سه روایت درباره شهید محسن وزوایی
مریم رجبی
20 خرداد 1398
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، سیصدویکمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه پنجم اردیبهشت سال 1398 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. محوریت و موضوع این شب خاطره، شهید محسن وزوایی بود و داوود نوروزی، عبدالرضا وزوایی و ابراهیم شفیعی به عنوان راویان برنامه به بیان خاطراتی از دوران نوجوانی و جوانی این شهید پرداختند.
همیشه دلیر
داوود نوروزی راوی اول سیصدویکمین برنامه شب خاطره بود. وی گفت: «من اصلاً نمیدانم لیاقت این را دارم که از محسن عزیز چیزی بگویم یا نه؟ ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، بازی کردیم و مسافرت رفتیم تا اینکه او در نقطهای مسیرش کاملاً از من جدا شد. من این قصد را ندارم که چون محسن شهید شده است، از او تعریف و تمجید کنم، اما او واقعاً خاص بود. او در فوتبال و بازی شوتیهضرب بسیار خوب عمل میکرد. او در خانوادهای مؤمن و متدین بزرگ شد. البته در محله ما همه متدین و مؤمن بودند. پدر او در اداره برق بود. زمانی که ما بسیار جوان بودیم و اصلاً فکر نمیکردیم که باید روزه بگیریم، محسن روزه بود. ما به استخر میرفتیم و به او میگفتیم که به داخل آب بپرد و او پاسخ میداد که سرم باید بیرون بماند و اگر به داخل آب بروم، روزهام باطل میشود. با ما همهجا میآمد، اما احکام دین را رعایت میکرد. بازیهای فکری میکردیم و او اعجوبهای بود. ما حدود ده تا پانزده نفر بودیم که در کوچه بازی میکردیم و همسن بودیم.
من از همه زودتر ازدواج کردم. حدود بیست سالم بود که تقریباً از بچهها جدا شدم و محسن هم در همان سالها در دانشگاه قبول شد. این موضوع را هم بگویم که من و او در یک سال متولد شدیم، اما او یک سال تحصیلی از من جلوتر بود چون من در پاییز متولد شده بودم. من و او در یک مدرسه تحصیل میکردیم، اما او یک سال بالاتر از من بود. او در مدرسه هم جزو شاگرداولیها بود. ما در خیابان شهید مدنی [تهران] هستیم که به نظامآباد معروف بود. در آن زمان به مادر محسن خانم جلسهای میگفتند و برای درس دادن قرآن، بدون هیچ توقعی، به همه جا میرفت. این خانواده واقعاً پایبندی خاصی به عقایدشان داشتند. من میتوانم بگویم که او در همه جا شاگرداول بود. او در دانشگاه هم جزو دانشجویان ردهاول دانشگاه صنعتی شریف شد که در آن زمان آریامهر نام داشت. او در جهاد دانشگاه فعالیت زیادی داشت. زمانی که دانشجو شده بود، روزی من او را دیدم. تیپ و لباسش عوض شده بود. از او پرسیدم که کجایی و چه میکنی؟ گفت: من را از جهاد دانشگاه به خرمآباد فرستادهاند. من هم تازه نامزد کرده بودم و به آبادان رفته بودم که در همان زمان هم جنگ شروع شد. محسن به من گفت زمانی که به آبادان میروی، سر راه به من که در خرمآباد هستم هم سری بزن. پرسیدم: تو در آنجا چه میکنی؟ گفت: من در ستاد پاکسازی منطقه در حال فعالیت هستم. شهریور سال 1359 بود، زمانی که داشتم به آبادان میرفتم، به خرمآباد هم سر زدم. او نبود. گفتند: از آنها خواستهاند که فوری به تهران بروند. به آبادان رفتم. حدود ده روز در آنجا بودم. مادرم و بچههای دیگر هم همراهم بودند و مجبور بودم که برگردم. بماند که با چه بدبختیهایی توانستیم برگردیم. بنزین نبود، شلوغ بود و...
به خرمآباد رفتم و سراغ محسن را گرفتم. ما را به محلی بردند که خاموشی مطلق بود. به اسم محسن در آنجا بسیار از ما پذیرایی کردند. یکی از دوستانش از من پرسید که شما چه نسبتی با او دارید؟ گفتم که ما دوستان صمیمی هستیم. آن شخص گفت: اینجا برای سر محسن جایزه گذاشتهاند! پرسیدم: برای چه؟ گفتند: خانهای اینجا طوری هستند که دست روی هر زن و دختری که بگذارند، برای آنها است و از طرفی گفت: اینجا هرچه ضدانقلاب و فئودال و... دارند خون مردم را میمکند و محسن گفت که من آمدهام و با اینها مبارزه میکنم. همان خانها برای سرش جایزه گذاشته بودند. او اینچنین مبارزهای در چارچوب عقاید خودش داشت. من در مجموع آدم شوخطبعی هستم؛ به او میگفتم: محسن تو برای چه اینقدر کلهخر هستی؟! میپرسیدم: تو به آنها چه ربطی داری؟ او پاسخ میداد که باید یک نفر جلوی اینها بایستد و من یکی از آنها هستم. آن روزی که من داشتم میرفتم، جنگ شروع نشده بود. محسن را برای پیشبینیهای جنگ خواسته بودند و جالب بود که با همان سن کم در همان جامعه دور خودش مطرح بود. در همان جهاد دانشگاه به او گفته بودند که احتمالاً جنگ خواهد شد و فوری او را خواسته بودند. من به راحتی محسن را نمیدیدم ولی هر وقت مرخصی میآمد، سری به من هم میزد. روزی با یک جیپ آهو آمد. از این جیپهای آمریکایی بود که دور تا دورش سوراخ سوراخ بود. پرسیدم: برای چه ماشینتان به این شکل سوراخ سوراخ است؟ گفت: منافقان در خیابان به من حمله کردند و خوشبختانه ما توانستیم فرار کنیم و من همان جمله زشت را به او گفتم. (تو چقدر کلهخر هستی!) من او را به بالا بردم و یک تا دو ساعت پیش من بود و راجع به همه چیز با هم صحبت کردیم؛ زمان زیادی گذشته است و من گفتوگوهایمان را به خاطر نمیآورم. او میآمد و با هم به بیرون میرفتیم. از آن به بعد به او اسلحه داده بودند و او به کمرش میبست. من گاهی اسلحهاش را میگرفتم. او میگفت: داوود شوخی نکن، این مسئولیت دارد. از تو برمیآید و ممکن است که هوایی یا زمینی شلیک کنی. برای همین تیرهایش را خالی میکرد و اسلحه را به من میداد. (با خنده)
در دوران انقلاب جوان بودیم. زمانی به میدان سپاه که در آن زمان به میدان عشرتآباد معروف بود، حمله کردند و ما زیاد اسلحه دیده بودیم، ولی خُب بالاخره کنجکاوی وجود دارد. او در پادگان عشرتآباد هم نقش داشت. فکر میکنم که عمهام روز بیست بهمن فوت کرده بود و من به شهرستان رفتم، البته به علت انقلاب زود برگشتم ولی دقیقاً روز بیستدوم بهمن نبودم. از آنجایی که پادگان عشرتآباد نزدیک خانه ما بود، محسن در آنجا فعالیت خاص خودش را داشت و نترس بودنش در آنجا هم خاص بود. در مورد مسائل جنگ و اینها، هر زمان که مرخصی میآمد، به ما هم سر میزد. ما ده تا پانزده نفر همسن بودیم که زمانهای خوشی را در دوران جوانی داشتیم، منتهی ایشان خیلی مشغلهاش در آن زمان زیاد شده بود. روزی به ما خبر دادند که محسن شهید شده است. پرسوجو کردیم و فهمیدیم که الحمدلله فرار کرده و در بیمارستان است. فکر میکنم که در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی بود. از او پرسیدم که چه شد؟ در ابتدا نمیتوانست صحبت کند و زمان گذشت، چون فکش هم از بین رفته بود. او زمانی که با تانک عراقیها مواجه شد، سنگی را پیدا کرد و تنها توانست خودش را پنهان کند. او گفت که خوابیدم و دستم را روی سرم گرفتم. با گلوله تانک او را زده بودند، نه با توپ. روی تانکها تیربارهایی هست که البته گلوله آن اگر به یک ماشین بخورد، نابود میکند. گفت: من خوابیدم و وقتی گلوله آمد، دست و استخوان زیر فک من را کند و برد. من افتادم و همه فکر کردند که من شهید شدهام. بچهها آمدند و پای من را کشیدند و بردند. یک گودال بزرگی بود که عکسش را داشت و به من نشان داد. گفت: همه گفتند من شهید شدهام و از من عکس میگرفتند. آن عکسها را داشت و به من داد و من نمیدانم که آنها را چه کار کردم. او گفت که زمان گذشت و من را به بیمارستان بردند. فکر میکنم که از گوشت و پوست و استخوان رانش برای فکش استفاده کرده بودند و به همین دلیل اصلاً نمیتوانست صحبت کند. آن زمان از خیابان نظامآباد به خیابان تخت طاووس رفته بودند که الان شهید مطهری نام دارد. او را از بیمارستان به خانه آوردند و من روزها میرفتم و به او سر میزدم. من هم صبحها و هم بعدازظهرها سر کار میرفتم. زمانهایی که شیفت شب بودم، روزها به محسن سر میزدم.
