اسراری از درون ارتش عراق-19
ترجمه: حمید محمدی
08 دی 1397
مداخله بیجا
در سال 1981 (1360) هنگامی که صدام از مقر لشکر ششم زرهی در منطقه جنوب دیدن میکرد، واقعهای جالب روی داد. صدام پس از ورود به اتاق فرماندهی لشکر شروع کرد به تشریح طرح عملیاتی که در شرف انجام بود و از فرمانده لشکر ششم سرتیپ ستاد «عبدالجلیل محسن» خواست که برای مقابله با حمله ایرانیها، آنچه را که او میگوید، مو به مو اجرا کند. اما ناگهان فرمانده لشکر به جای «بله قربان» گفتن، در پاسخ صدام گفت: آنچه که شما میگویید نه با طرح عملیاتی که در اینجاست، مطابقت میکند و نه با دستورهایی که از فرماندهی کل صادر شده است!
صدام که با شنیدن این حاضرجوابی حسابی از کوره در رفته بود، فوراً به محافظان همراهش ـ که تعدادشان کمتر از نفرات یک هنگ کامل نبود ـ دستور داد او را بازداشت کنند. آنها هم بلافاصله سرتیپ عبدالجلیل محسن را با وضعی فجیع به بغداد برده، او را در زندان شماره یک نظامی واقع در پادگان «الرشید» محبوس کردند. اندکی بعد هم با گرفتن تمام درجات و نشانها، از فرماندهی لشکر نیز عزلش کردند. مدت زیادی نگذشته بود که سرانجام خویشاوندی و رابطه نزدیکش با عدنان خیرالله ـ وزیر دفاع ـ به یاریاش شتافت. با پادرمیانی عدنان خیرالله، او از زندان آزاد شد و رتبههایش را هم دوباره پس گرفت. البته نه تا درجه سرتیپی، بلکه اینبار از سرهنگ دومی نتوانست بالاتر برود و اما در مورد سمتش؛ او را با کمال خواری به یکی از هنگهای تابع لشکری که قبلاً تحت امر خودش بود، معرفی کردند.
فتح بستان، تحت فرمان صدام!
در جریان نبردهای «بستان» که در شبهای 29 - 1981/11/28 (1360/8/9) روی داد، قوای اسلام موفق شدند شهر بستان را از چنگ واحدهای ما خارج کنند و خسارات قابل ملاحظهای به نیروهای ما وارد سازند. از هم پاشیدگی نظم و سازماندهی واحدها از یک طرف و متزلزل شدن روحیه افراد از طرف دیگر، امکان انجام یک ضدحمله برای پس گرفتن مجدد بستان را به طور کلی از ما سلب کرده بود. اما صدام که انگار وضع و حال واحدهای خودش را نمیدید، پایش را کرده بود توی یک کفش که تمامی واحدهای منطقه حتماً باید در سپیدهدم چهارشنبه 4/12/1360 به نیروهای ایران حمله کنند و بستان را دوباره پس بگیرند. حال چگونه ممکن بود پس از یک نبرد تقریباً سنگین سه روزه با نیروهای شکستخورده، دوباره وارد میدان نبرد شد و پیروز از آن درآمد. فرماندهان از صدام خواستند تا برای مهیا کردن نیروها، حداقل دو روز انجام ضدحمله را به عقب بیندازد، اما صدام این درخواست را شدیداً رد کرد و در جلسهای که با حضور فرماندهان یگانهای منطقه تشکیل شده بود، ناگهان از جا بلند شد و در حالی که تفنگ یکی از محافظانش را میگرفت، فریاد کشید:
ـ من امشب به ایرانیها حمله میکنم، حتی اگر تنهای تنها باشم!
کار که به اینجا رسید، فرماندهان تیپها و سایر یگانها هم از ناچاری به تأیید حرفهای او پرداختند و هر کدام با اعلام آمادگی واحد خود، پیروزی قریبالوقوع و تصرف دوباره بستان را به او بشارت دادند.
به هر حال ضدحمله، طبق فرمان صدام، سپیدهدم روز بعد انجام شد. اما نهتنها هیچ موفقیتی در پی نداشت، بلکه خسارات و لطمات وارده بر واحدهایمان به مراتب از مرتبه گذشته بیشتر بود. به گونهای که اکثر واحدها مجبور شدند با به جای گذاشتن کلی تلفات و رها کردن ادوات جنگی خود در میدان نبرد، پا به فرار گذاشته، شکست خورده عقبنشینی کنند. آن هم در شرایطی که دیگر نه روحیهای برای کسی مانده بود و نه نظم و نسقی برای واحدها!
