اسراری از درون ارتش عراق-27

ترجمه: حمید محمدی

04 اسفند 1397


پس از گذشت نیم ساعت که سرانجام آتش ایرانی‌ها رو به خاموشی می‌رود، فرمانده هنگ از جا بلند می‌شود و در کمال ناباوری می‌بیند که شمار زیادی از افرادش به خاطر نبودن هیچ جان‌پناهی و سنگری، بی‌جان نقش زمین شده‌اند. در این لحظه فرمانده هنگ که می‌بیند با اندکی معطلی خورشید سر زده، بقیه افرادش هم در تیررس مستقیم ایرانی‌ها قرار خواهند گرفت، فوراً بی‌سیم را برداشته، با مقر پشت جبهه تماس می‌گیرد و آنها را از حال زار خود و هنگش باخبر می‌کند و بعد می‌پرسد:

ـ پس این تیپ زرهی که قرار بود ما پشتیبانی‌اش کنیم کجاست که لااقل زخمی‌های ما را به عقب برگرداند؟

صدای آن سوی بی‌سیم می‌گوید:

ـ نیازی نیست شما آنجا بمانید، هرچه زودتر افرادت را عقب بکش!

فرمانده هنگ که از این جمله حسابی جا خورده بود، با تعجب می‌پرسد:

ـ پس عملیات چه می‌شود؟!

ـ عملیات متوقف شده، شما هم سریع برگردید عقب!

فرمانده که از عواقب کار عقب کشیدن نیروهایش حسابی وحشت داشته، باز برای اطمینان خاطر می‌پرسد:

ـ ولی قرار بود ما...

صدای آن سوی بی‌سیم جمله‌اش را قطع می‌کند و با صلابت می‌گوید:

ـ دستور را من به تو گفتم، حالا هر کار می‌خواهی بکن! عواقبش هم به عهده خودت! تمام!

فرمانده هنگ هم بدون معطلی همه نیروهایش را جمع وجور می‌کند و در حالی راهی عقب می‌شود که از پانصد نفر نیروی هنگ تنها هشتاد نفر سالم مانده و بقیه یا کشته شده بودند یا مجروح. در طول راه بازگشت، فرمانده ـ محزون و گرفته ـ به عاقبت شوم افرادش فکر می‌کند، به اجساد رها شده آنها بر روی زمین و ناله‌های پر سوز و گداز زخمی‌های هنگش. به این می‌اندیشد که چرا او را بی‌جهت به کام مرگ فرستاده بودند و...

روز بعد، هنگامی که فرمانده هنگ دمغ و کسل در سنگرش نشسته بوده است، تلگرافی از فرماندهی می‌رسد که او را به جلسه تحلیلی عملیات ضد حمله دعوت کرده بود. اندکی بعد، او هم در آن جلسه که به ریاست فرمانده محور سرلشکر ستاد «طالع ‌الدوری» تشکیل شده بود، شرکت می‌کند. در جریان تشریح اوضاع مناطق، نوبت به فرمانده تیپ دهم زرهی که می‌رسد، لب به شکوه از هنگ کماندویی باز می‌کند و می‌گوید:

ـ قربان، خاکریزی که ایرانی‌ها در مقابل موضع ما داشتند، خیلی ضعیف بود. اگر هنگ کماندویی طبق قرار ما را کمک کرده بود، مطمئناً می‌توانستیم آن را تصرف کنیم.

سرلشکر تا این جمله را می‌شنود، رو می‌کند به سرگرد فرمانده هنگ کماندویی و می‌گوید:

ـ بگو ببینم پس شما چه‌کار می‌کردید؟

ـ قربان من از هیچ چیزی خبر ندارم! به من گفتند نیروهایم را برای کمک به تیپ زرهی جلو ببرم. اما کدام تیپ، من نمی‌دانم. کسی که بنا بود جزئیات را به ما بگوید و موضع را مشخص کند، وسط کار ما را رها کرد. ما در نقطه‌ای گیر افتاده بودیم که اصلاً نمی‌دانستیم دشمن در کدام سمت‌مان موضع گرفته، چقدر با ما فاصله دارد؟

ـ مأموریت شما حمله بوده، این را می‌بایست بفهمید!

ـ قربان اصلاً چنین چیزی به من ابلاغ نشده بود!

سرلشکر طالع ‌الدوری که عصبانی شده بود، فریاد می‌کشد:

ـ ما می‌دانستیم که خاکریز جلویی ایرانی‌ها خالی هست، نیروی اصلی ایرانی‌ها در خاکریز پشتی مستقر شده بود. ما می‌خواستیم این خاکریز را بگیریم. اما اگر این موضوع را به افراد خودمان می‌گفتیم، ترس و وحشت نمی‌گذاشت که آنها پا جلو بگذارند. نمونه‌اش خود شما که می‌ترسید جلو بروید!

