ضرورت، دشواری و تجربههای تاریخ شفاهی زلزله
مریم رجبی
07 بهمن 1397
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، نشست «آوار و هاوار: تأملی در تاریخ شفاهی زلزله کرمانشاه» صبح سهشنبه بیستوپنجم دی سال 1397 در سالن دکتر پرهام در مرکز اسناد و آرشیو کتابخانه ملی جمهوری اسلامی ایران برگزار شد. در بخش نخست گزارش این نشست، گفتههای صباح خسرویزاده، کارشناس اسناد سازمان اسناد و کتابخانه ملی و مجری نشست و صباح قنبری، عضو طرح تدوین تاریخ شفاهی زلزله کرمانشاه و نخستین سخنران نشست را خواندید.
چرا «آوار و هاوار»؟
ایرج ورفینژاد، عضو دیگر طرح تدوین تاریخ شفاهی زلزله کرمانشاه، سخنران دوم نشست بود. وی گفت: «زلزله سرپلذهاب در بهت و ناباوری مردم رخ داد. ما هیچ سابقهای در این دست زلزلهها و سوانح تکاندهنده و غافلگیرکننده نداشتیم، به همین دلیل وقتی که رخ داد، تبعات روانی بالایی داشت، جوری که مردم تا چند روز نمیفهمیدند چه اتفاقی افتاده است. جا دارد که من حماسه ملی مردم ایران را در آن دوران ستایش کنم. این برگ زرینی است که در تاریخ شفاهی گرفتیم و نیز در خاطرات و ذهن و قلب ما به یادگار میماند.
همه ما مشغول امدادرسانی بودیم. من به یاد دارم که ماشینی از سمت کرمان آمده بود و ما وسایل داخل آن را در بین مردم توزیع میکردیم. زمانی که کار تمام شد و برگشتیم، دیدم که هفت هشت تماس بیپاسخ از دکترعلیرضا ملایی توانی دارم. او نگران شده بود و تماس گرفته بود تا احوال من را بپرسد. من اوضاع را برایش شرح دادم و او گفت که مستندسازی کنم، عکس یا فیلم بگیرم و در حد یک مقاله خوب بیاورم. این، جرقه ابتدایی کار بود. من فکر کردم که آن را بسط دهم تا کار بزرگتری شود. آقای قنبری ستون اصلی کار بود و بدون حضور او این کار انجام نمیشد. ما تصمیم گرفتیم که این کار را انجام دهیم. بعد از اینکه چندین بار با هم حرف زدیم، به این نتیجه رسیدیم که در کنار اینکه رسانههای متعدد مسئولیت بازتاب این فاجعه طبیعی را برعهده دارند، ما هم از منظر تاریخی و به عنوان یک رسالت تاریخی به آن بپردازیم تا مسیر را برای پژوهشگران دیگری که میخواهند در مورد بلایا یا فجایع طبیعی کار کنند، هموار کنیم.
