اسراری از درون ارتش عراق-12
ترجمه: حمید محمدی
12 آبان 1397
با ترس و لرز به طرف میدان مین از کوه سرازیر شدیم و بالاخره پس از یک کوهپیمایی سخت به تدریج به میدان مین ـ که مملو از اجساد قربانیان نبرد روز گذشته بود ـ نزدیک شدیم. ولی ناگهان صدای خفیفی که به گوشمان رسید، ما را از حرکت واداشت. خوب گوش دادیم، حدسمان درست بود. از آنجا که ایرانیها احتمال زیاد میدادند، ما برای بردن مجروحان و اجساد، دوباره به آنجا برگردیم، در انتظارمان کمین کرده بودند. شاید اگر چند قدم دیگر جلوتر میرفتیم، آنها متوجه حضور ما شده و خیلی راحت اجساد ما را هم در کنار سایر نعشها بر زمین میانداختند. کمی انتظار کشیدیم ولی آنها قصد رفتن نداشتند، بنابراین در آن شرایط که جلو رفتن و تخلیه اجساد دیوانگی محض بود، دست خالی به طرف موضعمان برگشتیم.
تازه با هزار جان کندن، خودمان را بالا کشیده بودیم که فرمانده گروهان از قضیه ما و دست خالی برگشتنمان مطلع شد و ناگهان با حالتی خشمناک در حالیکه دشنام و ناسزا مثل رگبار مسلسل از دهانش خارج میشد، به سراغمان آمد و بعد گفت: «همه شماها ترسو و خیانتکارید... پدرتان را درمیآورم... به زودی نتیجه این خیانتتان را میبینید!»
در مقابل دشنامها و اتهامات او، ما سکوت کردیم. چون میدانستیم اگر یک کلمه به زبان بیاوریم وضع از آن که هست، وخیمتر خواهد شد. سرانجام پس از این که مقداری آتش خشمش فروکش کرد، دستور داد اسمهای ما چهارنفر را یادداشت کنند. سپس با لحن آمرانهای گفت:
ـ اگر میخواهید بلایی به سرتان نیاید، باید تمام اجساد را بیاورید عقب. حتی اگر شده صد مرتبه از این کوه بالا و پایین بروید! باید تمام آنها را بیاورید. مطمئن باشید اگر این کار را نکنید حکم اعدامتان را خودم میگیرم.
تا شب بعد صبر کردیم. فکر این که اگر دوباره با آن زحمت پایین برویم و با کمین ایرانیها مواجه شویم، ما را حسابی کلافه کرده بود. در این صورت اگر ما دوباره دست خالی برمیگشتیم، مطمئناً فرماندهگروهان برای زهرچشم گرفتن از بقیه افراد هم که شده، یک بلایی به سر ما میآورد. اگر هم دل به دریا میزدیم و با ایرانیها درگیر میشدیم، با توجه به تسلط آنها بر آنجا، قطعاً کشته میشدیم. جداً که در مخمصه بدی گرفتار شده بودیم و راه نجاتی در مقابل خود نمیدیدیم. به هر حال چارهای نداشتیم. در حالی که یأس و ناامیدی توأم با ترس و اضطراب همه وجودمان را گرفته بود، دوباره به سوی میدان مین از کوه سرازیر شدیم. وقتی به مقصد رسیدیم، هرچه به اینسو و آنسو چشم دوخته و خیره شدیم، هیچ اثر و نشانی از حضور ایرانیها نیافتیم. اولباورمان نمیشد، ولی هنگامی که مطمئن شدیم، از فرط خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدیم؛ چون وجود آنها در آنجا برای ما به منزله مرگ قطعی بود و نبودنشان، زندگی. خیلی سریع دست به کار شده، و اجساد را یکییکی به محل امنی میکشاندیم.
