شبهای عجیب مناطق عملیاتی
گفتوگو: مهدی خانبانپور
تنظیم: مریم رجبی
17 دی 1397
دکتر سعید حجازی سومین دانشآموخته مدرسه مفید بود که آقای اصغر کاظمی، نویسنده کتابهای «بمو» و «دسته یک»، برای مصاحبه به من معرفی کرد. بعد از تماس تلفنی قرار شد که بعدازظهری برای مصاحبه در مطب او حضور داشته باشم. وقتی وارد شدم، هنوز نیامده بود؛ پس وسایلم را آماده کردم تا برسد. زمانی که دکتر وارد شد، گویا خیلی وقت بود او را میشناختم. اصلاً برایم غریبه نبود. بسیار دوستانه مرا پذیرفت. وقتی خاطراتش را مرور میکرد، نامها برایم آشنا بودند، مخصوصاً شهید علی بلورچی. امیدوارم این مصاحبه مورد توجه خوانندگان سایت تاریخ شفاهی ایران قرار گیرد.
■
*چه اتفاقی افتاد که قرار شد بچههای دوره شما در مدرسه مفید به جبهههای دفاع مقدس بروند؟
فکر میکنم یکی از اولین نفرهایی که از دوره چهارم دبیرستان مفید به منطقه جنگی رفت، من بودم. سال دوم دبیرستان برای من تمام شده و تابستان سال 1361 فرا رسیده بود. شانزده سال و چند ماهم بیشتر نبود که اعزام شدم. من اصالتاً اهل کاشان هستم. پسرخالههای من در کاشان زندگی میکردند و علاقه داشتند که به جبهه بروند. آنها دوستانی داشتند که در سپاه کاشان مشغول بودند و من از طریق آنها ثبتنام کردم. ما را برای آموزش از کاشان به پادگان غدیر اصفهان بردند. قبل از عملیات رمضان بود. بعد از اتمام دوره آموزش، ما را به اهواز اعزام کرده و در دانشگاه جندیشاپور مستقر کردند. ما را از دانشگاه به منطقهای فرستادند که چون برای اولین بار بود اعزام میشدم، آنجا را نمیشناختم و الان هم نمیدانم که به کجا رفته بودیم. ما شب رسیدیم و صبح زمزمه شد که عملیات ناموفق بوده و باید برگردیم. ما را به اهواز برگرداندند و بعد از چند روز هم به کاشان برگشتیم.
*شما با کدام لشکر اعزام شده بودید؟
من از لشکر نجف اشرف اعزام شده بودم. فرماندهاش شهید احمد کاظمی بود.
*در اولین اعزام در هیچ عملیاتی شرکت نکردید، مجدداً کی به جبهه برگشتید؟
مدتی گذشت. من به خاطر جبهه آموزش دیده بودم و میخواستم به آنجا برگردم. به کاشان رفتم و دوباره اعزام و در نهایت در لشکر نجف و گردان 4 آن مستقر شدم.
*برای کدام عملیات اعزام شدید؟
آبان سال 1361 برای عملیات محرم اعزام شدم. به هرحال اولین نفری بودم که از دوره چهارم دبیرستان مفید به جبهه رفتم. البته قبل از من از دورههای 1و 2 و 3 و 5 هم رفته بودند و حتی در عملیات بیتالمقدس هم شرکت کرده بودند. تیپ من به بچه جبههایها نمیخورد.
*چرا؟ شما که در مدرسهای مذهبی درس میخواندید.
من بچه امیرآباد تهران و مسجد حضرت امیر(ع) بودم و رفقای ژیگولی داشتم. (با خنده) آنها اهل مسجد بودند ولی اهل تیر و تفنگ و جبهه نبودند. البته بعد از من چند نفر از همین بچهها برای عملیات والفجر1 و والفجر مقدماتی به جبهه رفتند و تعدادی هم به شهادت رسیدند. مثلاً حاج محمدحسن اکبری که پدر شهید غلامرضا اکبری بود هم به شهادت رسید. فکر کنم حاجی سال 1364 و رضا سال 1365 به شهادت رسید. تا آنجایی که در خاطرم هست، جنازه رضا در عملیات کربلای 5 در شلمچه جا ماند.
