اسراری از درون ارتش عراق-11

ترجمه: حمید محمدی

05 آبان 1397


وقتی خیالم اندکی آسوده شد، دو راه را در مقابل خود دیدم و سعی کردم یکی از آنها را انتخاب کنم. بازگشت به خط مقدم که نود درصد ممکن بود کشته شوم و یا فرار از جبهه که آن هم قطعاً به اعدام ختم می‌شد. در این افکار بودم که ناگهان کمی آن‌طرف‌تر صدای چند ایرانی به گوشم رسید. حال، راه سومی هم در مقابلم قرار گرفت؛ تسلیم ایرانی‌ها شدن. ولی اندکی که فکر کردم، جملات افسر توجیه سیاسی که در ذهنم رژه می‌رفت، از این عمل منصرفم کرد. او همیشه می‌گفت که ایرانی‌ها... دشمن شما... هستند. آنها اگر شما را بگیرند... وقتی تصور می‌کردم که در صورت اسیر شدن، این بلاها به سرم درخواهد آمد، لرزه بر اندامم می‌افتاد. تصمیم گرفتم که در همان‌جا زیر تانک بمانم، ولی به زودی از این فکر هم منصرف شدم. چون با روشن شدن هوا حتماً آنها مرا پیدا کرده... باید فرار کنم، باید بروم عقب... ولی نه... آنها، جوخه اعدام تیربارانم می‌کنند... بهتر است به خط برگردم... اما معلوم نیست در عرض این چند ساعت، آنجا چه اتفاقاتی افتاده باشد؟... ممکن است خط سقوط کرده باشد؟

جدالی که درونم به‌پا شده بود، داشت مرا کلافه می‌کرد. دیگر واقعاً از همه راه‌ها ناامید شده بودم که ناگهان فریادهای الله‌اکبر، یا زهرا، یا حسین... ایرانی‌ها در آن فضای پروحشت طنین انداخت. انگار با این آواها دلم آرام گرفت. ... اگر اینها مسلمان نیستند... اگر به خدا ایمان ندارند، چرا الله‌اکبر می‌گویند... چرا یا زهرا... یا حسین می‌گویند؟! ... اصلاً از کجا معلوم که افسر توجیه سیاسی واقعیت را به ما گفته باشد؟!

بالاخره در یک آن، تصمیم خود را گرفتم. آرام‌آرام شروع کردم به گفتن «انا مسلم» و به تدریج صدایم را بالا بردم. همان‌طور که انتظار داشتم ایرانی‌ها خیلی زود متوجه حضور من در زیر تانک شدند. یکی از آنها از پشت تل خاکی ـ که به عنوان خاکریز در آن سویش کمین کرده بودند ـ آرام سرش را بلند کرد و به فارسی گفت:

ـ بیا... بیا اینجا!

دیگر درنگ را جایز ندانسته، از زیر تانک بیرون آمدم و با این که هنوز هم آثار شک و دودلی و همین‌طور ترس و اضطراب در وجودم باقی بود، در حالی که دست‌هایم را روی سر گذاشته بودم، به طرف آنها رفتم. در اولین برخورد، تبسم ملایمی که ـ در استقبال از من ـ روی چهره آنها شکفت، آخرین مانده‌های ترس و وحشت را از وجودم زدود و قلبم را مطمئن و آرام ساخت.

4ـ لحظاتی بین مرگ و زندگی

پس از این که رعدوبرق عظیمی سینه ابرهای سیاهی که آسمان را یکسره پوشانده بود و هوا را تیره‌وتار کرده بودند، شکافت، قطرات درشت باران مثل سیل از آسمان جاری شد. با این که در پناه کوه ستبر و بلندی ـ که قرار بود روی آن مستقر شویم ـ به انتظار رسیدن فرمانده گروهان چمباتمه زده بودیم، ولی باز هم توفان شدید آسوده‌مان نمی‌گذاشت. باد، درخت‌های دامنه‌کوه را آن‌چنان خم کرده بود که انگار می‌خواستند سر به خاک بسایند.