یک روز با مادرش سلام و احوالپرسی کردم و پرسیدم: محسن هست؟ گفت: خواب است، ولی دست کرد در جیبش و کلید خانه را به من داد و گفت: به بالا برو. خانهشان دو طبقه بود. من آرام رفتم و در را باز کردم. مادر داشت برای خرید میرفت. بالای سرش رفتم و آرام موهایش را نوازش کردم. از خواب پرید. شعار او را همان زمان روی دیوار نوشته بودند که گفته بود: «من هرچه درد میکشم، به خدا نزدیکتر میشوم.» به او مرفین داده بودند. خیلی درد میکشید. شما فرض کنید که استخوان از بین برود و از قسمت دیگری استخوان ببرند و به آنجا پیوند بزنند... دردهایی داشت که تا با آنها مواجه نشوی، نمیتوانی درکش کنی. او آنقدر غُد بود که وقتی من رسیدم، یک سینی میوه در پذیرایی خانه جلویش بود، من خواستم انگور در دهانش بگذارم و او نگذاشت. حرف نمیزد، اما منظورش این بود که من باید خودم آن را بخورم. خیلی آرام صحبت میکرد، گوشم را میگذاشتم جلوی دهانش که بفهمم چه چیزی برایم تعریف میکند. گفت که دکترها به او گفتهاند هر لحظه که درد داری، باید مرفین تزریق کنی. او از شب تا صبح در سالن خانهشان از درد قدم میزد، ولی مرفین نمیزد و این هم نمونهای از غدبازیهایش است. میپرسیدیم چرا این کار را میکنی؟ میگفت: اگر اینقدر مرفین بزنم، معتاد میشوم، درد من که تسکین پیدا نمیکند، دوباره همان داستانها را دارم... با همان صدایی که از ته گلو درمیآمد، برایم تعریف کرد که چگونه او را عمل جراحی کردند. استخوان از کجا برداشت شده و پیوند خورده است و همینطور درباره دستش که پوست و گوشت و ماهیچههای آن کاملاً از بین رفته و شکسته بود و آن را بسته بودند.
مدتی گذشت تا مداوا شد. من یک پیکان داشتم. یک بار با همان دست شکسته بیرون رفتیم. هفت تا هشت نفر در آن ماشین نشستیم. محسن گفت که من باید رانندگی کنم و این هم از همان غدبازیهایی بود که داشت. ما به پارک ملت رفتیم. دنبال یک غذاخوری میگشتیم. با هم رفتیم و غذا خوردیم. او بعد از مدتی که سرپا شد، به من گفت که میخواهم به منطقه جنگی بروم. من گفتم: با این درد و موقعیتی که داری؟ او پاسخ داد: اصلاً بر ما تکلیف است که برویم. او با با راه رفتن و غلبه بر دردهایش دوباره توانست راهی منطقه جنگی شود. من خیلی با او صحبت کردم و گفتم: بگذار پیوندت ترمیم شود و سپس برو، او پاسخ داد که حداقل کمک فکری میتوانم بکنم، من باید در منطقه حاضر باشم. او رفت و ما یک روز شنیدیم که شهید شده و جنازهاش را آوردهاند. زمانی که به بهشت زهرا رسید، من درِ تابوتش را باز کردم. آن جعبه تابوت میخکوب بود و من آنقدر ناراحت بودم که ناخن انداختم تا با دستم آن را باز کنم. میخواستم در آمبولانس در کنارش بنشینم که من را گرفتند و اجازه ندادند. اخوی او به آنها گفت: او از دوستان دوره نوجوانیاش است، کاری به کارش نداشته باشید. من در آمبولانس کنارش نشستم. چند نفر دیگر از عزیزان آمدند. ماشین بزرگ بود. من وقتی جنازه را دیدم، نگاه میکردم که اصلاً کجای این جنازه تیر خورده است؟ چرا شهید شده است؟ یکی از عزیزان گفت که موج انفجار در ارتفاعات بازیدراز او را به شهادت رساند. او دوباره با آن جسارتهایی که داشت و میدانست که عراق دارد جلویش را میکوبد، جزو افرادی بود که رفته و سر تپه ایستاده بود. او همیشه برای شناسایی به جلو میرفت. به دلیل همین جسارتها و ازخودگذشتگیهایش او را از دست دادیم. در نوجوانی برای ما پیش میآمد که نماز نخوانیم، روزه نگیریم، اما وسط فوتبال هم اگر اذان میگفتند، او غیبش میزد و میرفت نماز میخواند.»