*برای عملیات محرم مجدداً اعزام شدید؛ از این عملیات برایمان بگویید.
شب عملیات کنار رودخانهای مستقر شدیم. بارندگی شدیدی شد. اندکی جلوتر یک سد خاکی زده بودند. آب پشت سد جمع شد. سد برید و آب به داخل کانالی که رزمندگان در آن بودند، آمد. فکر کنم به اندازه 3 تا 4 گردان در کانال مستقر بودند. آب حدود 90 نفر از بچهها را برد. آن رودخانه فصلی و خشک بود و کسی فکرش را نمیکرد سیل به داخل این رودخانه بیاید. در آنجا آفتابپرست و مارمولکهای بسیار بزرگی زندگی میکردند. این اتفاق هنگام غروب افتاد و آب بسیاری از تجهیزات رزمندگان را برد. شب عجیبی برای من بود. برای اولین بار بود که در یک منطقه عملیاتی حضور پیدا میکردم و تجربه بسیار سختی بود. زمانی که آب سرازیر شد، بچهها شروع کردند به فریاد زدن. آنهایی که میتوانستند، از دیواره کانال بالا رفتند و با لوله اسلحه بقیه را بالا کشیدند. ولی آب آمد و حدود 90 نفر از بچهها را برد. من کوچکاندام بودم، به دیواره رودخانه چسبدیم تا فشار آب کم شد. وقتی بالا آمدیم و جمع و جور شدیم، تازه فهمیدیم که وسایلمان نیست. من فقط قمقمه و اسلحه داشتم و کولهپشتیام را آب برده بود. بعضی از بچهها اسلحه هم نداشتند. گردان ما انتهای رودخانه بود و وقتی داد و فریاد بچهها شنیده شد، خودمان را جمع کردیم و کمتر خسارت دیدیم. حدود دو ساعت طول کشید تا دوباره سازماندهی شویم. یادم هست از بچههای گردان ما، کسی را آب نبرده بود و به هر حال حرکت کردیم.
چند گردان به خط زده بودند و قرار بود ما بعد از آنها عمل کنیم. وقتی به منطقه مینگذاری شده رسیدیم، چند نفر از رزمندگان تخریبچی شهید شده بودند. معبری باز شده بود و ما از کنار جنازه شهدا رد شدیم. بعد از مدتی به منطقهای رسیدیم که هیچ نشانی از درگیری در آن نبود. هرچه جلوتر میرفتیم، بیشتر کنجکاو میشدم که چرا به درگیری نمیرسیم. به تعدادی سنگر رسیدیم. چند یخچال در سنگرها و داخلشان آبهای خنک بود. بچهها از این آبها خوردند و قمقمههایشان را پر کردند. بعد به کنار جاده آسفالت رسیدیم و بچهها همانجا خوابیدند. من هم کنار جاده دراز کشیده بودم. فرمانده گردان ما شهید محمدرضا گوسفندشناس بود. اهل یکی از روستاهای اصفهان بود. سن و سالدار و فکر کنم حدود 40 سالش بود. داشت با بیسیمچی از کنار رزمندگان حرکت میکرد که نزدیک شد و کنار جاده نشست. فکر میکنم با بیسیم با احمد کاظمی صحبت میکرد. کاظمی او را با اسم کوچک صدا میزد و میگفت: «محمدرضا هر کاری میکنی، بچهها را به عقب برگردان.» فرمانده ما هم میگفت: «منور بزنید تا ببینیم کجا هستیم.» تازه فهمیدم چیزی حدود 4 تا 5 کیلومتر از مرزمان با عراقیها رد شدهایم و پشت آنها هستیم. سنگرها هم سنگرهای اجتماعی عراقیها بودند. آنها خواب بودند و اگر بیدار میشدند باورشان نمیشد که ما تا آنجا رسیده باشیم. اصلاً ما را ندیده بودند و به همین دلیل نشانی از درگیری نبود.