ـ قربان شما چی دارید می‌گویید؟! از کل 500 نفر هنگم، فقط 80 نفر مانده!

در این لحظه سرلشکر خونش به جوش می‌آید و با عصبانیت فریاد می‌کشد:

ـ زبان تو خیلی درازه! در کار ما دخالت نکن. ما به تو دستور می‌دهیم، تو هم فقط اجرا کن و بس!

بعد هم شروع می‌کند به ناسزا گفتن و هرچه که از دهانش در می‌آید، نثار سرگرد بیچاره ـ که فقط به خاطر حمایت از افرادش لب به سخن باز کرده بود ـ می‌کند.

یکی دیگر از صفات زشت و پلید طالع ‌الدوری که زبانزد همه افراد تحت فرمانش بود، اصرار زیادش بر اعدام دسته‌جمعی اسرای ایرانی و دفن دسته‌جمعی آنان بود. او همیشه در طی عملیات‌ها به واحدهایش دستور می‌داد که به هیچ‌وجه اسیر نگیرند و اگر هم گرفتند، او را قبل از تخلیه به پشت جبهه اعدام کنند. در یک کلام باید گفت طالع در واقع خلق و خوی فرمانده‌اش صدام را داشت.

هنگامی که فاو در آتش پرالتهاب جنگ می‌سوخت و سربازان ـ فرزندان مردم محروم عراق ـ که صدام بالاجبار آنها را راهی آن جبهه کرده بود، ‌در خون می‌غلتیدند و اکثر خانواده‌های عراقی در مصیبت و ماتم خود خون می‌گریستند و در عزای فرزندان‌شان سیاه‌پوش بودند، سردمداران رژیم، جشن بزرگی در بغداد برپا کرده بودند و بی‌اعتنا به انبوه جنازه‌هایی که از فاو به سراسر عراق سرازیر بود، سرمست از غرور به جشن و پایکوبی مشغول بودند. جشن به خاطر ازدواج «قصی» پسر صدام با دختر سرلشکر ستاد «ماهر عبدالرشید» برپا شده بود. یکی از دوستانم که خود در این جشن شرکت کرده بود، می‌گفت: «مراسم چنان مجلل و پر زرق و برق بود که من به عمرم مانندی برای آن ندیده بودم. اکثر وسایل پذیرایی را به وسیله هواپیمای شخصی از فرانسه آورده بودند و...»

سرلشکر ستاد هشام الفخری

در معرفی «هشام صباح‌الفخری» همین بس که بگوییم او مطیع بی‌چون و چرای صدام بود. هر فرمانی را که از او می‌شنید، بدون این که حتی از خودش سؤال کند آیا قابل اجرا است یا نه، برای انجامش می‌شتافت. او هم مثل سایر همپالکی‌هایش، خونخوار و جانی بود و از کشتن افراد، به ویژه اسرای ایرانی لذت می‌برد. علاوه بر این که همیشه از افسرهای تحت امرش می‌خواست تا اسرای ایرانی را اعدام کنند، خودش هم چندین‌بار این کار را کرده بود که نمونه بارز آن قتل‌عام یک گروه از اسرای ایرانی در جریان عملیات شوش ـ دزفول بود که آنها را به مسلسل هلی‌کوپتر بسته بود. به هر حال، خوی درندگی و سبعیت او تنها به اسرای ایرانی منحصر نمی‌شد و در موارد بسیاری شامل حال عراقی‌ها هم می‌شد. باز هم برای نمونه، یکی از جنایات او را ذکر می‌کنم:

در حین عملیات «هورالهویزه» که ایرانی‌ها موفق شدند از هور عبور کرده، خود را به جاده اصلی بغداد ـ بصره برسانند، عده بسیار زیادی از افراد واحدها که شکست خود را حتمی می‌دیدند، پا به فرار گذاشتند. در همین زمان گروهی از این سربازها و درجه‌داران فراری ـ که حدود 400 نفر بودند ـ را به دستور هشام صباح ‌الفخری به استادیوم ورزشی شهر «العماره» آوردند و همه آنها را همان‌جا در مقابل دیدگان ناباور و اشکبار مردم و گروه زیادی از ما افراد ارتش که برای عبرت گرفتن به آنجا آورده شده بودند، تیرباران کردند تا هم درس عبرتی باشد برای مردم زجردیده و هم این که پس از آن، سایر افراد حتی به فکر فرار از جبهه نیفتند!

پایان

اسراری از درون ارتش عراق-26



 
تعداد بازدید: 4054



http://oral-history.ir/?page=post&id=8388