خاطرات برادر
عبدالرضا وزوایی، برادر محسن وزوایی، متولد سال 1349 است. او ده سال از محسن کوچکتر است. این تفاوت سنی باعث غریبگی این دو نفر نبود. آنها خیلی صمیمی بودند و عبدالرضا خاطرات زیادی از محسن دارد. عبدالرضا مانند هشت خواهر و برادر دیگرش درسخوان بوده و مانند محسن در رشته شیمی تحصیل کرده است. او الان در آستانه پنجاهسالگی است و غیر از دکترای شیمی، دکترای وکالت هم دارد. عبدالرضا وزوایی گفت: «محسن سلوک شیرین و جذابی داشت، یعنی یک عطر وجودی داشت که بسیار گیرا بود. پدر و مادر من شش فرزند با فاصله تولد دو سال به دو سال داشتند که آخرینشان محسن بود، پس از آن تا حدود هشت سال بچهدار نشدند و سپس صاحب سه فرزند دیگر شدند؛ یکی خواهر بزرگم که دو سال از من بزرگتر است، بعد من به دنیا آمدم و پس از من هم محمود که دو سال کوچکتر از من است. به ما سه نفر نسل دومی میگفتند. فاصله سنی محسن با من ده سال بود، ولی این فاصله برای ما جذاب و شیرین بود، هم من و هم محسن همدیگر را دوست داشتیم. زمانی که فوتبال بازی میکرد، خودم را به زور وارد بازی میکردم. زمانی که استخر میرفت هم اینگونه بود. به زمان انقلاب رسیدیم. محسن از حدود شهریور سال 1357 ترقی زیادی کرد. قبل از آن محبوبه و حمید، خواهر و برادر من، تیرماه برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته بودند و قرار بود محسن هم بعد از آنها برود. محسن در دانشگاه صنعتی شریف قبول شده بود و از شهریور جریان انقلاب اوج گرفت. محسن هنوز صد درصد برنامه رفتنش را کنسل نکرده و درگیر انقلاب شده بود. بعد از چند ماه کلاً رفتنش را کنسل کرد. منظورم این است که از شهریور 1357 نقطه عطفی به وجود آمد که محسن رشد بالایی نسبت به سنش کرد. آن زمان 18 سالش شده بود و من کلاس سوم ابتدایی بودم. ما در مدرسه برنامه شعار دادن راه میانداختیم. بچهها را جمع میکردیم که شعار ضد شاه بدهیم. محسن هم در جریان 17 شهریور و هم در دفعات مختلفی کارش این شده بود که برنامههای مختلفی را در دانشگاه و بیرون از دانشگاه برگزار کند. زمانی که در جریان انقلاب کار به درگیریهای خونین رسید، محسن من را نمیبرد، چون در معرض خطر بود و من هم کوچک بودم.
روز هشتم بهمن 1357 بود. من بسیار اصرار کردم و محسن من را با خودش برد. به دانشگاه تهران رفتیم. گروههای مختلف آمده بودند و تظاهرات شدیدی بود. قرار بود امام خمینی به ایران بیاید. در همین اثنا به ما گفتند از خیابان انقلاب امروزی، ماشینهای ارتشی دارند به سمت فرودگاه مهرآباد میروند که آنجا را ببندند و اجازه ندهند هواپیمای امام بنشیند. محسن دست من را گرفت و به خیابان انقلاب رفتیم. دو طرف جمعیت ایستاده بودند. ماشینهای آیفای ارتش، در حالی که دو طرف آنها سربازها با اسلحه نشسته بودند به سمت فرودگاه میرفتند. مردم شعار میدادند، تعدادی از ارتشیها دست تکان میدادند و تعدادی هم کاری نمیکردند. ناگهان یکی از ماشینها آمد و شخصی سرش را بیرون آورد و گفت که پشتیهای ما گاردی هستند و میخواهند بزنند. این را گفت و من دیدم که ناگهان رنگ محسن پرید. بیست تا سی ثانیه نگذشت که دیدیم صدای تیراندازی آمد. من دیدم یک نفر از همان گاردیها با اسلحه ژ3اش به سمت من شلیک کرد. در همان لحظه محسن من را انداخت و خودش هم روی من افتاد. تمام این جریانات در چند ثانیه اتفاق افتادند؛ طوری که من گرمای عبور آن گلوله را از کنار گوشم کاملاً احساس کردم. جمعیت به هم ریختند. چند لحظهای محسن روی من افتاده بود. کنار خیابان در باغچه تعدادی گودال کنده بودند که درخت بکارند. عمق گودال شاید به اندازه یک متر و قطرش هم حدود هفتاد سانتیمتر بود. در چشمبههمزدنی محسن من را به سرعت در یکی از این گودالها انداخت و خودش نیمخیز روی چاله افتاد. تیراندازی و صدای آه و ناله هنوز زیاد بود. تعدادی شهید و تعدادی مجروح شده بودند. در همان لحظه درِ شرکت یا دفتری باز شد تا مردم بروند و در آن پناه بگیرند. محسن من را به سرعت بلند کرد و داخل آن ساختمان برد. به من گفت تکان نخور تا من برگردم. من در پاگرد بودم. بچه هشت ساله بودم و این تیراندازی و خونریزی برای من تازگی داشت. محبت شدیدی بین من و محسن وجود داشت. گرمای وجود او در آن لحظهای که من را روی زمین انداخته بود، باعث میشد اصلاً متوجه اتفاقات دوروبرم نشوم. هیچگونه ترس و نگرانی در من به وجود نیامده بود. من در آن پاگرد ماندم و محسن رفت و حدود چهل دقیقه بعد برگشت. تیراندازی ساکت شده بود. دستهای او خونی بودند. گفت: مجروحان را به آمبولانس و بیمارستان رساندیم. حدود ساعت سه شده بود. قرار شد که به مادرمان چیزی نگوییم که ناراحت نشود و من هم چیزی نگفتم.»
عبدالرضا وزوایی ادامه داد: «روزهای نزدیک به بیستودوم بهمن [1357] محسن سر از پا نمیشناخت. از حدود 19 بهمن به مدت سه روز نبود. ما نگران بودیم. او در بحث تصرف پادگان جمشیدیه دخیل بود. وحید قادری در تصرف آن پادگان با محسن بود که قرار است روزی بیاید و صحبت کند. غروب بیستودوم بهمن محسن با تعداد زیادی اسلحه به خانه آمد. او اسلحهها را از پادگانها گرفته بود. این جریان گذشت تا به تسخیر لانه جاسوسی رسیدیم. از روزی که بحث تسخیر به وجود آمد، ما نمیدانستیم و به دلیل بحث امنیت و حفاظت اطلاعات آن به ما چیزی نگفته بود. بعد از دو روز به خانه زنگ زد و جریان را گفت. شور و حال زیادی بود. هر روز گروههای مختلف جلوی لانه جاسوسی میرفتند و به حمایت از دانشجویان پیرو خط امام، راهپیمایی برگزار میکردند. من هم در پنج یا شش روز از هفته کارم این بود که از مدرسه میآمدم، ناهار میخورم، زود مشقهای فردا را انجام میدادم و از خانهمان که در خیابان تخت طاووس [اکنون: خیابان استاد مطهری] بود، پیاده به لانه جاسوسی میرفتم. در آنجا گاهی محسن را میدیدم و دست تکان میدادم. محسن میگفت که بگذارید به داخل بیاید و خلاصه با او کلی خوش و بش میکردیم. یکی از کارهای مادرم این بود که چند بار در هفته غذا، خصوصاً کتلت درست میکرد و من با قابلمه آن را میبردم و ظرف غذای دیروز را از آنها میگرفتم. محسن بسیار نسبت به پدر و مادرمان مهربان بود و احترام خیلی زیادی به آنها میگذاشت، طوری که هیچ موقع جلوتر از پدر و مادر راه نمیرفت. مادر ما بسیار مهربان و شوخ و گرم بود، اما از طرفی بسیار تودار بود. بعد از شهادت محسن بود که بعضی موضوعات را در خاطراتش تعریف کرد. او در نامههایی که برای خواهرم محبوبه به آمریکا فرستاده بود، بعضی از این ناگفتههای دلش را گفته بود؛ مثلاً زمانی که محسن با مادرم بیرون میرفت، به او بسیار احترام میگذاشت و جلویش راه نمیرفت و حتی در ماشین را برای نشستن مادرم باز میکرد. رسم است که برای تشییع جنازه مردها پیکر را روی دست میگیرند و خانمها پشت آقایان هستند، اما در تشییع محسن دیدند که مادرم جلوی پیکر راه میرود. چند نفر از نزدیکان آمدند و گفتند: حاجخانم چرا شما عقب نمیروید؟ مادرم گفت که من همینجا میخواهم بروم. بعد که اصرار کردند، مادر گفت که محسن در زندگیاش دوست داشت پشت من راه برود، من میدانم که الان هم دوست دارد پشت من راه برود. مادرم تودار بود. یک بار در روز اول عملیات بازیدراز دوم در دوم اردیبهشت سال 1360 دو تیر به گلوی محسن خورد. یک تیر از کنار شاهرگش رد شد و دیگری به داخل چانهاش رفته بود که وقتی دست میزدیم، تیزی گلوله را احساس میکردیم و تا زمان شهادتش هم آن را درنیاورده بود. در حالت خونریزی دور گردنش را بسته بود که در عملیات شرکت کند و از طرفی چون او فرمانده محور بود، اگر به عقب میآمد احتمال پیروزی خیلی کمتر میشد. هر قدر اصرار کرده بودند او به عقب برگردد، قبول نکرده بود. تقریباً چهار تا پنج روز با همان وضعیت در ارتفاعات بازیدراز جنگیده بود و در آخر به حالت اغما رسیده بود که بعد برگشت و کمکم بهبود پیدا کرد. چهاردهم شهریور سال 1360 در عملیات بعدی بازیدراز هم مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفته بود. آنقدر شدید که فکر کردند شهید میشود، حتی به عنوان لحظات قبل از شهادت از او عکس گرفته بودند. او زنده ماند. وضعیت بدی داشت، اما کمکم اندکی بهبود پیدا کرد.»