عنوانی که برای کار انتخاب کردیم، «آوار و هاوار» است. آوار که مشخصه اصلی زلزله است و هاوار هم یک واژه کردی به معنی «فریادی که تمنای کمک دارد» است و ممکن است این درخواست به سرانجام برسد یا نرسد. با توجه به اینکه از لحاظ وزنی هم مناسب بود، تصمیم گرفتیم که همین عنوان را برای نام کتاب انتخاب کنیم. ما ضرورتهای متعددی برای انجام این کار احساس میکردیم: یکی بحث کشور خودمان ایران بود که به لحاظ طبیعی، کشوری فاجعهخیز است و این مسئله ما را به این سمت سوق داد که بالاخره این کار باید از یک جایی شروع شود و این حوادث و بلایای طبیعی نباید در تاریخ مغفول بماند و نادیده گرفته شود، چرا که به قول دوستم آقای قنبری، تاریخ، صد سال یا هزار سال گذشته نیست، همین الان هم میتواند موضوع تاریخ باشد. ضرورت دیگری که برای انجام این کار احساس کردیم، بحث کاستیهایی بود که خودمان به صورت روزانه درگیرش بودیم و مردم نیز با آن دست و پنجه نرم میکردند؛ مثل بینظمی در امدادرسانی. دو سه روز اول کار، مهمترین مشکل آب و نان خشک بود، یعنی اگر خانوادهای آب و نان خشک داشت، انگار که سفره پادشاهی داشت. یک سردرگمی و گیجی عجیبی در زمینه امدادرسانی مشاهده میشد. تمام سازمانهای امدادرسان دچار یک حالت سرگیجه شده بودند و اگر کمکهای مردمی که از روز دوم یا سوم شروع شد، نبود، بخش عظیمی از مردم از گرسنگی و تشنگی میمردند. همه کسانی که آنجا بودند و آشنایی داشتند، میتوانند این مسئله را شهادت بدهند. ضرورت دیگری که وجود داشت و کاستی دیگری که ما مشاهده کردیم، بحث عدم کمکرسانی به افرادی بود که حادثهدیده اصلی بودند. ما حدود دو یا سه هفته بعد از زلزله بود که سراغ مصاحبهگرفتن رفتیم. آنهایی که کشته داده بودند، هنوز چادر نگرفته بودند. همه چیز آنقدر بیبرنامه بود که به فاجعهدیده اصلی به صورت ویژه امدادرسانی نمیشد و از طرفی آنها خودشان در شرایط روحیای نبودند که سراغ چادر و مایحتاج بروند. اگر همسایهها به آنها خوراکی میدادند، در همان فضای باز میخوردند. این بینظمی که میگویم در اینجا قابل مشاهده است که بعضی از خانوادهها چهار تا پنج چادر داشتند. این کاستیهایی بود که در جریان زلزله وجود داشت. مشکل دیگر، مشکل زیرساختها بود؛ یعنی قطعی آب، برق، تلفن. تمام خطوط به ناگاه قطع شده بود. اگر خطوط تلفن کار میکرد شاید ما در حد پنج درصد آمار تلفاتمان کم میشد و این رقم قابل ملاحظهای است. ما اگر آمار تلفات زلزله را 600 نفر در نظر بگیریم، پنج درصد تلاش برای اینکه تعداد کشتهها کم شود هم میتوانست رقم بزرگی باشد.
مانند روایت زن و شوهری که...
ما در ابتدا مشکلاتی که مردم از نظر حقوقی با آنها درگیر بودند را متوجه نمیشدیم. وقتی مصاحبه میگرفتیم، خانوادهای دیدیم که از کل آن، تنها زن خانواده زنده مانده بود و مسئله وراثت وجود داشت که هنوز هم ادامه دارد و حل نشده است. در زمینه پزشکی هم به همین شکل بود؛ مثلاً دولت گفته بود که تا چهل روز هزینههای پزشکی رایگان است. چشم فردی از حدقه درآمده بود. عمل اول او در فاصله زمانی چهل روز انجام شده بود و بقیه عملها به ماه سوم و چهارم کشیده شده بود. او عملاً باید تمام تعرفههای پزشکی را پرداخت میکرد و با یک فردی که زلزلهدیده نبود، هیچ تفاوتی نداشت. مشکل دیگری که ما در این زلزله دیدیم و متأسفانه یکی از مشکلات بزرگ حال حاضر ما است، از دست رفتن سرمایه اجتماعی و اعتماد عمومی بود. این مشکل، خود را در توزیع کمکهای مردمی نشان میداد. مردم از نقاط مختلف کشور می آمدند؛ ماشینهای شخصیشان را از آذوقه پر کرده بودند و خودشان مستقیم آنها را توزیع میکردند؛ چرا؟ چون اعتمادی که باید به سازمانهای امدادرسان وجود داشته باشد، وجود نداشت و مردم ترجیح میدادند که خودشان توزیعکننده باشند. درست است که یک شور و حماسه ملی بود، اما این روش، کار امدادرسانی را با مشکل روبهرو میکرد. حجم ترافیکی که جادهها پاسخگوی آن نبودند و نبود این اعتماد، زیان بزرگی بود که به نظر من متوجه سازمانهای امدادرسان است. این کاستیهایی که ما در زلزله سرپلذهاب دیدیم، از این نظر حائز اهمیت است که زلزله آنجا آخرین فاجعه تاریخی ما نیست، همانطور که اولین فاجعه تاریخ ما هم نبود و اینها در فجایع بعدی هم اتفاق خواهد افتاد. یعنی اگر همین مشکلات آسیبشناسی نشود، اگر برای آنها راه حلی پیدا نشود، دوباره معضل میشود. یکی از نتایج مثبتی که برای کار خودمان متصور هستم، به تصویر کشیدن این کاستیها و نارساییها است که میتواند برای آنهایی که در مسند تصمیمگیری هستند، مفید واقع شود.