شب سومِ استقرار ما در قله، ناگهان سیل گلولههای توپ و خمپاره بر سر موضعمان باریدن گرفت و آنجا را به آتشفشانی گداخته مبدل ساخت. دود و آتش و بوی باروت حتی تا درون سنگرها خود را کشانده، لحظهبهلحظه بیشتر میشد. در همین اثنا ناگهان فرماندهی سپاه یکم به ما اطلاع داد که نیروهای ایرانی در حال پیشروی هستند، با این خبر، آمادهباش صددرصد اعلام شد و همه، در سنگرها به انتظار نزدیک شدن ایرانیها نشستیم. دقایقی بعد بالاخره سروکله آنها ـ که سروصدایشان حاکی از کم بودن نفراتشان میکرد ـ پیدا شد. آنها در حالی که بانک اللهاکبر سر داده بودند، در صدد بودند که از کوه بالا آمده، خود را به ما برسانند، ولی انگار در این کار زیاد هم شتاب و عجله نداشتند. به هر حال درگیری شروع شد، ولی خیلی شدت نگرفت. همینطور که ما سرگرم ردوبدل آتش با نیروهای ایرانی مقابلمان بودیم، ناگهان متوجه شدیم که این نیروها تنها به قصد مشغول کردن ما جلو آمده و نیروهای اصلی از پشتسر، خود را به بالای کوه رسانده بودند. وضع را که اینچنین دیدیم، ماندن و درنگ کردن را دیوانگی تشخیص دادیم. لذا به اتفاق چند نفر از دوستانم از بیراهه، به سمت پایین کوه، پا به فرار گذاشتیم. دیگر کاملاً از منطقه درگیری دور شده بودیم و خطر حمله ما را تهدید نمیکرد. ولی صلاح دیدیم که خود را به موضع تدارکاتی هنگ برسانیم. وقتی به آنجا رسیدیم، با دیدن گروه زیادی از سربازها ـ که از ما زرنگتر بوده و خود را زودتر از مهلکه نجات داده بودند ـ فهمیدیم که تنها هم نیستیم و تا حدی دلگرم شدیم. اما در همین اثنا فرمانده لشکر سر رسید. چشمش که به این گروه نسبتاً عظیم فراری افتاد، خونش حسابی به جوش آمد. از ماشین پرید پایین و بدون معطلی و بی این که حتی لحظهای مجال حرف زدن به کسی بدهد، 6 نفر از سربازهای بیچارهای ـ که جلوتر از بقیه ایستاده بودند ـ را کنار کشید و به محافظانش دستور آتش داد. در یک چشم به هم زدن و در مقابل دیدگان مات و ناباور ما، وقتی صفیر گلولهها در فضا پیچید، اجساد غرقه به خون آن شش سرباز بداقبال هم بر روی زمین غلتان شد. اصلاً فکر نمیکردیم به همین سادگی جان خود را ببازیم. به تصور اینکه الان نوبت من هم میرسد، نفس در سینهام حبس شده و قلبم به تپش افتاده بود. اصلاً مثل این که همه چیز را فراموش کرده، تنها مرگ را در چند قدمی خود میدیدم. اما در همین هنگام امواج صدایی که در گوشم پیچید، همه چیز را عوض کرد. صدا، صدای فرمانده لشکر بود. او داشت میگفت:
ـ ... اگر یکبار دیگر فرار کنید، این سرنوشتتان خواهد بود! ... حالا خیلی سریع به هنگهایتان برگردید!
یکمرتبه انگار سینهام باز شد و توانستم نفس راحتی بکشم با نجات پیدا کردن از این مرگ قطعی، ناچار شدیم دوباره به منطقه درگیری برگردیم. چون اگر در آنجا مرگی در انتظارمان بود، مسلماً به نقدی اعدام نبود. همینطور که داشتم به موضع درگیری نزدیک میشدم و دائماً با خودم برای پیدا کردن یک راه نجات قطعی کلنجار میرفتم، ناگهان فکری به ذهنم خطور و بر همه اضطرابها و تشویشهایم غلبه کرد. از کنار موضع درگیری آرامآرام به سوی موضع قوای اسلام پیش رفتم و وقتی کاملاً به آنجا نزدیک شدم، دستهایم را روی سر گذاشته، به قصد تسلیم کردن خود، ایرانیها را صدا زدم.
لحظاتی بعد، در بین نیروهای اسلام، آنچه را میدیدم مرا به شگفتی واداشته بود. رفتار و برخورد آنها با آنچه من طی سالها شنیده بودم و در ذهنم جای گرفته بود، زمین تا آسمان تفاوت داشت. من در آن موقع پا به دنیای جدیدی گذاشتم که در آن میتوانستم با آسودگی و اطمینانخاطر، زندگی نوینی را آغاز کنم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 3766
http://oral-history.ir/?page=post&id=8146