راوی دوم سیصدویکمین برنامه شب خاطره ادامه داد: «یکی از اقوام ما که الان به رحمت خدا رفته است، مخالف انقلاب بود، محسن را بسیار دوست داشت. او خودش از نخبههای علمی و پزشکی بسیار معروف بود. در یکی از کشورهای اروپایی رئیس مرکز پزشکی معتبری بود. از زمانی که انقلاب شد، وقتی به ایران میآمد، مدام به محسن میگفت که تو حیفی و حتماً باید به خارج از کشور بروی، اگر تو اینجا بمانی، هوش و نبوغت از دست میرود و محسن با همان حالت شوخطبعی و با خنده پاسخ میداد؛ رابطهاش را خوب حفظ کرده بود. به این روال گذشت تا یک بار خبر دادند که محسن مجروحیت شدیدی پیدا کرده است و وضعش هم زیاد خوب نیست. آن شخص که از اقوام بود، به سرعت به ایران برگشته بود. محسن در بیمارستان سجاد بود و بعد از مدتی کمی حالش بهتر شده بود. غذا نمیتوانست بخورد و فقط سرم به او وصل کرده بودند. بعد از اینکه اندکی حالش بهتر شد، با دست چپش میتوانست خواستهاش را بنویسد. در همین اثنا این فرد به دیدن محسن آمد و انگار اصلاً انتظار نداشت محسن را با این وضعیت ببیند. محسن بسیار لاغر شده بود، سرش کچل بود و وضعیت ناجوری پیدا کرده بود. آن شخص یکدفعه با علاقهای که به محسن و مخالفتی که با انقلاب داشت، بسیار بههم ریخت و گفت: محسن ببین چهکار کردی؟ این چه وضعیتی است؟ الان چه کسی میخواهد بیاید و حال تو را خوب کند؟ من چقدر گفتم به دنبال انقلاب نرو؟ محسن هم نگاه میکرد و فقط چشمش تکان میخورد. به من اشاره کرد و فهمیدم که میخواهد چیزی بنویسد. کاغذ آوردم و با سختی نوشت که «چه بُکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم، چرا که در هر دو حال تکلیف خود را انجام دادهایم.» بعد به من اشاره کرد که این را بالای سرش بچسبانم و با چشمش به آن بنده خدا اشاره کرد که آن را بخواند. او وقتی آن نوشته را خواند، منقلب شد و به محسن گفت: تو چه روحی پیدا کردهای؟ من در عظمت روح تو ماندهام. خلاصه اوضاع خاصی به وجود آمد. بعد از مجروحیت دوم همه دکترها گفته بودند که باید چند ماه نقاهت داشته باشی و هفتهای دو تا سه بار فیزیوتراپی شوی. بعد از مدتی محسن اندکی خوب شده بود. با همان وضعیت برای عملیات مطلعالفجر در آذر سال 1360 رفت. برای عملیات فتحالمبین هم اواخر اسفند سال 1360 بود که میخواست به جبهه برود. مادر من هیچ وقت از رفتن محسن جلوگیری نمیکرد اما آن روز خیلی اصرار کرد که نرود. میگفت: تو که تکلیفت را ادا کردی، دِینی هم بر گردنت نیست. خدمت فقط در جبهه نیست، بیا همینجا خدمت کن. تو مجروح شدهای و کسی از تو انتظاری ندارد. محسن گفت: مادر جان این را از من نخواه. من عهدی با خدا دارم که تا زمانی که جنگ است، من در جبهه باشم. اگر جنگ تمام شد و من شهید نشدم، انشاءالله به سنگر دیگری میروم. مادرم گفت: تو حتی نمیتوانی اسلحه را به دست بگیری، تو اصلاً توانایی نداری. دستت باید فیزیوتراپی شود. چگونه میخواهی بروی؟ محسن گفت: میتوانم کلت را در دست چپم بگیرم. مادرم میگفت: در آن زمان قرار بود او به عنوان فرمانده تیپ برود و تعداد زیادی نیرو با خودش ببرد. مادر گفت: تو آنقدر عاشق کربلا هستی که اگر بروی شهید میشوی و نمیتوانی کربلا را هم ببینی. محسن گفت: مادرجان! ما کربلا را برای خودمان نمیخواهیم، ما آن را برای نسلهای آینده میخواهیم.