موضوع دیگر که من به آن میپردازم این است که به هر حال ما تصمیم گرفتیم در این راه قدم بگذاریم. این راه، راهی بود که تخصص و تجربهای برای آن نداشتیم. با توجه به عمق فاجعه، آمادگی ذهنی زیادی هم نداشتیم. برای این کار ما یکسری سؤالات طرح کردیم. گاه سؤالات آزاردهنده بودند و ما خودمان به این مسئله معترف هستیم. من به همراه دایی خودم برای پرسیدن سؤالات به این طرف و آن طرف میرفتیم و او بعداً به ما گفت: «شما خیلی بیرحم هستید. شما به ذهن افراد میروید تا جزئیات را بگویند. شاید گفتن این جزئیات سخت باشد.» واقعاً هم گفتن جزئیات دردناک بود ولی ما برای اینکه بفهمیم واقعاً واکنش مردم نسبت به زلزله - و نسبت به اینکه یکباره عزیزی را از دست میدهند، یکباره کل خانواده از بین میرود و تنها یک فرد از آن سالم میماند - چه بوده، مجبور به پرسیدن این سؤالات بودیم. این خیلی میتواند آموزنده باشد که تعاملات خانوادگی عصر ما چگونه بوده است و این فاجعه از دید مردم چگونه نگاه میشده است. اهم سؤالات ما درباره واکنش اولیه افراد در مقابله با زلزله بود یعنی نگرش مردم به زلزله. آیا تقدیری به آن نگاه میکردند یا آن را یک حادثه طبیعی میدانستند؟ ما این موارد را داشتیم که به این اتفاق به عنوان یک حادثه طبیعی نگاه نمیکردند و آن را عذاب الهی و نتیجه گناهان بشر میدانستند. نگاههایی هم بود که آن را طبیعی ارزیابی میکرد. این دیدگاهها در منطقه وجود داشت. در مورد آیین تدفین و خاکسپاری هم پرسش شد که آیا فرصت شد کارهای آن انجام شود یا نه؟ در مورد اثرات زلزله بر تأمین مایحتاج غذایی مردم، در مورد نحوه امدادرسانی، کمکهای مردمی و آثار روانی که پسلرزهها ایجاد میکرد نیز پرسیده شد. نحوه توزیع چادر، کانکس یا اسکان موقت و تسهیلاتی که دولت در نظر گرفته بود و اینکه آنها چقدر کارایی داشتند و چقدر از مشکلات مردم با آنها رفع میشدند؟ و اینکه مردم آینده را چگونه میدیدند؟ سؤالاتی بودند که ما تحقیقمان را با آنها شروع کردیم. سؤالات اولیه ما، خصلت خشک و استاتیکی داشت. یعنی دو سه مصاحبه اول را با همین سؤالات گرفتیم و خودمان هم نقش فعالی در مصاحبه نداشتیم. سؤالات از همه افراد به همین شکل یکسان پرسیده میشد و ما به سرعت متوجه شدیم که این یک نقص بزرگ برای کارمان است، چرا که هر فردی روایت خاص خودش را دارد و زندگیاش شکل متفاوتی در برخورد با زلزله دارد؛ بنابراین تنها کاری که کردیم، این بود که در کنار این سؤالات، سؤالات مکمل فراوانی هم مطرح کردیم.
