اسراری از درون ارتش عراق-13
ترجمه: حمید محمدی
26 آبان 1397
5 ـ رمز شجاع بودن!
آنچه را که نقل میکنم، از زبان یکی از افسرهای ارتش عراق است. وی پس از اینکه در یکی از درگیریها ترکشی به سرش اصابت کرد و پزشکان ازکارافتادگیاش را تأیید کردند، ماجرایش را اینگونه حکایت کرد:
تازه به فرماندهی گروهان ارتقا یافته بودم و زیاد با چموخم کار آشنا نبودم که در اوایل سال 1982 (زمستان 1361) ما را برای انجام عملیاتی راهی منطقه شوش کردند. پس از اینکه ما خوب توجیه شدیم، عملیات شروع شد. گروهان من اولین واحد حملهکننده بود و خودم هم در پیشاپیش افرادم به سمت خاکریز ایرانیها یورش بردیم. افرادم پس از یک درگیری نهچندان طولانی موفق شدند خود را به خاکریز برسانند، اما در همین حال، خمپارهای در کنارم منفجر شد و ترکشهای آن چند زخم کاری را روی بدنم کاشتند. از آنجا که برخوردم با سربازها بد نبود، دو تن از آنها خیلی سریع مرا به پشت جبهه و از آنجا به بیمارستان منتقل کردند. مدت زیادی در بیمارستان بستری بودم و به محض اینکه حالم رو به بهبود رفت، سریع خود را به یگانم رساندم. آن حمله تقریباً با موفقیت انجام شده بود و بنابراین به کلیه افسران که نقش چندانی هم در حمله نداشتند مدال شجاعت اهدا شده بود، ولی به من که جلودار بودم و به شدت هم زخمی شده بودم، هیچچیز ندادند.
پس از مدتی ایرانیها حملهای را در مندلی راه انداختند و من باز هم در آن عملیات شرکت کردم و پیشاپیش نیروهایم به مقاومت در برابر ایرانیها پرداختم که در نتیجه، برای بار دوم هم زخمهای زیادی برداشتم و راهی بیمارستان شدم. خیلی برایم عجیب بود. چون این مرتبه هم اکثر افسرها موفق به گرفتن مدال شجاعت و هدایای دیگر شدند، ولی من همچنان بینصیب ماندم. بعضی مواقع فکر میکردم شاید آنها بیش از من شجاعت به خرج میدهند، ولی چه شجاعتی از جلوداری افراد در مقابل حملات ایرانیها میتوانست بالاتر باشد؟
تا چهار سال بعد ـ 1986 (1365) ـ من همچنان مانند سربازهای ارتش، جسم خود را آماج تیرها و ترکشها قرار داده قربانی دفاع در برابر حملات ایرانیها میشدم، ولی هرگز موفق به دریافت مدال شجاعت نشدم. تا این که رمز کار را پیدا کردم. وقتی در کوران حمله وسیع ایرانیها قرار شد واحد من علیه خاکریز ایرانیها دست به یک ضدحمله بزند، من هم مثل سایر افسرهای شجاع ارتش به محض نزدیک شدن به هدف، به درون سنگری خزیدم، و از آنجا به وسیله بیسیم نیروها را هدایت کردم. این دفعه در حالی که بدن سربازها، یکی پس از دیگری طعمه گلولهها و ترکشهای ایرانیها میشد، من بدون دغدغه خاطر و ترس، از دورادور آنها را تماشا میکردم. پس از این عملیات با کمال تعجب و ناباوری دیدم نامم در لیست افسران شایسته دریافت مدال شجاعت رفته است. واقعاً که جای شماتت داشت. من به خاطر ندانستن این رمز ساده، سالها خود را به دردسر انداخته و زجر جراحتها را بر بدنم تحمل کرده بودم.
تازه راهورسم مدال گرفتن و شجاع بودن را یاد گرفته بودم که تقدیر، مجال سود بردن از آن را به من نداد و با ترکشی که در سرم فرو کرد، مرا کاملاً از کار انداخت.