مدام منور میزدند تا موقعیت خودمان را پیدا کنیم. گردان سر و ته شد و به عقب برگشتیم. فکر کنم حدود 20 دقیقه در حال دویدن بودیم و به عقب برمیگشتیم. به سمت منورها حرکت میکردیم ولی خیلی با ما فاصله داشتند. پشت چند تپه بودند و ما به سمت بچههای خودی در حرکت بودیم. بعد از مدتی به منطقهای رسیدیم که چند نفر از بچههای مجروح افتاده بودند. پایشان روی مین رفته بود. آنها را پانسمان معمولی کرده و رفته بودند. میگفتند که ما را هم با خود ببرید. به جادهای رسیدیم و دیدیم آنجا درگیری بوده. جای انفجار خمپاره در دو طرف جاده مشاهده میشد. جاده به یک دشت میرسید. در دشت مستقر شدیم. حدود ساعت 4 یا 5 صبح بود که دیدم نزدیک 50 تانک عراقی به سمت بالای دشت که ما در آن مستقر بودیم، در حال حرکت هستند. پروژکتورهای تمام آنها روشن بود و دشت را مثل روز کرده بودند. ما در دشت زبیدات مستقر بودیم. چون امکانات نداشتیم و نمیشد با تیر و تفنگ و اسلحه جلو تانکها را گرفت، دستور آمد به عقب برگردیم. دوباره به عقب برگشتیم. در راه آب قمقهام تمام شد. بچههایی که باتجربهتر بودند و منطقه را میشناختند، به من که برای اولین بار به جبهه آمده بودم خیلی کمک میکردند. در مسیر خیلی دویده بودیم و همه خسته و تشنه بودیم. هر کسی آب میخواست، قمقمه را به او میدادم و حالا آبم تمام شده بود. جوان و کوچکاندام بودم ولی تشنگی خیلی به من فشار آورده بود. تقریباً همه قمقمهها خالی شده بودند و کسی آبی برای خوردن نداشت. به کنار جادهای رسیدیم. آنجا سنگرهایی داشت که داخل آنها آب خنک بود. فکر میکنم در تمام عمرم آبی به خوشمزگی آن آب تجربه نکردهام. نزدیک ظهر به یکسری سنگر دیگر رسیدیم. عراق پاتک زد. به شدت خمپاره میزد و ما درگیر شدیم. حدود سه هفته در آن منطقه مستقر بودیم. ما در ارتفاع بودیم و به دشت اشراف داشتیم. بعد از سه هفته به عقب برگشتیم و به منطقهای نزدیک دهلران رفتیم. بعد هم به تهران برگشتیم. این اعزام حدود 2 ماه طول کشید.
*دوباره چه زمانی برگشتید منطقه جنگی؟
من مدتی در تهران بودم. یادم هست یکی از رفقای من به نام رضا میرقاسمی برای عملیات والفجر مقدماتی رفته بود و دستش مجروح شده بود. من برای این عملیات نرفتم، زیرا درسهایم مانده بود و از طرفی دبیرستان مفید خیلی سختگیر بود. اینگونه نبود که تو به جبهه بروی و بتوانی از زیر درس خواندن فرار کنی؛ به همین دلیل من تجدید شدم و مجبور بودم خوب درس بخوانم تا آنها را پاس کنم. در دبیرستان مفید اگر کسی زیر 12 میگرفت، تجدید بود و باید دوباره امتحان میداد. فکر کنم من در درس فیزیک 11 و نیم گرفته بودم و تجدید شدم. چندی در کلاسها شرکت کردم ولی دوباره و برای عملیات والفجر2 برگ اعزام گرفتم. چون سابقه جبهه داشتم، اینبار در تهران پرونده تشکیل دادم و به لشکر 27 محمد رسولالله(ص) رفتم. لشکر 27 در قلاجه مستقر بود. در آنجا مرا نخواستند و به تیپ سیدالشهدا(ع) منتقل شدم. آن موقع هنوز تیپ بود و لشکر نشده بود. پیش شهید علیرضا موحد دانش و یک آقای اصفهانی به نام سعیدی رفتم. فکر میکنم آقای سعیدی الان سرتیپ باشد. ابتدا اتوبوسها به قلاجه رفتند و بعد طی نصف روز تصمیم گرفتند که به مقر تیپ سیدالشهدا بین کوهدشت و پلدختر عزیمت کنند. در همان لحظه اول که به مقر رسیدم، بعد از تقسیم نیروها من به گردان قمربنیهاشم که فرماندهاش شهید احمدسارباننژاد بود، رفتم. فرمانده گروهان ما علی هاشمی از بچههای چیذر بود. یکی دیگر از بچههای گروهان ما سیدشهابالدین بصامتبار بود. سیدشهاب بچه کرج بود و قد رشیدی داشت. او الان جانباز قطع نخاعی 70 درصد است. ما در منطقهای بین کوهدشت و پلدختر مستقر شدیم. من در دستهای بودم که مسئولش محمد چیذری از بچههای چیذر بود. تیپ سیدالشهدا(ع) از بچههای کرج و شمیرانات و ساوجبلاغ شهرستانهای تهران تشکیل شده بود. بعد از مدتی برای عملیات والفجر2 به منطقه حاجعمران رفتیم.