هر مصاحبه با محوریت یکی از ما دو نفر (صباح قنبری و ایرج ورفینژاد) انجام میشد و نفر دوم در حقیقت به عنوان ناظر، سؤالات مکمل را میپرسید. مصاحبه اول ما اگر 40 دقیقه طول کشید، مصاحبههای بعدی ما گاه از دو ساعت هم بیشتر طول میکشید و جزئیات کار به این شکل بیرون میآمد. اما یکی از دشواریهایی که کار تاریخ شفاهی زلزله سرپلذهاب داشت، انتخاب سوژه بود. طبیعتاً ما با طیف عظیمی از افراد آسیبدیده روبهرو بودیم. خانوادههای متعددی وجود داشتند که تنها یک نفر از آنها زنده مانده بود. خانوادههایی وجود داشتند که کلاً از بین رفته بودند و اینها دیگر روایتگری نداشتند. منظور این است که آن چیزی که ما در حال تدوین آن هستیم، بیانگر تمام فاجعه نیست. طبیعتاً ما هم مجبور به گزینش بودیم. ما در انتخاب سوژه دقت میکردیم که یا با آنهایی که آسیب زیادی دیدهاند، یا آنها که روایت منحصر به فرد و نادری داشتند، مصاحبه کنیم. مانند روایت زن و شوهری که بعد از گذشت 16 تا 17 ساعت از اینکه زن باردار زیر آوار مانده بود، به شکل معجزهآسایی به هم رسیدند و هم زن و هم بچهاش زنده بیرون آمدند. این حادثه تلفاتی نداشت ولی روایتش بسیار دردناک است. به نظر من یکی از خواندنیترین روایتهای زلزله میشود. اینکه وقتی آن بیل مکانیکی آمد تا آنجا را آواربرداری کند، صدای زنجیرش کاملاً در ذهنم بود و با خودم میگفتم: «الان به مغزم میخورد، یک ثانیه دیگر به من میخورد...» او کاملاً از حوادث بیرون مطلع بود، اما صدایش به بیرون نمیرسید. بسیاری از سوژههایی که قابل بررسی بودند هم حذف شدند، به این دلیل که ما نمیتوانستیم با همه مصاحبه انجام دهیم. دشواری دیگر پراکندگی کار بود. یعنی ما با یک حوزه جغرافیایی روبهرو بودیم که بخش عظیمی از استان کرمانشاه را پوشش میداد و در نهایت مجبور شدیم به دو تا سه منطقه با محوریت سرپلذهاب بسنده کنیم. این پراکندگی در زمینه قومی و مذهبی هم به چشم میخورد. چون بافت آن منطقه به این شکل است که هم اهل تشیع، هم اهل تسنن و هم اهل حق دارد. از لحاظ تلفات هم حدود 46 درصد از اهل تسنن، حدود 46 درصد از اهل حق و حدود 10 درصد و شاید کمتر از اهل تشیع دارد. ما برای اینکه در کارمان از اهل تشیع هم باشد، واقعاً به مشکل برخوردیم. آقای قنبری میداند که ما چقدر تلاش کردیم که یک سوژهای از اهل تشیع پیدا کنیم. چون عملاً آنقدر از دو گروه دیگر تلف شده بودند که پیدا کردن سوژه از اهل تشیع در منطقه دشوار بود.