6ـ راهی به سوی سرزمین خورشید
تازه خود را به مقر تیپ در نزدیک «نهر جاسم» رسانده بودیم که باران شدید گلولههای توپخانه ایران روی سر ما از راه رسیدگان خسته فرو ریخت. این آتشبازی وسیع و گسترده، آسمان آن شب ـ 20/2/1987 (1/12/1365) ـ را چون روز روشن کرده و منورهای ریز و درشتی که در پی هم رقصکنان از آسمان پایین میآمدند، بر این روشنایی افزوده بودند. نبردی سخت و تنبهتن در نهر جاسم درگرفته بود و تا آن موقع فرمانده گروهان کماندویی و فرمانده گروهان یکم تیپ کشته شده و واحدهایشان هم با از دست دادن تعداد زیادی از نفراتشان در حال از هم پاشیدن بود. در همین اثنا گلوله خمپارهای که در مقر تیپ به زمین فرود آمد، افسر اطلاعات تیپ را در جا کشت. فریادهای «اللهاکبر» و «یا رسولالله» ایرانیها که از میان آن همه صداهای گوشخراش، سینه آسمان را میشکافت و به درون گوشهایمان راه باز میکرد، هراس افتاده در دلمان را دو چندان مینمود. تا آن موقع چنین نبرد سخت و خونینی ندیده بودم. حتی فکر میکنم که خشونت آن نبرد از شدت عملیات فاو هم پا فراتر گذاشته بود. افراد گروهانهای جلویی، یکی پس از دیگری به وسیله گلوله تفنگهای ایرانی از پا درآمده، نقش زمین میشدند و افراد گروهان ما که هنوز عملاً وارد معرکه نشده بودند، به وسیله ترکشهای آتشین.
وقتی خبر در هم شکستن مقاومت واحدهای جلویی و سقوط نهر جاسم، به مقر تیپ رسید، در یک چشم به هم زدن همه چیز از هم پاشید. فریادها در هم میپیچید و هیچکس نمیدانست چه باید بکند. شاید تا لحظاتی دیگر ایرانیها خود را به مقر تیپ میرساندند. فریادهایی پیاپی ـ که معلوم نبود صاحب آن کیست ـ افراد باقیمانده را به جلو رفتن و مقاومت وامیداشت. در آن گیرودار، یک ستوان دوم که هدایت ما را به عهده گرفته بود، بنا به اصرار محافظان فرمانده تیپ به سمت جلو راه افتاد و ما هم به دنبالش.
علیرغم این که فاصله مقر از خط سقوط کرده زیاد نبود، ولی ما مقداری که در زیر آن آتش سنگین و مرگبار رفتیم، راه را گم کرده، و در آن جهنم سوزان ـ که لحظهبهلحظه جان یکی از افرادمان را میگرفت ـ حیران و سرگردان شدیم. همه به شدت دستپاچه شده و خوف و هراس، قدرت فکر کردن را از یکایکمان سلب کرده بود. آتش از هر سو بر ما میبارید و فریاد «اللهاکبر» ـ که چون تیر زهرآگین روحیه ما را مورد هدف قرار میداد ـ از همه جا شنیده میشد. از روبهرو، پشتسر، چپ و راست!
وقتی به خود آمدیم و دیدیم که در محاصره کامل ایرانیها میباشیم، پرونده زندگی خود را مختومه به حساب آوردیم، زیرا حتی تصور اسیر شدن به دست ایرانیها و بعد مبتلا شدن به آن همه بلا و مصیبت و زجری که از تبلیغات عراق شنیده بودیم، برایمان سخت و ناگوار بود؛ چه برسد به این که واقعاً اسیر میشدیم. ولی دیگر کار از کار گذشته بود، چون ایرانیها به چند قدمی ما رسیده و توان انجام هر کاری را عملاً از ما سلب کرده بودند. برخلاف انتظارم، انگار هر قدمی که به ایرانیها نزدیک میشدم، از کولهبار سالها زجر و تلخی و مرارت کاسته میشد و در عوض به سوی دنیای روشنایی، به سرزمین خورشید پا میگذاشتم.
7ـ راهنمای شب
همین که آتش جنگ در شلمچه درگرفت، تیپ ما (46 پیاده) را هم مثل 120 تیپ دیگر به منطقه درگیری فراخواندند تا ما هم از آن آتش پرسوز و گداز کامی گرفته و از درد مصیبتش بینصیب نمانیم. در عرض این چند روز، تیپها سالم و کامل به هنگام شب پا به میدان میگذاشتند و صبح پیکرههای از هم متلاشی شده و زخمخورده خود را به عقب میآوردند و جای خود را به تیپ دیگری میدادند.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 3807
http://oral-history.ir/?page=post&id=8182