را به او تسلیت گفتم. آن مرد در حالی که اشک چشمانش را پاک میکرد از صمیم قلب از من تشکر کرد و گفت: «خوشحالم از این که پسرم به فیض شهادت رسیده است.» از آنها خداحافظی کردم و در حالی که صدام و اربابان او که مسبب این همه کشتار و ویرانی بودند را لعنت میکردم، به اردوگاه اسرا برگشتم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 5847
http://oral-history.ir/?page=post&id=8603