شب عملیات ستون رزمندگان در حال حرکت بود. جلوی من یک پسر 16 ساله بود که تکتیرانداز بود. بعداً فهمیدم او تک فرزند خانواده بود. زمانی که ستون میایستاد و ما مینشستیم، فاصلهمان به هم میریخت و نزدیک به هم مینشستیم. یکی دوبار این اتفاق افتاد و شنیدم که او زیر لب ذکری میگوید. دقت که کردم، شنیدم میگوید: «اللهم الرزقنی توفیق شهادت فی سبیل الله». من با محمد چیذری خیلی رفیق شده بودم. محمد کنار ستون حرکت میکرد. صدایش کردم و به او گفتم: «محمد منو چند نفر جابهجا کن.» پرسید: «چرا؟» گفتم: «او میگوید اللهم الرزقنی توفیق الشهاده. من که اینکاره نیستم. میترسم یک خمپاره بیاید و این بنده خدا شهید شده و من هم نقص عضو شوم.» محمد دو سه تا بد و بیراه به من گفت و من خندیدم و به حرکت ادامه دادیم تا به تپه سرخ رسیدیم و درگیر شدیم. نزدیک صبح بود که گفتند در هر حالتی که هستید، نماز بخوانید. این بنده خدا در حال نشسته نماز میخواند که یک تیر به کنار پیشانیاش خورد و درجا به شهادت رسید. ما در منطقهای بودیم که کاملاً در دید بودیم و دائم بچهها را میزدند. یادم است که خمپاره کنار ما خورد و کوله کمک آرپیچیزن منفجر شد و دو سه نفر شهید شدند و موج انفجار نصیب من شد. حال و روز خوبی نداشتم. من را به عقب برگرداندند و کمی که حالم بهتر شد، دوباره به خط برگشتم. منطقه موقعیت خوبی نداشت و به همین دلیل ما را به نَقَده برگرداندند و در مدرسهای مستقر شدیم. دو سه روزی که گذشت، پرسیدند چه کسانی میخواهند به منطقه بروند و چه کسانی دوست دارند به تهران برگردند؟ بیشتر بچهها میخواستند به تهران برگردند (با خنده) و بعد گفتند دوباره به منطقه میرویم. سوار ماشینها شدیم و حدود ساعت 10 شب به منطقهای رسیدیم که دیگر نمیشد با ماشین جلو برویم. یکی دو نفر بودند که بچهها را در بین شیارها، در سنگرها مستقر میکردند. من به همراه 3 نفر دیگر از بین شیارها حرکت کردیم و به جایی رسیدیم که چند نفر بودند. ما پشت آنها حرکت کردیم و به جایی رسیدیم و شنیدیم که دارند با هم حرف میزنند. وقتی دقت کردیم، شنیدیم که عربی حرف میزنند. درجا هر 4 نفرمان نشستیم. چون هوا خیلی تاریک بود و ما با فاصله از آنها حرکت میکردیم، ما را ندیده بودند. تازه فهمیدم که گم شدهایم. آن کسی که بلد ما بود و ما پشتش حرکت میکردیم، گفت: اینها عراقی بودند. صبر کردیم تا کامل دور شدند. دوباره برگشیم و لای شیارها حرکت کردیم تا او متوجه شد که کجا هستیم و راه را پیدا کرد. سنگرها را رزمندگان ارتش درست کرده بودند و در آنها مستقر بودند. شنیده بودند که قرار است عراقیها پاتک کنند، به همین دلیل نیرو آورده بودند تا کنارشان کمک کنیم و جلوی پاتک عراقیها را بگیریم. داخل سنگری شدیم. دو نفر از بچههای ارتشی که فکر میکنم اصفهانی بودند، داخل سنگر بودند. یک ساعت به یک ساعت بچهها میخوابیدند تا اینکه حدود ساعت یک عراق پاتک کرد و همه درگیر شدیم. بچهها خیلی نارنجک زدند و چند نفری از عراقیها کشته شدند و تعدادی هم رفتند.