یکی از مشکلات دیگر کار این بود که بسیاری از افرادی که روایتهای خواندنی داشتند، مایل به مصاحبه نبودند. چون بار روانی فاجعه آنقدر زیاد بود که آمادگی آمدن پای مصاحبه را نداشتند و آنهایی هم که پای مصاحبه میآمدند، آنقدر فضا سنگین و آنقدر تألمات شدید بود که بسیاری از اوقات، مصاحبه ما قطع میشد و مثلاً فرد دو تا سه دقیقه گریه میکرد و سپس ادامه میداد. سنگین بودن فضای کار و از طرفی مدیریت انجام مصاحبه هم برای ما بسیار دشوار بود. مصاحبه تاریخ شفاهی بدون دانستن پیشینه عملاً یک کار ناقص است و ما هم از پیشینه افراد اطلاعی نداشتیم و در حقیقت اگر میخواستیم کار درستی انجام شود، باید در این قسمت هم فعالانه وارد کار میشدیم و راجع به گذشته آنها اطلاعاتی کسب میکردیم. مشکل دیگر دیدگاه بدبینانهای بود که مردم نسبت به مصاحبه داشتند. مخصوصاً از دوربین و گوشی همراه به شدت واهمه داشتند. به یاد دارم وقتی برای مصاحبهها میخواستیم هماهنگی کنیم، میپرسیدند که میخواهید فیلم بگیرید؟ میگفتم: نه؛ اصلاً چنین چیزی نیست. مشکل دیگری که در این مسیر وجود داشت، توقعات و درخواستهایی بود که از ما وجود داشت و ما نمیتوانستیم کاری انجام دهیم؛ در زمینه امداد و کمک، در زمینه روندهای بروکراتیک که گرفتارش بودند و مشکلاتی که به زعم مردم، دستگاههای اجرایی بر سر راهشان درست میکردند. من یادم است که به روستایی رفتیم و شخصی میگفت که خانه من تخریب شده است. الان میگویند که خانهات در حریم جاده است. اگر بخواهی آن را بسازی، باید فلان قدر عقبنشینی کنی و من اگر آنقدر عقبنشینی کنم، عملاً از خانه من چیزی نمیماند، بنابراین من کلاً آواره میشوم و حتی نمیتوانم خانه خودم را نیز بسازم. اینها مشکلاتی بود که ما در اثنای کار به آن برخوردیم.
مصاحبه باساختار و مصاحبه بیساختار
ما برای اینکه مصاحبه سمت و سوی درستی پیدا کند، راهکارهایی هم داشتیم. یکی اینکه ما قبل از مصاحبه ارتباطگیری و سعی کردیم به راههای مختلف افرادی که سوژه ما بودند را متقاعد کنیم که به پای مصاحبه ما بیایند. ما از واسطههای مختلفی استفاده میکردیم تا در نهایت میتوانستیم به پای میز مذاکره بیاییم. ما مجبور میشدیم برای هر فردی چندین واسطه پیدا کنیم که آنها متقاعد شوند و مصاحبه انجام دهند. ما در ده دقیقه تا یک ربع اول مصاحبه، چیزی به اسم مصاحبه و طرح سؤال نداشتیم، فقط صحبتهای خودمانی بود؛ برای اینکه آن فضای روانی شکسته شود و فرد از لحاظ روانی مهیا شود که صحبت کند و اتفاقاً خیلی هم مفید بود. ما برای تاریخ شفاهی زلزله سرپلذهاب روش مصاحبه همدلانه را انتخاب کردیم. یعنی با طرح سؤالات، به مصاحبهشونده فشار وارد نمیکردیم. هر زمان که توقف میکرد، او را آزاد میگذاشتیم. او را با سؤالات متعدد آزار نمیدادیم و گاهی پای درد دلش مینشستیم و اتفاقاً از درون آنها مطالب خوبی به دست میآمد. گاه پیش میآمد که با آنها گریه میکردیم و گریه ما تصنعی و ساختگی نبود. سرگذشتشان آنقدر سنگین بود که خودمان هم از فضای مصاحبه خارج میشدیم و میشود گفت که یک مصاحبه بیساختار انجام میدادیم.
