بازدید از بازی‌دراز

محمدحسین قدمی

29 مهر 1397


سالگرد شهادت شهید محراب آیت‌الله عطاءالله اشرفی اصفهانی مرا به نخستین سال‌های دهه‌ 1360 برد و خاطرات آن روزهای حماسه را به خاطرم آورد؛ روزهایی که در سپاه کرمانشاه مقر و پایگاهی داشتیم. با بروبچه‌های امور تربیتی، جواد هاشمی و اصغر نقی‌زاده گروه‌های نمایش و سرود و... را به منطقه جنگی می‌بردیم.

یکی از آن روزها زمانی بود که تازه قله‌ بازی‌دراز آزاد شده بود و ما در پادگان ابوذر کار فرهنگی می‌کردیم. یکی از نمایش‌ها کار جدیدی از جواد بود که فرماندهان به سالن دعوت شده بودند. جای سردار محمد کوثری، که بعدها فرمانده لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) شد، خالی بود. جواد به سراغش رفت و او را که زیاد به نمایش اعتقاد نداشت با التماس به سالن نمایش آورد. او وقتی نمایش را دید آن‌قدر تحت‌تأثیر قرار گرفته بود که سفارش کرد: نمایش بسیار مؤثری است و خوب است که در مناطق دیگر هم اجرا شود.

در این پادگان بودیم که رادیو بسیج[1] خبر آورد قرار است آیت‌الله اشرفی اصفهانی از منطقه بازی‌دراز بازدیدی داشته باشد. پس از شنیدن خبر برای اطمینان به کرمانشاه رفتم و در نماز جمعه آیت‌الله شرکت کردم. از طریق بچه‌های تبلیغات مقر مطمئن شدم که خبر رادیو بسیج صحت دارد. خودم را به سرعت به منزل آیت‌الله رساندم و با هماهنگی دوستانی که داشتم بر مرکب امام جمعه سوار و رهسپار قله‌ بازی‌دراز شدیم.

آیت‌‌الله رزمندگان را مثل فرزندش دوست داشت؛ با آن سن‌وسال و حال نامساعدش هرازگاه به خطوط جنگی سفر می‌کرد. سنگر به سنگر بسیجی‌ها را در آغوش می‌گرفت؛ می‌بوسید و برای‌شان سخنرانی می‌کرد و همنشین‌شان می‌شد. وقتی خبر آوردند که یک پاسدار و ارتشی به شهادت رسیده‌اند گویا یک چکش برداشته محکم به قلبش می‌زنند!

رفیق همراه می‌گفت: «حاج آقا عشقش همین بروبچه‌های مخلص جنگ و جبهه‌ است. خودش می‌گه وقتی جبهه می‌ریم تا مدتی روحیه‌ام قوی می‌شه... الان هم به بازی‌دراز رضایت نمی‌ده، بعدش احتمالاً بریم مناطق قصرشیرین و سرپل‌ذهاب و گیلان‌غرب و نوسود و...»

ماشین به سرعت می‌رفت. آیت‌الله زیرلب ذکر و دعا می‌خواند. جاده زیر دید دشمن بود. گلوله‌های توپ در اطراف به زمین می‌نشست و منفجر می‌شد. اما ایشان خم به ابرو نمی‌آورد.

از دوست و همسفر همراه می‌خواهم تا رسیدن به مقصد کمی از گذشته‌های آیت‌الله برایم بگوید. آهسته می‌گوید: حاج آقا دوران تحصیل بسیار سختی داشت و با مشقت روزگار می‌گذراند. از شدت فقر طوری بود که تا چهارشنبه که آخرین روز تحصیل بود دیگر پولی برای غذا برایش باقی نمی‌ماند. حاج آقا طوری درس خوانده که احدی حاضر نیست حتی یک‌صدم آن را هم تحمل کند. همین‌قدر بگویم که از ابتدای شروع به تحصیل تا پایان تحصیلات سطح فقه و اصول حتی یک کتاب ملکی از خودش نداشت. تمام کتاب‌هایی که در اختیارش بود وقفی بود. پشتکار عجیبی داشت‌ که توانست در سن چهل‌سالگی درجه اجتهاد بگیرد.

به همراه می‌گویم کمی هم از زمان ورودش به کرمانشاه بگوید.

ـ وقتی به دستور امام خمینی به این خطه آمد خیلی ساده‌زیست بود؛ حتی محافظ نداشت!... نه‌تنها کسی را به عنوان همراه نداشت که گاهی باید مدت‌ها منتظر وسیله می‌ماند تا حاج‌آقا را به مسجد بیاورد... بعدها تا مدتی یکی از همسایه‌ها همراهی‌اش می‌کرد و او را به مسجد می‌رساند... بعد از مدتی استانداری کرمانشاه یک پیکان دست دوم در اختیارش گذاشت که اکثراً خراب بود، تا این که بالاخره با توجه به مسائل امنیتی و ترور و تهدید شخصیت‌ها یک پیکان جدید با دو پاسدار در اختیارش گذاشتند. پس از جریان هفتم تیر و شهادت 72 تن و ترور اولین شهید محراب آیت‌الله سید اسدالله مدنی و... یک وسیله نقلیه از شهربانی کرمانشاه در اختیارش گذاشتند. بعد از ترور سومین شهید محراب آیت‌الله محمد صدوقی، به سفارش امام یک اتومبیل زرهی به او اختصاص دادند و پاسداران به اجبار ایشان را سوار آن می‌کردند.

از راهنما، اشاره و از راننده پرواز! دقایقی بعد پشت خاکریزی متوقف می‌شود تا دیداری تازه کنیم. فرمانده دهانش از تعجب باز مانده است. از ترس این که مبادا به حاج‌آقا آسیبی برسد، با دلهره التماس می‌کند که تو را به خدا پیاده نشوید و دستور می‌دهد: حاج‌آقا را سریع از این منطقه دور کنید، اینجا ناامن است. علیرغم میل حاج‌آقا تند و تیز به سمت گیلان‌غرب رهسپار می‌شویم.

نیم‌ساعتی بعد به نزدیکی‌های بازی‌دراز می‌رسیم، حاج‌آقا که وصف عقب‌نشینی نیروهای بعثی را شنیده بود اصرار دارد که کوه را ببیند. ما هم بدمان نمی‌آمد. ماشین به سمت چپ دور می‌زند و سینه‌کش کوه را یک نفس بالا می‌رود.

عراقی‌ها تا خود قله جاده زده بودند که مهمات تدارک کنند.

حاج‌آقا پیاده می‌شود. به قدری پیر شده که عصا را هم به زحمت به دست می‌گیرد. عشق و علاقه او را به این وادی کشانده است،‌ می‌خواهد وسعت منطقه آزادشده را ببیند، اما نای برداشتن دوربین را ندارد. دیده‌بان، دوربین را جلو چشم او می‌گیرد، ‌نگاه حاج‌آقا به افقِ خون‌رنگ که می‌افتد، می‌گوید: الله‌اکبر، این پیروزی را مدیون خدا هستیم.

 

[1] معمولاً به اخباری اطلاق می‌شد که از طریق بچه‌های بسیجی به‌طور مخفیانه و سربسته به گوش رزمندگان می‌رسید.



 
تعداد بازدید: 3872



http://oral-history.ir/?page=post&id=8131