ما تا اینجا را خودمان میدانستیم، اما جدیداً نامهای کشف شد که پیش خواهرم محبوبه مانده بود. او آن را سی سال و خردهای در گنجینهاش نگه داشته بود. مادرم در آن نامه چیزهایی را گفته است که ما با شناختی که از او داشتیم، باورمان نمیشد با چنین حالتی آن حرفها را گفته باشد. گویا همان روز بعد از اینکه حرفهایش نتیجه نداد و نتوانست محسن را برای ماندن راضی کند، در نامه نوشت که من آقاجان را کنار کشیدم و گفتم: هر طوری که شده نباید بگذاری محسن برود. من احساس میکنم محسن دارد میرود که شهید شود. من تحمل ندیدن محسن را ندارم. آقاجان به مادرم گفت: این راهی است که خودش انتخاب کرده و ما هم باید صابر باشیم. بعد مادر من که خیلی صبور و مشوق محسن بود و اصلاً از رفتنش جلوگیری نمیکرد، به آقاجان گفت: تو اگر بگذاری محسن برود، اگر تار مویی از سرش کم شود، تمام موهای تن تو را دانه دانه میکنم! این جمله اصلاً به ادبیات مادرم نمیخورد. در آن نامه مادرم جملاتی در مورد محسن نوشت مانند اینکه بعد از معصومان، کسی اینگونه نبوده است؛ محبوبه نمیدانی که محسن چگونه شده بود. آنقدر این علاقه و شیفتگی زیاد شده بود که مادر من با آن صبوری، این چنین جملههایی را گفت. در همان نامه نوشت که یک ساعت بعد رفتم و با خدای خودم خلوت کردم و گفتم که باید بگذرم. آمدم و به محسن گفتم: برو و خدا پشت و پناهت باشد. محسن رفت و شهید شد و قضایایی هست که مادرم با پیکر محسن چهکار کرد و چه صحبتهایی کرد و ناگهان آرامشی در دلش افتاده بود و اینکه چه رفتارهایی را موقع تشییع جنازه از خودش بروز داد. خبر شهادت روز جمعه دهم اردیبهشت [1361] رسید. دم ظهر بود و ما در خانه بودیم. دو نفر آمدند و برای دیدن آقاجان به طبقه بالا رفتند. ابتدا گفته بودند که او مجروح شده است. بعدها فهمیدیم که همان موقع هم گفته بودند او شهید شده است ولی مطمئن نبودند و خبر قطعی نبود و به گمانشان نود درصد بود. آقاجان آمده بود و به خواهرها و برادرها گفته بود ولی همه گفته بودند که مادر را چهکار کنیم؟ چگونه به او بگوییم؟ جمعهشب، با توجه به اینکه پنج تا ده درصد احتمال این وجود داشت که شهید نشده باشد، همه فامیل، حدود شصت تا هفتاد نفر، در منزل ما جمع شدند. با توجه به اینکه در ذهن مادر بود که محسن مجروح شده است، گفتند که همگی بنشینیم و دعای توسل بخوانیم. مراسم دعای توسلی همراه با سوز و گریه در خانه ما راه افتاد. در همان زمان هم چون عملیات بیتالمقدس شروع شده بود، ناگهان در قرارگاه محسن را نشان دادند. همه خوشحال شدیم که انگار خبر شهادت اشتباه شده است، اما گویا این فیلم مربوط به قبل از شهادت بود. شب تا حدود ساعت یازده و دوازده در خانه دعای توسل برگزار بود. ظهر روز بعد، یازدهم اردیبهشت بود که خبر قطعی شهادت را دادند و گفتند که الان پیکر محسن دارد به سمت معراج شهدا میآید. آقاجان میخواست به همراه برادرم رضا و اگر اشتباه نکنم، برادرم علی برود. اجازه ندادند خانمها بروند. من میخواستم بروم که گفتند بچهها نباید باشند، اما من آنقدر اصرار کردم که من را هم به همراه خود بردند. در معراج شهدا دنبال تابوتش میگشتیم. اسم هر شهید را روی تابوتش نوشته بودند. من بچه بودم و طبیعتاً باید از مرده میترسیدم، اما وقتی برادرم را دیدم، اصلاً نترسیدم. چهرهاش زیبا بود و آرامش خاصی داشت. چند دقیقهای کنارش رفتم و با او درد دل کردم و آرامش خاصی گرفتم.»
عبدالرضا وزوایی در پایان گفت: « خاطرهای از فروردین سال 1361 و عملیات فتحالمبین بگویم. در هشت سال دفاع مقدس تنها عملیاتی که اول عید انجام شد و خیلی پیروز بود و اسرای زیادی از دشمن گرفته شده بود، عملیات فتحالمبین بود. یادم است که مردم خیلی شاد بودند. از روز اول که برای عید دیدنی میرفتیم، صحبت فامیل از همین عملیات بود. روز سیزدهم فروردین بود و همه ما منزل دایی علی جمع بودیم که محسن سرزده آمد. گویا با قطاری ششصد نفر از اسرا را آورده بود. او به خانه آمده و دیده بود که کسی نیست. با خالهام تماس گرفته بود و او گفته بود که همه منزل دایی علی هستند. او بسیار فامیلدوست بود و با همان لباس منطقه جنگی آمد. همه خوشحال شدند و صلوات فرستادند و شادی کردند. او از حماسههایی که در عملیات فتحالمبین آفریده بود، چیزی نگفت و ما تمام آنها را بعد از شهادتش متوجه شدیم. روز بعدش رفت و چندین روز به خانه نیامد. بعدها متوجه شدیم که او جزو لیست ترور منافقان بود. او بسیار ناراحت بود و به مادرم و چند نفر دیگر گفته بود که من اصلاً دوست ندارم در تهران و توسط منافقان شهید شوم، من دوست دارم در جبهه شهید شوم. چون رد او را میزدند و دنبالش بودند، به خانه نمیآمد. یک شب بچهها اصرار کرده بودند: برو که پیش خانوادهات باشی. آخر شب بود و ما در پذیرایی خانه خوابیده بودیم. محسن آمد و ما بغلش کردیم. اندکی خوابیدیم که ناگهان هراسان بلند شد. یک کلت داشت، آن را برداشت و به حیاط رفت. من هم دنبالش رفتم. کشیک داد و بعد در حیاط را باز کرد. ما بعد متوجه شدیم نگران بوده که به خانه بیایند و کاری کنند. تا به روز 21 فروردین رسیدیم. من چند دفعه قبل از آن اصرار کرده بودم که من را هم به همراه خودت به جبهه ببر و محسن من را نمیبرد. من خودم را بزرگ میدیدم. یک بار قبل از عملیات فتحالمبین به من قول داد که میبرمت و این دفعه روز 21 فروردین بود. او خیلی مقید بود و هر بار که میخواست به جبهه برود، تمام لباسهایش، حتی لباس زیرش نو بود. حمام میرفت، سشوار میکشید و خیلی خوشتیپ به منطقه جنگی میرفت. من آن روز ظهر از مدرسه به خانه آمدم و مادرم گفت: دیر رسیدی، محسن سریع به خانه آمد، خداحافظی کرد و به جبهه رفت. من خیلی ناراحت شدم و گفتم: چرا به من نگفت؟ به من قول داده بود! ده دقیقه گذشت و دیدم محسن در زد و با چند نفر دیگر آمدند. گویا چیزی جا گذاشته بود. من خوشحال شدم و بغلش کردم و گفتم: تو مگر قول نداده بودی که من را ببری؟ گفت: دفعه بعد حتماً میبرمت. من ول نکردم. مدام اصرار کردم. بعد از اصرار من گفت: عبدی! حتماً اگر این سری برگشتم، تو را برای دفعه بعد با خورم میبرم. پرسیدم: قول صد درصد؟ گفت: بله. قول صد درصد. ما خداحافظی کردیم و او حدوداً بیست روز بعد شهید شد.»