ما در تاریخ شفاهی مصاحبه باساختار و مصاحبه بیساختار داریم. در مصاحبه باساختار اینگونه است که شما به شدت مقید به سؤال باشید و در آن قالب حرکت کنید، اما در مصاحبه ما همین که در مورد زلزله صحبت میشد، دیگر فرد را آزاد میگذاشتیم. به نظر من این روش نتایج درخشانی داشت و برای امنیت خاطر مصاحبهشوندهها ما بهطور کل گوشی همراه و دوربین را حذف و از ضبط صوت خیلی کوچکی استفاده کردیم که بعد از چند دقیقه در مصاحبه نادیده گرفته میشد و فرد احساس نمیکرد دارد مورد مصاحبه قرار میگیرد. این از نظر امنیت روانی بسیار مهم بود و در آخر اگر خودشان اجازه میدادند، ما چند عکس میگرفتیم. این روشی بود که ما در تمام مصاحبهها رعایت کردیم و همین که میگفتیم محصول نهایی ما یک کتاب است، خیلی مثبت بود. برخلاف دیدگاه بدی که نسبت به دوربین داشتند، به کتاب دید مثبتی داشتند و از آن استقبال میکردند. مزیتهایی که ما خودمان در مصاحبه گرفتن داشتیم، این بود که در آن بافت بومی بودیم و بودن در آن بافت بومی بسیار به ما کمک میکرد. اگر یک نفر خارج از آن بافت میآمد و مصاحبه میگرفت، به نظر من با توجه به زمان کوتاهی که ما بعد از فاجعه کار گردآوری را شروع کردیم، زیاد موفق نمیشد. عنصر همزمانی خیلی کمک میکرد. ما مصاحبهها را به زبان کُردی میگرفتیم. بافت آن منطقه ایجاب میکرد که ما مصاحبه را به فارسی نگیریم. گویشهای مختلفی در آن منطقه هست. ما آنقدر وسواس بهخرج دادیم که اگر گویش مصاحبهشونده به گویش آقای قنبری نزدیک بود، او مصاحبه میگرفت و من سؤالات تکمیلی را میپرسیدم و اگر به گویش من نزدیک بود، محوریت با من بود و او سؤالات تکمیلی را میپرسید. ما این ظرافتها را هم رعایت کردیم و بسیار مثبت بود.
مزیت دیگری که ما در تدوین این طرح داشتیم، این بود که به زمان واقعه بسیار نزدیک بودیم. این باعث میشد که جزئیترین جریانات را به یاد بیاورند و آنها را بازگو کنند و زمانی که کتاب بیرون بیاید، به نظرم این جزئیات از مزیتهای کار محسوب میشود. با اینکه فضای مصاحبه سنگینی و حزن داشت، اما در مجموع قابل قبول بود، هرچند مانند بسیاری از مصاحبههای دیگری که انجام میشود، در یک اتاق کنترل شده و ساکت نبود. زمانی که مصاحبه میگرفتیم، مهمان میآمد و سر و صدا بود، آماربرداری و رفتوآمد بود و همه اینها مخل کار بود و از طرفی قابل کنترل هم نبود. نکته دیگر اینکه سؤالات از قبل در اختیار مصاحبهشوندهها قرار نمیگرفت، چون امکان این کار وجود نداشت. آن کنترلی که من از آن حرف میزنم، به شکلی نبود که ما مصاحبهشوندهای داشته باشیم که از واقعه فاصله زیادی گرفته باشد و این آمادگی ذهنی را داشته باشد که سؤالات را بخواند، در مورد آنها فکر کند و بعد به ما جواب دهد. پس هماهنگی سؤالات در حد «زلزله و وقایعی که بر شما گذشته است» بود. چون از فاجعه فاصلهای نگرفته بودیم، افراد طی مصاحبهها به راحتی عقاید خودشان را مطرح میکردند و این یکی از ویژگیهای عام تاریخ شفاهی است که فرد داوری و قضاوت خودش، نقطه نظر و دیدگاه خودش را بیان میکند؛ صرف نظر از اینکه این دیدگاه درست باشد یا نادرست و تشخیص درستی یا نادرستی