ساعت 12 ظهر محمد چیذری آمد و من را صدا زد و گفت: سعید بیا با هم به پایین برویم و اسلحه عراقیها را بیاوریم. اسلحهها را برداشتیم. محمد به من گفت: به پایین شیار هم برویم و من قبول نکردم. گفتم: اینجا حفرههای زیادی دارد و عراقیها ما را میزنند. او به مجید حیدری گفت که با هم بروند. مجید خیلی خوشگل و بچه کرج بود. بور و حدود 4 یا 5 سال از من بزرگتر بود. محمد و مجید رفتند و 100 متر از ما دور نشده بودند که یک عراقی بیرون پرید و به آنها تیراندازی کرد. مجید درجا شهید شد. به کتف محمد هم تیر خورد و از پشتش درآمد. آن عراقی کماندو بود و لباس محمد را گرفته بود و روی زمین میکشید تا با خودش ببرد. چون محمد کنار عراقی بود نمیشد تیراندازی کرد. محمد دست عراقی را گاز گرفت و همین که او محمد را رها کرد، فاصلهای بین آنها افتاد و بچهها تیراندازی کردند و او فرار کرد. بچهها محمد را بالا آوردند. حالش خیلی خراب بود و خونریزی داشت. فکر میکردم کارش تمام باشد. از او پرسیدم: نماز خواندهای؟ گفت: نترس، من شهید بشو نیستم و همین اتفاق هم افتاد. محمد را به عقب منتقل کرده و پانسمان کردند و بعد از مدتی دوباره برگشت.
*با امتحانات چه کردید؟
قبل از عملیات مرخصی پنج روزهای دادند. به تهران آمدم و در این مدت امتحان دادم. فکر کنم نمرههای 15 یا 16 گرفتم و دوباره به منطقه برگشتم.
*در جبهه هم درس میخواندید؟
من دفتر و کتاب به جبهه نمیبردم. بچههای مدرسه مفید کار گروهی میکردند و به هر حال به یک ترتیبی خودمان را میرساندیم. من سال چهارم دبیرستان را قبول شدم و کنکور دارم. چون درگیر جبهه و جنگ بودم، به هر حال درسم ضعیف شده بود و در رشته دامپزشکی در ارومیه قبول شدم. دوست نداشتم و نرفتم. متولد بهمن 1344 بودم و اکثر همدورهایهای من متولد 1345 بودند. چون متولد نیمه دوم سال بودم، با آنها همراه شده بودم. زمانی نداشتم و سرباز شده بودم. به خدمت رفتم و چون اهل جبهه بودم، به لشکر 27 و گردان مالک اشتر رفتم. پاسدار وظیفه شده بودم. کتابهای درسیام را جمع کردم و با خودم به منطقه جنگی بردم. سال 1364 زمان حضور من عملیات در پدافندی مهران بود. در همین ایام مجدداً کنکور دادم. در گردان ما یکی دیگر از بچهها به نام شهید مسعود سخایی هم در کنکور شرکت کرده بود. هر دو قبول شدیم، ولی مسعود هیچ وقت شروع نکرد. (بغض)
*چرا؟
مسعود شهید شد. من و مسعود در دانشگاه ثبتنام کردیم. من دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی ایران شده بودم و او در دانشگاه شهید بهشتی ثبتنام کرده بود. البته رتبه من بالاتر بود ولی چون انتخاب اول من دانشگاه پزشکی ایران بود، آنجا قبول شده بودم. بعد از ثبتنام وقتی به منطقه برگشتیم، در همان عملیات پدافندی مهران به شهادت رسید.