ویژگیها
ابراهیم شفیعی راوی سوم برنامه بود. وی گفت: «من و محسن یکسری ویژگیهای مشترک داشتیم، اما او ویژگیهای بارز و برجستهای داشت که به دلیل همان ویژگیها مسافت طولانی یا سالها از من جلوتر بود. ما مدت زیادی در نظامآباد زندگی کردیم. هر دو در رشته مهندسی شیمی قبول شدیم؛ او به دانشگاه شریف رفت و من به دانشگاه خوارزمی رفتم. نمیدانستم که مهندسی شیمی یعنی چه؟ فکر میکردم یعنی لیسانس شیمی. علیرغم اینکه تمام دروس من خیلی خوب بود، ولی در درس شیمی از خودم زیاد راضی نبودم. به همین دلیل درسم را ادامه ندادم. بعدها که در جبهه با محسن آَشنا شدم، فهمیدم که مهندسی شیمی با شیمی کاملاً متفاوت است و تقریباً دو موضوع بیارتباط به هم هستند. به همین دلیل من در دوره دکتری دوباره به سمت مهندسی شیمی رفتم. قرار بود برای تصرف لانه جاسوسی، خودم را از دانشگاه خوارزمی برسانم که متأسفانه توفیق یار نشد و من مجروح و راهی بیمارستان شدم. سپس حفاظت بیرون لانه را به عهده گرفتیم. از آن طرف وقتی خاطرات و زندگینامه محسن را در فرازهای انقلاب میخواندم، متوجه شدم که تقریباً در بسیاری از جاهایی که محسن حضور داشت، من هم حضور داشتم، بدون اینکه شناختی از هم داشته باشیم. اوایل انقلاب سیل عظیمی در خوزستان آمد. من یادم است که در ایام عید نوروز بود که با تعدادی از دوستان، خودمان را برای کمک به سیلزدگان به خوزستان رساندیم. بعدها در سفری که با محسن از جنوب برمیگشتیم، گفت: سری هم به لرستان بزنیم. پرسیدم: مگر شما با لرستان آشنایی داری؟ کاری داشتید؟ گفت: بله. در آن اوایل که سیل آمد، در منطقه سیلزده ماندم و بعد هم به صورت نیروهای جهادی از دانشگاه شریف به مردم کمک میکردیم. یادم است یک بار که از جبهه آمدیم، گفت که برای زیارت حضرت آقا به تهران برویم. پرسیدم: مگر هماهنگ کردهای؟ گفت نه؛ بیا برویم و کاری نداشته باش. رهبر معظم انقلاب در آن زمان مجروح و روی تخت بیمارستان خوابیده بودند. من و محسن توفیق داشتیم که یک ساعت کنار تخت ایشان بنشینیم. ایشان بسیار باحوصله از احوالات جبههها سؤال کرد و بیشتر هم محسن جواب میداد.
محسن ویژگیهایی داشت که تا به امروز کمتر گفته و به آنها پرداخته شده است و در خیلی از مراسمها به خوبی بیان نشده است. شاید قدرت بیان امثال منِ حقیر بسیار ضعیف بوده و یا شاید کمکاری ما بوده است. او در خطوط دفاعی و پدافندی و آفندی همیشه شخصاً به سینه دشمن میزد. این در اصول نظامی و عرف بینالملل زیاد مرسوم نیست. چراکه فرمانده معمولاً نیرویش را پشتیبانی میکند و یا اگر خیلی آدم شجاع و نترسی باشد، در قلب جمع نیرویش قرار میگیرد. ولی محسن در تکتک عملیاتها یا حداقل تعدادی را که من شاهد بودم، همیشه در نوک پیکان حمله بود و با این تهاجم، سینه دشمن را میشکافت. این یکی از ویژگیهایش بود. دوم اینکه آدم بسیار باهوشی بود. یعنی در هر لحظه به راحتی صحنه جنگ را تجزیه و تحلیل میکرد و با فکر بلند و اندیشه بزرگی که داشت، مسیر جدید حمله را بیان میکرد. بحث دیگر شجاعت بینظیر او بود. همانطور که در فیلم به نمایش درآمده هم اشاره شد، با پنج نفر به قلب دشمن که شاید نزدیک به یک لشکر آدم بودند حمله کردند و این در تاریخ و ادبیات جنگ قابل تصور و تعریف نیست. ویژگی بعدی عبودیت او بود. من به جرئت میتوانم بگویم که او اهل یقین بود. ایشان انسانی بسیار متواضع و اهل گذشت بود. با وجود آن همه خصلتهای خوب، هرگز کسی ندید که از خودش تعریف کند. احترام بسیار زیادی برای پدر و مادرش قائل بود و من این احترام را از نزدیک شاهد بودم. برادرهای کوچک را بغل میگرفت و روی زانو مینشاند. برای من جای تعجب بود که با هم از جبهه آمده بودیم، هنوز خستگی راه درنرفته، بچههای کوچک را روی زانو مینشاند و با چه محبتی با آنها برخورد میکرد. اگر بخواهیم بگوییم که چه کسی میتواند برای جوانان امروز ما الگویی بسیار مناسب باشد، من میگویم که محسن بهترین و عالیترین الگو برای این عزیزان است. او از لحاظ تحصیلی، تقوا، هوش، توان رزمی و نیز از لحاظ حضور در تکتک لحظههای انقلاب الگوی بسیار خوبی است.»
شفیعی در ادامه، در مورد آشنایی خودش با محسن وزوایی گفت: «ما در بسیاری از جاها به صورت اتفاقی با هم برخورد کرده بودیم ولی از نزدیک همدیگر را نمیشناختیم. ما عملیاتی در ابتدای آبان [1359] در بازیدراز انجام دادیم که به شکست منجر شد، دومین عملیات را در اواخر آبان انجام دادیم که فقط توانستیم یکی از قلهها را فتح کنیم و باز هم موفق نبودیم. ما موقعی که وارد غرب کشور شدیم، روزهای اول جنگ بود. در جلسات مشترکی که با فرماندهان ارتش داشتیم، دائم تکیهکلامشان این بود که اگر صدام گفته من میخواهم تهران را فتح کنم، مسیر فتح تهران، غرب و سرپلذهاب یا قصر شیرین است؛ در نتیجه باید دشمن جرئت گذر از این مسیر را نداشته باشد و برای این هم الزاماً باید ارتفاعات بازیدراز که ارتفاعاتی بسیار صعبالعبور، صخرهای، بلند، ناهموار و مشرف به کل آن منطقه است را بگیریم. آنها گفتند اگر که این ارتفاعات را بر اساس مطالعات استراتژیکی که ما داشتیم، در تصرف داشته باشیم، صدام خیال تصرف تهران را از سر به در خواهد کرد. به همین دلیل ما بیشترین فشار و برنامه را روی آزادسازی آن ارتفاعات گذاشتیم. ولی یک تا دو عملیات ایذایی انجام دادیم که زیاد موفق نبود. یک بار نیروهای صدام با تمام توان به ما حمله کردند که کل ارتفاعات را از ما باز پس بگیرند و الحمدلله در آنجا شکست بسیار سنگینی متحمل شدند. قبل از عید نوروز سال 1360، جلسهای بین فرماندهان بود. شهید غلامعلی پیچک از افراد بسیار لایق و شایسته و از دانشجویان انرژی اتمی بود. او از انسانهای بسیار بزرگ است که در حق او هم کملطفی شده است. شاید به اندازه کافی خاطراتش بیان نشده است. او در آن جلسه من را کنار کشید و گفت: ما اینبار باید ارتفاعات بازیدراز را آزاد کنیم. من گفتم که نیروی کارکشته، ورزیده و توانمند میخواهد و اگر بتوانی چنین نیرویی را فراهم کنی، قطعاً این کار امکانپذیر است. او گفت: من به دنبال تأمین نیرو میروم و شما نیز برای شناسایی و برنامهریزی برای عملیاتی بزرگ و گسترده برو. یک روز ساعت دو بعدازظهر بود که به من بیسیم زد و گفت: بحمدالله آن نیرو و امکاناتی را که میخواستی، فراهم شد. پرسیدم: چطور؟ گفت: سپاه یک گردان نوپا آموزش داده است که آماده نبرد هستند. من از آنها دیدن کردهام؛ نیروهای بسیار زبده و متقی هستند. من این گردان را برای شما میفرستم و سعی کن با اینها کار عملیات را نهایی کنی.