آنها یک کار تاریخنگارانه است که باید نقادی شود. دیدگاههای برجستهای که در اغلب مصاحبههای ما مشهود بود، یکی تشکیک در اصل زلزله بود؛ اینکه این زلزله طبیعی نیست و ربط دادن آن به قضایای هارپ و چیزهای از این قبیل و البته درست است که پایه علمی ندارد، اما قضاوت مردم این است. موارد اندکی بود که این زلزلهها را طبیعی قلمداد میکردند. آن شک تقریباً جزء اصلی همه مصاحبههای ما بود. مورد بعدی تشکیک در آمار و ارقام است. آمار و ارقام رسمی چیزی حدود 600 تا 650 نفر تلفات بود ولی برآوردهای مردم عددی بالاتر از 1500 نفر بود. این چیزی بود که قضاوت مردم آن را نشان میداد. مورد بعدی که در اکثر مصاحبهها به چشم میخورد، بیاعتمادی مردم به سازمانهای امدادرسان بود. یکی از مهمترین نکاتی هم که به حق بود و حتی بسیاری از مصاحبهشوندهها میگفتند، این بود: ما دیدمان در مورد مردم ایران عوض شد و زلزله اگر خرابیهای زیادی بهبار آورد، در انسجام و همبستگی ملی و در اتحاد ایرانی یک فصل تازهای بود که قابل تقدیر و ستایش است.
ما در مورد پیادهسازی و تدوین هم طبیعتاً با مشکل روبهرو بودیم. یکی از مشکلات تدوین و پیادهسازی کار تاریخ شفاهی این است که نمیشود احساسات را روی کاغذ آورد. از طرفی برگردان از کُردی به فارسی هم مشکل بود. ما در اینجا با دوگانگی روبهرو بودیم که آیا به زبان معیار وفادار باشیم؟ اگر مصاحبهها را به زبان معیار نزدیک میکردیم، از آن روایت اصلی دور میشدیم و اگر این کار را نمیکردیم، طبیعتاً این هم نقص بود. هنوز هم ما در این قسمت مشکل داریم و بین وفاداری به راوی یا وفاداری به زبان معیار باید فکر اساسی کنیم و حل این مشکل بسیار جدی است. بسیاری از ضربالمثلها و اصطلاحات کُردی در فارسی شاید بیمعنی شود و آن احساس و بار معنایی که در ذهن راوی است، منتقل نکند. این هم یکی از مسائل تاریخنگاری شفاهی در مورد اقوام و غیرفارسیزبانان است.»
صباح قنبری هم در تکمیل صحبتهای ایرج ورفینژاد گفت: «مصاحبههای ما چند نفری بود. ما خودمان دو نفر بودیم و مصاحبهشوندهها هم در اکثر مواقع به دو یا سه نفر میرسیدند و این، گفتوگوی جذاب و البته پیچیدهای را ایجاد میکرد. در آن موضوع خانم بارداری که زیر آوار بود، ما روایت همسرش را نیز داشتیم. زمانی که بیل مکانیکی آمد و خانم در زیر آوار احساس میکرد که در یک لحظه خواهد مُرد، شوهرش روی آوار باور نمیکرد که خانمش مُرده و خودش را جلوی بیل مکانیکی انداخت. زن نمیتوانست ببیند، اما صداها را میشنید و تلاش شوهرش برای نجات خودش را متوجه میشد. وقتی این روایتها را کنار هم میگذاشتیم، عشق و زندگی از لابهلای مصاحبهها درمیآمد. خانم میگفت که من خودم را در آستانه مرگ میدیدم و صدای شوهرم را میشنیدم که چطور تلاش میکرد و مرگ من را قبول نمیکرد. زمانی که مرد مصاحبه میکرد و تعریف میکرد که در آن لحظات چه میکرد، خانمش همه را تأیید میکرد و این، گفتوگوی جذابی را ایجاد میکرد.»
ادامه دارد
نشست «آوار و هاوار: تأملی در تاریخ شفاهی زلزله کرمانشاه»-3: تاریخ شفاهی و تاریخنگاری شفاهی
تعداد بازدید: 4891
http://oral-history.ir/?page=post&id=8336