*برای چه عملیاتی دوباره به جبهه برگشتید؟
برای عملیات والفجر8 برگشتم ولی دیر رسیدم. بچهها در منطقهای به نام خسروآباد مستقر بودند. هرکاری کردیم، قول نکردند. آنها گفتند: این همهجا نیرو میخواهد، به جای دیگری بروید. ما 4 یا 5 نفر بودیم. یادم هست فقیه میرزایی، مرحوم حمید دادگسترنیا، اخوی حمید و تعدادی از بچههای شیراز بودیم. به بیمارستانی در کنار رود اروند رفتیم و مدتی در آنجا مستقر شدیم. نیروها را با قایق به عقب میآوردند و اولین جایی که میآمدند، همین بیمارستان بود. یک شب علی بلورچی که زخمی شده و به عقب برگشته بود را به اورژانس آوردند. فکر کنم به پایش ترکش خورده بود. یک اسلحه کمری عراقی را هم با خودش آورده بود. یکی دو شب آنجا بود و بعد رفت. بعد از مدتی به تهران و سر درس و دانشگاهم برگشتم. دیگر برگ اعزام نگرفتم ولی هرازچندگاهی به خط میرفتم و به دوستانم سر میزدم.
*چگونه؟
سال 1365 برای عملیات کربلای5، با یکی از دوستانم به نام سیداصغر مسعودیان رفتم. سیداصغر از رزمندگان تیپ 110 خاتم بود. فرمانده تیپ شهید احمد غلامی بود. حسین توکلی هم مسئول پرسنلی و کارگزینی بود. الان هم در بعضی از دورههایی که با دوستان داریم، حضور دارد. به همراه سیداصغر، سید فریبرز یوسفیآذر و سیداصغر میرعمادی که از بچههای محله اوین بود، به پادگان شهید بروجردی در منطقهای بین میاندوآب و مهاباد به نام ککتپه رفتیم. آنجا مستقر بودیم تا عملیات کربلای5 که نیروها را به جایی شبیه پالایشگاه در نزدیکی گمرک خرمشهر منتقل کردند. من عضو اطلاعات عملیات شده بودم. چندباری برای شناسایی رفتیم. عراق به شدت منطقه میکوبید. سربازهای عراقی از نزدیک دیده میشدند و درگیریها تن به تن بود. شهدا روی زمین افتاده بودند و صحنههای دلخراشی میدیدم. الان که درگیر کار و زندگی هستم و به آن روزها فکر میکنم، میبینم کجاها بودهام. یادم هست چند نفر از بچههای روایت فتح برای فیلمبرداری آمده بودند. درگیری شدیدی بود. فکر کنم 2 نفر از این بچهها هم به شهادت رسیدند.
*خاطره جالبی از رزمندگان جبهه دارید؟
بچههای جبهه همه خاطره هستند ولی یکی از بچههای واحدمان را هیچ وقت فراموش نمیکنم. اسمش یادم نیست ولی قیافه جالبی داشت. قد و موهای بلند و ریشهای بوری داشت. صبح بعد از نماز میخوابید، بعد از 10 دقیقه بیدار میشد و دوباره میخوابید. از او پرسیدم: «چرا اینقدر میخوابی؟» او پاسخ داد: «دارم قیلوله میکنم.» گفتم: «آخر اینقدر قیلوله؟» گفت: «دارم قضای قیلولههای پدرم را بهجا میآورم!» باعث خنده بچهها شده بود. یادم هست یک شمشیر سامورایی همراهش بود. یک بار به او گفتم: جریان این شمشیر چه است؟ گفت: میخواهم وقتی امام زمان(عج) ظهور کرد، آماده جنگیدن در رکابش باشم. بچهها در جبهه اعتقادات خاصی داشتند.