ما همان روز ـ 1987/6/2 (1366/3/13) ـ منطقه برف گرفته و نسبتاً سرد شمال را براساس فرمان صادره از سپاه یکم به قصد این منطقه ـ ماووت ـ ترک کرده بودیم. سایر واحدهای تیپ به محض رسیدن به این نقطه، با باروبنه و تجهیزات خود، از آن کوه قدبرافراشته بالا رفته بودند، ولی ما مجبور بودیم تا رسیدن فرمانده گروهان همین‌طور بلاتکلیف و سرگردان بمانیم.

زمان به کندی می‌گذشت. آسمان یکسره می‌غرید و می‌بارید و باد هم لحظه‌ای از وزیدن نمی‌افتاد. آن شب را ما ـ که سرتاپا خیس شده بودیم ـ با خزیدن در درون سوراخ و شکافی در سینه کوه یا زیر ماشین‌ها با سختی به صبح رسانیدم. دم‌دم‌های صبح بود که بالاخره ابرهای خسته، از یکدیگر جدا شده و آسمان را به دست خورشید صبحگاهی سپردند. در همین اثنا فرمانده گروهان نیز با ماشین از راه رسید و سرحال و قبراق گفت:

ـ یالا، راه بیفتید برویم بالا!

مثل اینکه خبر نداشت ما تا صبح چه مصیبت‌هایی کشیده‌ایم. بالاخره راه افتادیم. کمی از ظهر گذشته بود و هنوز به نیمه‌های راه سخت و صعب‌العبور آن کوه بلند نرسیده بودیم که به یکی از افراد گروهانی که شب قبل بالا رفته بودند، برخوردم. از او اوضاع بالا را پرسیدم. با خستگی و بی‌رمقی به نحوی که نای حرف‌زدن برایش باقی نمانده بود، گفت:

ـ ساعت 9 صبح به دشمن حمله کردیم!

به همین جمله اکتفا کرد و با بی‌اعتنایی خواست راهش را کج کند که گفتم:

ـ خوب،‌ نگفتی نتیجه حمله چی شد؟!

او که انگار نمی‌خواست حوادث تلخ نبردشان را دوباره تکرار کند، با بی‌میلی گفت:

ـ توی روز روشن، ما از آن طرف کوه پایین رفتیم تا به تپه روبه‌رو حمله کنیم، آن هم درست از وسط میدان مین. ایرانی‌ها به محض اینکه چشم‌شان به ما افتاد، همه را گرفتند زیر آتش و نگذاشتند کسی سالم پایش را از وسط میدان مین بیرون بگذارد!...

گلوله‌ها از یک طرف افراد را یکی‌یکی روی زمین می‌انداخت و ترکش‌های مین‌ها هم که یکی پس از دیگری منفجر می‌شد، از طرف دیگر! الان کلی مجروح و جسد توی میدان مین افتاده!

این چیزها را که شنیدم، از این که شب گذشته همراه آنها بالا نرفته بودم، خدا را شکر کردم. واقعاً‌ شانس به ما روی آورده بود.

دیگر دم‌دم‌های غروب بود که بدن‌های خسته و کوفته‌مان را به قله کوه رساندیم و چون اجساد بی‌جان، خود را کف سنگرها ولو کردیم. چشم‌هایم حسابی گرم خواب شده بود که با صدای فرمانده گروهان از جا پریدم. ساعت، دو نیمه شب بود. او مرا به اتفاق 13 نفر دیگر مأمور کرد که خود را به منطقه‌ درگیری صبح روز گذشته ـ میدان مین ـ رسانده و هر طور شده مجروحان و اجساد را به عقب بکشیم. باز دوباره ابرها دست در دست هم انداخته و با تاریک‌تر کردن آسمان بر وحشت شبانه، بیش از پیش افزوده بودند. هنگامی که می‌خواستم اسلحه سازمانی‌ام ـ الدکتریوف ـ که کارآیی بسیاری داشت را بردارم، فرمانده گروهان گفت نیازی به بردن آن نیست.

ادامه دارد

اسراری از درون ارتش عراق-10



 
تعداد بازدید: 4070



http://oral-history.ir/?page=post&id=8145