ساعت چهار تا چهار و نیم بعدازظهر بود که دیدم برادر محسن با یک جیپ آهو به اتفاق دو گروهان از گردان 9 وارد منطقه قسمت چپ سرپلذهاب و زیر ارتفاعات بازیدراز شدند. ما جلسهای مقدماتی با او داشتیم و او همانطور که گفتم، بسیار متواضع بود. من رسیدم و پرسیدم که برادر محسن شما هستی؟ گفت: بله. او هم پرسید: آقای شفیعی؟ گفتم: بله. به شوخی گفت: چطوری حاجشفیعی؟ گفتم: من حاجی نیستم. پاسخ داد: از نظر من تو حاجی هستی. تا مدتی بعد از آن هم به من حاجی میگفت. من میگفتم که به من حاجی نگو، چون من حاجی نیستم. گفت: حاجی میشوی. این ابتدای آشنایی ما بود و بعد از آن دوش به دوش برنامهریزی را شروع کردیم؛ تا دوم شهریور که ما توانستیم عملیات بازیدراز را با آن عظمت انجام دهیم. عملیات بازیدراز در زمان خودش ویژگیهای بسیار خاصی داشت. تا آن لحظه بزرگترین عملیات موفق ما بود. ما با تعداد نیروی اندک به قلب دشمن زدیم. علاوه بر اینکه بیش از 740 نفر اسیر گرفتیم، هزار و خردهای نفر از نیروهای عراقی کشته شده بودند که جنازههایشان بر صخرهها بود. یکی از لشکرهای قدرتمند عراق که آن را برای تصرف کامل خرمشهر آماده کرده بودند، در راه برگشتن، در درگیری با نیروهای ما از بین رفت. این عملیات اولین عملیاتی بود که ارتش مسئولیت فرماندهی عملیات را به سپاه پیشنهاد کرد. تا آن روز فرماندهی عملیاتها با ارتش بود و ما بیشتر سعی میکردیم در خدمت ارتش باشیم. ارتش گفت: ما نیروهایمان را در اختیار شما میگذاریم؛ پشتیبانی هوایی، پشتیبانی خدمات هلیکوپتری، پشتیبانی توپخانهای. این عملیات بسیار گسترده و غیر قابل تصور، هم برای نیروهای ما و هم برای نیروهای عراقی بود. ما قرار بود از هفت محور عمل کنیم. سختترین مسیر، مسیری بود که من، برادر محسن، برادر علیرضا موحد دانش و برادر حسین خالقی قرار بود به اتفاق از آن عبور کنیم. درست در رأس قلهها بودیم. ساعت دو و نیم بامداد شهید پیچک در بیسیم گفت که مشکلاتی برای آن هفت محور دیگری که قرار بود عمل کنند، پیش آمده که نمیتوانند به هدف برسند؛ چه میخواهید بکنید؟ یا باید خیلی سریع برگردید که قتلعام نشوید یا بررسی کنید که اگر با مسئولیت خودتان میتوانید عمل کنید، به من خبر بدهید. ساعت سه بامداد بود که با برادر محسن و برادر موحد در دل تاریکی و زیر صخرهای در فاصله ده تا پانزده متری عراقیها جلسهای گذاشتیم. بنا بود ما را از طرفین پوشش دهند. بنا بود از طرفین نیرو بیاید و بنا بود نیرو هِلیبُرد شود. تمام نیروهای هلیبرد شده اسیر شدند. قرار بود نیروهایی به فرماندهی شهید جعفر جنگروی برای شکار تانکها بروند و نتوانستند. یک گردان به فرماندهی شهید برادر صاحبالزمانی قرار بود از طرفی از بازیدراز به سمت پشت آن منطقه برود که آنها هم نرسیدند. قرار بود دو گردان به فرماندهی شهید محسن حاجبابا از پشت بازیدراز بیایند و آنها هم نتوانستند. من نظر بقیه را در این شرایط پرسیدم. محسن سرش را به سمت آسمان بلند کرد و سپس نگاهی به من کرد. تصمیمگیری بسیار سخت بود. در جبهه شما با جان افراد طرف هستید. کوچکترین اشتباه مساوی از دست دادن جان بسیاری از افراد است. محسن دعایی زیر لب خواند و گفت که ما آماده هستیم، نظر خودت چه است؟ گفتم: من هم آمادهام.
با رمز یا حسین(ع) عملیات را شروع کردیم. محسن و موحد مشترکاً به قلب دشمن زدند و در همان ثانیههای اول توانستند 64 نفر از عراقیها را در حال خواب از درون سنگرها بیرون بکشند. اگر من بخواهم همه داستان را برای شما بگویم، خیلی طولانی میشود. ساعاتی از عملیات نگذشته بود که یکی از بچهها گفت: محسن زخمی شده است. خودم را به سرعت پیش محسن رساندم و دیدم که دو تیر به زیر گلویش خورده است. دست زدم و گلولهها را احساس میکردم. پرسیدم که نمیخواهی بروی و به بیمارستان سری بزنی؟ شاید برایت مشکلی پیش بیاورد؟ گفت: من تا آخر ایستادهام و با دو تیر و چند ترکش از میدان بهدر نمیروم. شما هم خواهشاً اصرار نکن. من باید بمانم تا قلهها را یکی پس از دیگری آزاد کنیم. با برادر حاجعلی موحد دانش مسیر عملیات را ادامه دادند و تا قله 1100 که قلهای بسیار مرتفع بود، پیش رفتند و ما در پایین قرارداشتیم. ما 9 بار روی این قله تک انجام دادیم و هر بار با شکست مواجه شد. دفعه نهم محسن گفت که برای بار آخر حمله میکنیم. حمله کردند و این بار با موفقیت کامل رفتند و قله را تصرف کردند. بعد از عملیات برادر محسن در مورد این حمله صحبت کرد و گفت که در حمله نهم، امام زمان(عج) به کمک ما آمد و این صحنه باعث عزل آقای بنیصدر [رئیسجمهوری وقت] هم شد. بچههای سپاه بنیصدر را به جبهههای غرب کشور راه نمیدادند، به همین دلیل به شدت از دست نیروهای سپاهی عصبانی بود و همان زمان ابلاغیهای صادر کرد که ارتش هیچگونه امکاناتی به سپاه ندهد. بنیصدر گفت: اگر شما راست میگویید، واقعیت را بیان کنید. منظورش از واقعیت هم آن نیروهایی بود که پشت عراق هلیبرد کردیم و آنها اسیر شده بودند. این موضوع از طریق برادر محسن به حضرت امام خمینی منعکس شد. حضرت امام در یکی از بیاناتش فرمود که آنهایی که در جبههها به حضور امام زمان(عج) اعتقاد ندارند، کافر هستند!»