*شما شفاعتنامهای امضا کردهاید؛ در مورد آن توضیح دهید؟
بله این برگه را من نوشتم. خط من است و برای عملیات والفجر8 است. من نوشتم در صورت شهادت، تعهد میدهم که دوستانم را شفاعت کنم. بچهها امضا کردند. فکر کنم امضای علی بلورچی، حمید دادگسترنیا، منصور کاظمی، سیدحسین کریمیان و رضا اکبری پای این برگه باشد. این برگه را نگه داشتم گفتم روز حساب باید دوستانم به قولشان عمل کنند.
*از عملیاتی که 5 نفر از دوستانتان در آن به شهادت رسیدند برایمان خاطرهای بگویید؟
برای عملیات کربلای5 به عنوان نیروی آزاد به جبهه رفتم. رفتم که بچههای مدرسه مفید را ببینم. شب تا صبح را کنارشان ماندم که با هم برای عملیات اعزام شویم. آن شب کنار علی بلورچی پسری 15 ساله بود که خیلی گریه میکرد. حدود ساعت 3 نماز شب خواندند. هم علی و هم آن پسر تا نماز صبح راز و نیاز کردند. شب عجیبی داشتند. من تا صبح خوابم نبرد. صبح سوار اتوبوسها شدیم. یواشکی آمده بودم و میخواستم با بچهها به عملیات بروم. من و منصور کاظمی کنار هم نشسته بودیم. در میان راه منصور از جیبش کاغذی درآورد. اگر وصیتنامه منصور کاظمی را ببینید دو خط آخرش لرزان نوشته شده، چون داخل اتوبوس وصیتنامه را کامل کرد. پرسیدم: «منصور وصیتنامه مینویسی؟» گفت: «آره...» تمام که شد، تا کرد و به من گفت: «این را بگیر و تا زمانی که شهید نشدم، باز نکن.» گفتم: «ول کن بابا...» گفت: «به تو میگویم این را بگیر!» گرفتم و آن را داخل جیبم گذاشتم. اتوبوس را چند کیلومتر جلوتر نگه داشتند. یک نفر سوار اتوبوسها میشد، پایین میآمد و دوباره سراغ اتوبوس بعدی میرفت. به اتوبوس ما که رسید بالا آمد و گفت: سعید حجازی! نگاهی کردم، گفت: پیاده شو. پرسیدم: برای چه؟ گفت: پلاکت برای تیپ خاتم است و نمیتوانی بروی، مسئولیت دارد. هر کاری کردم، راضی نشد. مجبور شدم پیاده شوم. از بچهها خداحافظی کردم. اگر اشتباه نکنم، حمید صالحی، علی بلورچی، مجید مرادی، سیدحسین کریمیان و منصور کاظمی در داخل همان اتوبوس بودند. با آنها روبوسی کردم و پایین آمدم. من برگشتم؛ بچهها به عملیات رفتند و من جا ماندم. در آن عملیات 5 نفر از بهترین دوستانم به شهادت رسیدند. بعداً فهمیدم که آن پسر 15 ساله که تا صبح با علی بلورچی، با خدا راز و نیاز میکردند هم به شهادت رسیده است.
*آقای دکتر حجازی ممنونم که با توجه به گرفتاریهایی که داشتید، وقت گذاشتید و با من مصاحبه کردید.
از حضورتان ممنونم. امیدوارم یاد دوستان شهیدم را زنده کرده باشم.
عباس جهانگیری و خاطراتی که از دفاع مقدس به یاد دارد
شب شهیدان دبیرستان
با خاطرات بهزاد آسایی، رزمنده دفاع مقدس و عضو هیئت علمی دانشگاه
بچههای مدرسه مفید
«یعقوبیان» از اسارت گفت و «جهانگیری» از شهیدان مدرسه مفید
تعداد بازدید: 6718
http://oral-history.ir/?page=post&id=8289