مسبب اصلی این شکست، شخص صدام بود که بدون توجه به نظریات فرماندهان منطقه ـ به اجبار ـ آنها را واداشت تا دست به این ضدحمله بزنند. بدون شک بساری از فرماندهان تنها از ترس عواقب شوم مخالفت با نظر صدام تن به حملهای که شکست آن مثل روز برایشان روشن بود، دادند تا متهم به سرپیچی از فرامین فرماندهی کل نگردند. اما همان چیزی که از آن میترسیدند، پس از شکست برسرشان آمد. صدام تعدادی از فرماندهان واحدها را به اتهام سستی و عدم موفقیت در ضدحمله به اعدام محکوم کرد که اسامی برخی از آنها عبارت است از:
1ـ سرتیپ ستاد جواد اسعد شیته (فرمانده لشکر سوم زرهی)
2ـ سرتیپ ستاد شوکت احمد عطا الحدیثی (فرمانده سپاه هفتم در فاو)[1]
3ـ سرتیپ ستاد ضیاء توفیق ابراهیم (فرمانده سپاه دوم)
4ـ سرهنگ دوم ستاد برهان خلیل الاسعد (فرمانده تیپ 38 پیاده)
و سرهنگ دوم ستاد، عبدالعزیز الحدیثی را هم به هشت سال زندان محکوم کرد.
خودرأیی صدام
در نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی، صدام فرمان اشغال شهر آبادان را صادر کرد و برای بهتر انجام شدن این طرح، نیروهای بسیاری را به منطقه گسیل داشت. قرار بر این بود که همان حملات قبلی ـ که تاکنون جز شکست نتیجهای نداشت ـ با شدت و حدت بیشتری ادامه یابد. به هر حال عملیات تحت فرماندهی سرتیپ ستاد «قدوری الدوری» فرمانده لشکر سوم زرهی در حالی آغاز شد، که واحدهای دیگری، این لشکر را در انجام این مأموریت یاری میکردند. حملهها در چند نوبت انجام شد، ولی هر بار نیروها مجبور میشدند دست از پا درازتر برگردند. تنها در یکی از حملات، بخشی از نیروها موفق شدند از ناحیه «ذوالفقاری» چند کیلومتر به داخل شهر پیش بروند که با مقابله شدید و آتش پرحجم و مرگبار نیروهای موجود در آبادان روبهرو شدند. آنها علیرغم در اختیار داشتن تعداد بسیاری نیرو و ادوات زرهی، خیلی زود تاب مقاومت خود را از دست داده به سمت عقب پا به فرار گذاشتند. نمونههایی از این پیشرویها و فرارها، چندبار پیدرپی در همان منطقه اتفاق افتاد تا جایی که تکرار بیش از اندازه آن فرماندهی کل را از فکر اشغال آبادان، حداقل از این طریق منصرف کرد!
به هر حال نیروها منطقه را ترک نکردند و فرماندهی به امید یافتن راهی دیگر برای اشغال آبادان، آن شهر را همچنان در محاصره نیروهای خود نگهداشت، زمان هرچه که بیشتر به جلو میرفت، ما را به غیرممکن بودن اشغال آبادان مطمئنتر میساخت. زیرا در حالی که ما نتوانسته بودیم در روزهای اول جنگ که مقاومت سازماندهی شده چندانی در آبادان وجود نداشت، آنجا را تصرف کنیم، چگونه در شرایطی که ایرانیها هر روز مواضعشان را مستحکمتر از روز قبل میکردند، چنین چیزی ممکن بود؟
سرانجام پس از گذشت یک سال و اندی که آبادان همچنان در محاصره ما بود، در روز 27/9/1981 (5/7/1360)، قوای ایران آنچنان صاعقهوار بر نیروهای ما حمله کردند که هرگز تصورش را هم نمیکردیم.
آنها خیلی سریع حلقه محاصرهای را که واحدهای ما بیش از یک سال به دور آبادان کشیده بودند، شکسته و خود را به آن سوی رود کارون رساندند. به این ترتیب همه چیز بر عکس شد. با باز شدن پای آنها به آن سوی کارون، کلیه نیروهای ما در شرق کارون که تا آن موقع نقش محاصرهکننده را بازی میکردند، خود به محاصرهکامل ایرانیها درآمدند.
ادامه دارد
اسراری از درون ارتش عراق-18
[1]. موارد دو و سه در همان زمان، قبل از اجرای حکم از نظر مخفی شدند و از آن به بعد کسی از سرنوشت آنان مطلع نشد.
تعداد بازدید: 5094
http://oral-history.ir/?page=post&id=8273