سومین راوی سیصدویکمین برنامه شب خاطره آخرین خاطرهاش را اینگونه بیان کرد: «شب عملیات بازیدراز و یازدهم شهریور [1360] بود. من و محسن شبانه برای بچهها سخنرانی کردیم. بچهها غسل کردند. وصیتنامه نوشتند. ما میدانستیم که نبرد سخت و دشواری است و احتمالاً بسیاری از بچهها شهید خواهند شد. محسن به من گفت: بچهها نوربالا میزنند. میخواهی بعضی از آنها که شهید میشوند را نام ببرم؟ خیلی نورانی شدهاند. من خندیدم و به شوخی گفتم که علم غیب هم پیدا کردهای؟ گفت: لازم به علم غیب نیست، از چهرهها کاملاً روشن است. گفتم: بگو. گفت: اولین نفر همین جعفر جواهری است. معاون محسن در عملیات و پسر عمه من بود. مادرش بسیار سفارش کرده بود که مراقبش باشم. بعد گفت: دومین نفر هم همین علی طاهری است که اینجا نشسته است. نفر بعدی محمود غفاری و... صبح عملیات خودم را به جعفر رساندم و گفتم: خیلی مراقب باش. تو به همراه محسن دقیقاً در نوک پیکان عملیات و از همه طرف زیر تیربار دشمن هستید. جعفر لبخندی زد و گفت: تو به ماندن فکر میکنی و ما به رفتن. تو دعا کن ما شهید شویم، برای ماندن ما فکر نکن. من خیلی متأثر شدم و به حال خودم تأسف خوردم. یک ربع از صحبت ما نگذشته بود که محسن گفت: جعفر شهید شده است. دومین نفر علی طاهری بود. من از محسن پرسیدم که به خودش بگویم که در عملیات شهید میشود؟ گفت: او بچه پررویی است و کم نمیآورد. به او بگو. به علی طاهری گفتم و او خندید که من؟ من و توفیق شهادت؟ این حرفها به من نمیآید. اگر بگویی تکتک این بچهها شهید میشوند، من باور میکنم، اما خیلی مانده تا توفیق شهادت نصیب من شود. علی روز اول نبرد میگفت که به محسن بگو من زندهام. روزهای دوم، سوم و چهارم گذشتند و روز پنجم بود که محسن مجروح شد و تقریباً کل صورتش آسیب دید، دستش هم تقریباً قطع شده بود. بعد از این واقعه علی پیش من آمد و گفت: گویا محسن به جای من رفتنی شده است! او خندید و رفت.
من در بیمارستان به ملاقات محسن رفتم و حرفهای علی را به او گفتم. او با دست چپش نوشت: «علی شهید میشود». روز هفتم علی طاهری هم شدیداً زخمی شد و او را به بیمارستان منتقل کردند. علی را پانسمان کردند. شهید پیچک گفت که مادر علی خیلی نگران است. یک ماشین در اختیارش گذاشت و گفت: تو به دیدن مادرت برو. او از اسلامآباد غرب که رد شد، تماس گرفت و گفت: به محسن وزوایی بگو علی زنده است، توفیق شهادت نصیبم نشد. من دارم به تهران میروم و الان در راه تهران هستم. گفتم: خدا را شکر. ما برای تصرف یک یا دو قله در شب نهم عملیات هماهنگی کرده بودیم. ناگهان دیدم آتش توپخانه به هم خورد. من خیلی عصبانی شدم و با توپخانه تماس گرفتم و پرسیدم: چه کسی این کار را کرده است؟ گفتند دیدهبان. پرسیدم دیدهبان چه کسی است؟ گفتند: علی طاهری. گفتم: او که تهران است! گفتند: نه! او روی قله است. پرسیدم: روی قله چهکار میکند؟ گفتند: ما هم نمیدانیم. پیدایش کردم و از او پرسیدم: تو اینجا چه میکنی؟ مگر تهران نرفته بودی؟ او گفت: نزدیک کرمانشاه یادم آمد که دوربینم را جا گذاشتهام. در مسیر که میآمدم، دیدم چند گردان عراقی از پشت آمدهاند که شما را دور بزنند و مجبور شدم آن آتش توپخانه را که شما برای عملیات تنظیم کرده بودید، تغییر دهم. من آن چند گردان را با آتش توپخانه متواری کردم. گفتم: باشد، تو الان مجروح هستی، اینجا را ترک کن. اشکی در چشمش جمع شد و گفت: مگر محسن نگفت که من شهید میشوم؟ گفتم خواهش میکنم؛ با این وضعیت مجروحیت بهصلاحت نیست بمانی. نگاهی کرد و گفت: حالا که اصرار میکنی، من میروم. اسلحه کلاش و دوربین را روی دوشش انداخت. دستش در گچ و سینهاش هم مجروح بود. نگاهی کرد و رفت. ده دقیقه از صحبت ما نگذشته بود که گفتند: علی شهید شد! پرسیدم: کجا؟ او که رفت! گفتند: موقعی که در مسیر میرفت، یک گروهان عراقی میخواست ما را دور بزند، او تک و تنها با آنها درگیر و همانجا شهید شد.
آخرین نفر محمود غفاری بود. او روحانی وارسته، جلیلالقدر و قبلاً مسئول عقیدتی- سیاسی لشکر 81 زرهی کردستان بود. روزی که با او آشنا شدیم، گفت: من میخواهم عبا و عمامه را کنار بگذارم و همه عشق و آرزوی من این است که مانند یک بسیجی بیایم کنار شما و بجنگم. گفتم که مأموریت شما فرق میکند، ولی او قبول نکرد. او پابهپای ما میآمد و چون محسن گفته بود که احتمال شهادتش زیاد است، خیلی مراقبش بودم. او دیدهبان توپخانههای ارتش بود و به ما هم کمک میکرد. عصری، جروبحثی با هم کردیم که آیا شب حمله جدیدی انجام بدهیم یا نه؟ این موضوع طولانی است و من از آن میگذرم. به او گفتم که مراقب خودت باش. در هر صورت شما روحانی هستی. گفت: مگر خون من از شما رنگینتر است؟ تقریباً حرف محسن برای من مسجل شده بود، ولی چون میخواست پابهپای من بیرون بیاید، گفتم که خواهش میکنم شما در سنگر بمان. سنگری بسیار عمیق وجود داشت. او گفت: پس من نماز شب میخوانم. گفتم: یازده رکعت نماز است، از سر شب تا نصف شب نماز نخوان! گفت: خودت نمیگذاری کنارت بنشینم! ما با اصرار او را به داخل سنگر فرستادیم و مراقب بودیم. تیر و ترکش از همه طرف میآمد. من در بیرون از سنگر داشتم با نیروهای واحدهایی که آنجا بودند صحبت میکردم که ناگهان گلولهای از توپخانه عراق آمد و درست کنار من خورد. من به گوشهای پرت شدم. شاید یازده تا دوازده ترکش از آن به من خورد. پرسیدم که از حاجمحمود چه خبر؟ گفتند: مشغول نماز شب است. او در سجده گریههای بسیار طولانی داشت، تا جایی که من واقعاً اذیت میشدم. گفتم: صدای گریهاش نمیآید! به داخل سنگر رفتم و دیدم زمانی که از سجده بلند شده، ترکشی به سرش خورده بود و در همان حالت سجده شهید شده بود.»
تعداد بازدید: 8917
http://oral-history.ir/?page=post&id=8592